سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قرآن را فرا گیرید که بهترین سخن است و در آن تفقّه کنید که بهار دلهاست واز روشنی آن شفا بجویید که شفای سینه هاست . [امام علی علیه السلام]
دفاع بلاگ
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» کار و نقش آن در تربیت

کار و نقش آن در تربیت
پدر و مادر‌ی که می‌خواهند فرزندشان در آینده یک انسان مولد بشود، باید بین تولید و مصرف او رابطه‌ای منطقی برقرار نمایند. کسی که رابطه‌ی بین تولید و مصرفش را اصلاح کند و ثمره‌ی کارش را در نانی که می‌خورد ببیند، احساس استقلال و شخصیت خواهد نمود. حتّی لیوانی را که فرد خودش از سر شیر آب پرکرده و مصرف می‌کند، درشخصیت او تأثیر دارد. وقتی مصرف تابع کار شد، فرد رابطه‌اش را با کار حفظ می‌کند. چرا؟ زیرا مصرف امری غیر قابل اجتناب و ضروری است. انسان با تحلیل رفتن انرژی نیاز به جایگزین دارد و پوشاک، مسکن، وسایل زندگی و غیره همیشه باید استمرار داشته باشد. برای این کار طبعاً فرد سعی می‌کند برای برطرف کردن نیازهای مستمر، کار و فعالیت خودش را استمرار بخشد. 
سنگ بنای این کار باید از درون خانه و از طفولیت آغاز شود. چگونه این کار عملی می گردد؟ اگر پدر و مادر بین فعالیت های فرزند و تشویق او رابطه ایجاد نمایند، این کار عملی می‌شود. مثلاً وقتی بچه از والدین شیرینی، هدیه، کمک و اسباب‌بازی می‌خواهد، آنان باید بین خواسته‌های او و جایزه ارتباط برقرار کنند و رابطه را کار و عمل او قرار دهند. با این روش، کودک از طفولیت پیچ و مهره اش محکم شده و احساس می‌کند به دلیل کارش بوده که از والدین پول گرفته است، نه این که جلو آن‌ها ایستاده یا تملق گفته تا چیزی به‌دست آورده باشد. اگر فرزند بین تملق و پول گرفتن رابطه دید، باعث می‌شود که دفعه‌ی دیگر تملق بیشتر بگوید تا پول بیشتری بدست آورد. بعضی والدین وقتی بچه پول ‌خواست به او نمی‌دهند ولی وقتی گریه کرد می‌دهند! با این کار، طفل بین گریه و خواسته‌های خود رابطه‌ای می یابد و در نتیجه لجوج می‌شود؛ او ناخودآگاه آموزش می‌بیند که هر‌جا و هر موقع پا زمین ‌زد و زاری و لج نمود، چیزی به دست خواهد آورد! این ضعف والدین را می رساند چون از روی حساب پیش‌بینی نکرده‌اند که این کار را باید بکنند یا نکنند؟ بدهند یا ندهند؟ آنان چون فرزند فشار آورده، تسلیم شده‌اند و بچه هم طبیعتاً یاد گرفته که راه کارش این است که با گریه و فشار و گاهی فحش و بدزبانی و تهدید، مثلاً گلدان را می‌شکنم! کار خودش را جلو ببرد. چرا بچه چنین می‌کند؟ علتش این است که بچه‌ها انسانند و همان پیچیدگی بزرگترها  را دارند. منتها بچه از راه زیرکی‌های خودش بدون این که بتواند بیان کند، عمل می‌نماید. او الان نمی‌تواند بگوید چه نقطه ضعفی از والدین دیده‌است؟ ولی در عمل می‌داند که چه طور از نقطه ضعف آنان سوء استفاده کند! 
همین مطلب در رابطه با بچه ای که به کتک خوردن عادت داده شده صادق است. این بحث قبلاً شد که بچه تا حدّی پیش می‌رود که کتک وجود دارد. او وقتی دید پدر نمی‌تواند کتک بزند، مثلاً در جایی است که پدر نزد دیگران رودربایستی دارد، خودش را آزاد می‌بیند و آن جا فشار خودش را بر پدر وارد می کند، زیرا پدر او را به این نوع تربیت عادت داده است.
1- تربیت و مشکلات فرهنگی اقتصادی 
الف - بیکاری موجب تنفر انسان ازخودش می شود. کسی که از چیزی متنفر گردد در صدد است که آن را نبیند و فراموش کند. بیکار برای کم کردن فشار روحی ممکن است به مطالعه کتاب پردازد و برخی به اعتیاد و مواد مخدّر پناه می برند. ولی درهر صورت، کار تنها راه نجات از این معضل است و می تواند اکثر مشکلات انسان را برطرف سازد. معتاد بیکاری که توانسته اعتیاد را کنار بگذارد و دوباره معتاد شده است، علتش را باید در بیکاری و"تنفر از خویش"جستجو کرد؛ او دو باره با انبوه مشکلات مالی روبرو می شود و برای نجات از فشار آن ها دو باره به اعتیاد می پردازد. کار برای انسان مانند آب برای درخت است و آن را شاداب نگاه می دارد. انسانی شاغل هم همیشه شاداب و خرّم است. 
ب- ”نرم و سبک بودن کار“ خطری است که فرهنگ ما به آن مبتلا است. اگر فرهنگ بگوید دست و لباس خاکی زشت است، ولی پشت میز نشستن قشنگ است، دقیقاً از همین ‌جاست که ضربه می‌خوریم. ما باید به فرهنگی برگردیم که بگوید تاوَل دست و خاک‌آلودگی لباس و صورت کارگر زیباست. پیامبر صلی‌الله‌علیه ‌و آله دست پینه بسته‌ی کارگر و کشاورز را می‌بوسید و به حضرت‌علی‌علیه‌السلام که صورتش را بر خاک ‌گذاشته و خوابیده بود، لقب ابوتراب داد.
 ما باید به فرهنگی برگردیم که سادگی، بی‌تکلف بودن و قناعت را زیبا دانسته و تجملات، چشم هم‌چشمی، اسراف، زیاده‌خواهی و داشتن کالای غیر ضروری را زشت بدانیم. ما چوبمان را از برداشت‌های نادرست زشت و زیبایمان می‌خوریم. همه ی این ها به تربیتِ درخانه بر می‌گردد. وقتی زیبا در نظرها زشت و زشت در نظرها زیبا شد، اگر کارِ مفید و مولدی هم میسر باشد، رهایش کرده پشت میز نشینی را انتخاب می‌کنند تا بگویند امضایش خریدار دارد. 
 مشکلات فرهنگی به طور طبیعی مشکلات اقتصادی را بدنبال دارد. گاهی موضوع خیلی واضح‌تر است. مثلاً برای انتخاب پزشک حاذق، گاه بعضی مریض‌ها روی قیمت ویزیت بالا حساب می‌کنند و می‌گویند چون پول معاینه مثلاً 1000 تومان است، معلوم می‌شود که پزشک چیزی نمی‌فهمد، اما پزشکی که هزینه معاینه ی او 5000 تومان است، حتماً خبری هست که این قدر گران است! طبیبی از همین مسأله به من شکایت کرد. می‌گفت:"هزینه معاینه را ارزان کرده ام و از باب این که کم به من مراجعه می‌شود، دارم ورشکسته می‌شوم! شاگرد کم تجربه‌ی من، حق‌الزحمه‌ی معاینه را بالاتر برده، الان به او بیشتر مراجعه می‌شود اما من که تجربه‌ی بیشتری در این کار دارم، به این خاطر که هزینه معاینه‌ی کمتری می‌گیرم، مراجعات چندانی ندارم!" در مغازه‌ها هم همین‌طور است. برای این‌که ثابت کنند جنسی خوب است، قیمت سنگین روی آن می‌نویسند. بعضی مشتری‌ها وقتی این قیمت ها را ببینند می‌گویند حتماً ارزنده بوده است! این‌ها خصالی است که بعضی را اسیر خود کرده است. 
فرزند باید درمحیطی با یک نظام ارزشی صحیح پرورش یابد. وقتی که پدر و مادر زندگی را ساده گرفتند و از آن‌چه ذهن کودک را منحرف می‌سازد اجتناب کردند، ارزشمندی تولید درذهن کودک پایه‌ریزی می‌گردد و آینده که می‌خواهد کاری برگزیند، محلی را انتخاب می‌کند که بتواند درآن مولّد باشد. روشی که نیکو را در ذهن ما زشت و زشت را نیکو گردانیده، در وابستگی ما اثر دارد. اگر ما پارچه‌ی تولید خودمان را بپوشیم و جامه‌ی زیبا و لطیف خارج را قبیح بدانیم، خیلی از مسایل حل می‌گردد.   
 بنابراین، باید بین تولید و مصرف، از کودکی رابطه‌ی منطقی برقرار شود و  از مصرف منهای تولید جلوگیری گردد که آینده بسیار دیر است.  فرزند اگر درخانه مصرفی رشد‌کرد، زمانی که می‌خواهد استخدام دولت ‌شود، برای این که از این پدر بزرگ هم تغذیه کند، همان روشی را که جلوتر در خانه داشت حالا با دولت در پیش خواهد گرفت؛ یعنی به او می‌چسبد تا پُست در آمد‌داری بگیرد و از هر راه شده پول در بیآورد. با این روند دولت مثل موجود بزرگ جثه‌ای می شود که هر رگش در اختیار عده‌ای است و آن را می‌مکند. لاشه‌ی گوسفندی که بر زمین ‌افتاده، دیده اید! مورچه‌ها روی آن می‌ریزند و هر کدام یک گوشه‌اش را می‌گیرند و مغز استخوا نش را پوک می‌نمایند. گاهی مردم نسبت به دولتشان این چنین هجوم می‌برند! دراین شرایط دولت نمی‌تواند با وجود این همه مکنده، موجود فعّالی باشد. این نوع روابط مصرفی، نیروی دولت را تحلیل می‌برد. نظامی که دولتش مالک و کارفرمای اصلی است و نقش نظارتی خود را فراموش کرده، بهتر از این نخواهد شد.
انسانی که شخصیتش در خانواده تثبیت شده، وضع دیگری دارد. او از کودکی بین عمل و مصرف خودش رابطه احساس می کند. می‌داند که اگر اطاقی را امروز جارو کند، یک 50 تومانی دارد. نمی‌آید بگوید یک50 تومانی به من بدهید. عارش می‌شود این را بگوید. می‌گوید اتاقی دارید جارو کنم؟ ظرفی دارید بشویم؟ آینده، این آدم مفیدی می‌شود و اگر مزدش دادند، ولی کارش ندادند ناراحت می‌گردد و می‌گوید به من اهانت شده است! من چه کار کردم که این پول را به من می‌دهید؟ دلیلش چه بود؟ مگر من مستحق بوده و دست و پا نداشتم که کار کنم؟ یک کار بدهید تا انجام دهم و بعد مزد به من بدهید! این روش اگر درخانه پایه‌گذاری شود، فردا اگر دولت خواست به این فرد چیزی بدهد، می‌گوید امکانات به من بدهید، خودم گلیم خودم را از آب در می‌آورم! بنابراین شیوه‌های اقتصادی دقیقاً تابع موضع‌ گیری‌های فرهنگی است و محال است مشکلات اقتصادی قبل از علاج مشکلات فرهنگیِ جامعه حل شود. 
چراصدقه به آل رسول صلی الله علیه وآله حرام است؟ دین وقتی می‌خواهد شخصیت انسان را نشان دهد، می‌گوید:"صدقه به آل رسول صلی الله علیه وآله حرام است". وقتی حضرت زینب (س)ا و بچه‌ها به دروازه‌کوفه رسیدند، مردم برایشان نان آوردند. حضرت نگرفت و فرمود: صدقه برما خاندان حرام است. این معنی عزت است. 
درابتدای دعوت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله، سلمان می خواست ببیند آیا این همان رسولی است که در کتاب آمده یا نه. برای این کار در اولین برخورد طبقی ازخرما آورد و گفت: صدقه است. دیگران خوردند، اما رسول اکرم صلی الله علیه وآله و علی علیه السلام دست نزدند و هیچ هم نگفتند. طبقی دیگر آورد و گفت این هدیه است. در این موقع آن دو دست بردند و خوردند. چرا؟ چون برای مقربین چیزهایی ممنوع است که برای افراد عادی ممنوع نیست. بی‌شک فلسفه این تفاوت درست است که هر چه نزدیک‌تر شوید، باید عزت نفستان بالاتر بیاید و آن‌هایی که نزدیک ترند، از آنان عزت نفس استثنایی انتظار است؛ این فرهنگ عزت است.
2- اقتصاد ذلّت یا استخدام درقبال مدرک
وقتی فرهنگ عزت آمد، اقتصاد عزت هم به دنبالش می‌آید. اقتصاد عزت، اقتصادِ تولید است واقتصاد ذلت، اقتصاد مصرف. وقتی انسان مزد بلاعوض گرفت، مصرفی و وابسته می‌شود. مثلاً وقتی دولت می‌گوید کسی که مدرک گرفته حتماً باید استخدام شود، چه وضعی پیش می‌آید؟ وضعیت اقتصاد مصرف پیش می آید یعنی همین که اکنون داریم! کارخانه‌ها هم برای استخدام این‌ها را توی جیب خودشان می کنند! الان به نحوی شده که کارخا‌نجات به دلیل کثرت استخدام، نتیجه‌ی تولیدشان جواب حقوق کارکنان را نمی‌دهد. کارخانه‌ی ذوب‌آهن از کثرت استخدام مثل این است که دور آن را مورچه گرفته است و نمی‌تواند حرکت کند؛ به قسمی که دارند اصل آن را می‌خورند، نه از ارزش اضافی که تولید می‌شود!
اگر مردم مصرفی شدند، دولتشان نمی‌تواند مردمی بشود. این روش، شخصیت مردم را درحدّ فردی که دست‌نشانده‌ی دولت است پایین می‌آورد. یعنی فرد به دلیل مدرکی که دولت به او داده استخدام می شود و به کار و شخصیت او ربطی ندارد. این‌جا دولت به او نیاز ندارد، او به دولت نیاز دارد و چون به دولت نیاز دارد، شخصیتی وابسته پیدا می‌کند و این جاست که زمینه‌ی دیکتاتوری شکل خواهد گرفت. چرا؟ چون شما نانتان را از دولت می‌گیرید و باید حرف او را گوش بدهید؛ هرچند هم که برایش ناز کنید. اما اگر رابطه، رابطه‌ی کار باشد، دولت به شما نیاز دارد و فشار می‌آورد که چرا نمی‌آیید کار کنید؟ اگر دولتی بخواهد مردمی‌باشد، مردمش باید مولد باشند. در مملکتی که امور دولتی است و مردم در استخدام دولت هستند، شخصیت مردم، شخصیت ضعیف و در سایه است و رشد نمی‌کند. یعنی تعدادی نوکر در آن‌جا به وجود می‌آیند!
دولتی کردن امور، تحلیل شخصیت انسان‌هاست. اگر بین تلاش و ارزش اضافی فاصله افتاد، دقیقاً شخصیت‌ها تحلیل می‌رود. این‌جا چون ارزش اضافی طبعاً مال دولت است و مردم احتیاجات خود را از دولت می‌گیرند، طبعاً آنان احساس مالکیت نسبت به ارزش اضافی خود نمی‌کنند. درحال حاضر، دولت خودش را مالک ارزش اضافی می‌داند و به مردم به عنوان مرتزقه ‌و مزدور خود چیزی می‌دهد. او به خودش حق می‌دهد که آن‌چه را مردم به دست می‌آورند دراختیار بگیرد و آن‌چه آن‌ها احتیاج دارند به آن‌ها بدهد. این حالت، مزدوری را بین مردم احیا می‌کند. 
ازاین جهت، عاقبتِ "دولت مالکی" این می شود که شخصیت مردم وابسته گردد و انسانیتشان آزاد نشود. عیناً همان رابطه ارباب رعیتی می‌شود که مالک بگوید کار انجام شده مال من است و روزمزد می‌دهم! اگر وضعیت ارباب و رعیتی بد است، پس نباید آن را تعمیم داد! دولتی کردن مسایل یعنی همان مطالبی که در یک زمین یا یک ده، مالک در وضع بسیار وحشیانه انجام می‌داد و حالا به صورت قانونی‌‌درکل جامعه پیاده کرده ایم. این روش شخصیت مردم را تحلیل می برد و آن ها دیگر روی بازو، کار و تلاش خود حساب نمی‌کنند، زیرا که نتیجه‌ها مربوط به شخص دیگری است و به مردم برای این که زنده بمانند چیزی داده می‌شود! شما فکر می کنید چرا ورزش ما در میادین جهانی کاری نمی تواند بکند؟ ایا بخاطر این وضعیت نیست؟ا  
3- چگونه به رزاقیت خدا می‌توان پی‌برد؟
شخصیت انسان، در رابطه‌ی بین تلاش او برای تولید ارزش اضافی و حق مصرفی که دارد تبلور پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، شخصیت فرد موقعی تبلور پیدا می‌کند که او کار خودش را در نانش مشاهده کند و کسی را  واسطه نبیند. حال اگر دولت آمد و این رابطه را برهم زد، باعث می‌شود که فرد ادامه‌ی حیات خودش را درتلاش خود نبیند، بلکه دراین ببیند که دولت او را بپذیرد و استخدامش کند. این به رابطه ی بین انسان و خدا لطمه می زند. اگر فرد آن‌چه را که از دست خودش صادر شده از حول و قوه‌ی الهی بداند، شکی در رزّاقیت خدا نمی‌کند و موحّد می شود.
در رابطه با تولید و مصرف، فرد موقعی به توحید می گراید که:  
1- از رازقیت غیرخدا خارج شود.
2- کار را از خودش ببیند.
3- قوه‌ی خودش را هم از خدا بداند.
با طیّ این سه مرحله، اندیشه‌ی فرد به رزّاقیت خدا می‌رسد. انسان برای این که اعتماد به نفس پیدا کند، باید از اتکا به غیر نجات یابد، تا توکل و اعتماد به خدا در او حاصل شود. کسی که اقتصادش وابسته است، از توحید خیلی دورتر از کسی است که اقتصادش مستقل است. کسی که از ماهیانه ی دولت ارتزاق می کند و خودش را به دولت می‌فروشد و چشمش به دست اوست، چه طور می‌تواند با تمام وجود چشمش به دست خدا باشد؟ اما وقتی که ثمره‌ی کار خودش را دید، از خدا می‌خواهد که به او توفیق بیشتر بدهد. می‌گوید من تلاش می‌کنم این نخواست، یکی دیگر. اما کسی که می‌گوید اگر دولت نخواست برای اوکار بکنم، بعد چه می‌شود؟ چنین فردی از نظر اعتقادات تحلیل می‌رود. بنابراین برای رسیدن به شخصیت مستقل، فرد باید راهی برای استقلال در روابط تولیدیش پیدا کند.
یکی که کار آزاد، تجربه‌ی فعالیت تولیدی او بود، در جمله ی اول وصیت‌نامه اش نوشت که پسرانم را توصیه می‌کنم که در شغل نوکری وارد نشوند! نوکری یعنی استخدم شدن!. یعنی اگر یک روز خواستند تسویه‌ ات کند، نترسی! می‌گوید روزی خودت را دست کسی نده که هر روز بلرزی که بیرونم می‌کنند یا چه کسی در رأس کار هست و چه کسی نیست؟ روزیِ کم با حفظ استقلال، به انسان شخصیت و عزت می‌دهد. روزی فراوان ولی مصرفی بودن، وابستگی انسان را سنگین می‌کند.
4- دولت درنظام اسلامی، نقش میانجی دارد نه حاکم
این مسأله برمی‌گردد به این که وقتی مردم مستخدم دولت شدند، رشدی صورت نمی‌گیرد. این درصدراسلام هم نبوده است که دولت مردم را استخدام کند. درحکومت اسلامی، دولت مقتدر و نیرومند است و نسبت به زشتی‌ها سخت‌گیر می باشد اما  وابستگان به او در سبک و نظامی که دارند، خیلی خیلی محدودند و از این جهت در فکر دست‌اندازی روی امور نیستند. دولت درحکومت اسلامی نقش میانجی و قاضی بین انسان‌ها را دارد، نه حاکم و مجری. چرا؟چون کار را مردم می کنند و قوانین اسلامی هم شاهد آن است. مثلاً اسلام برای تلاش انسان ها حرمت زیاد و برای تجاوز کسی به حقوق دیگری عقوبت شدید قایل است. دست دزد را به خاطر تجاوز به حقوق دیگران قطع می کند؛ یعنی مردم که با تلاش چیزی به دست می آورند، دزد سعی دارد این تلاش را از این طریق بشکند و رابطه‌ی بین تلاش و تولید را از بین ببرد. قطع دست گرچه خشن است، اما فلج ‌شدن روحیه‌ی تولید مردمی در جامعه از این خشن‌تر است! خشونت آن در علامتی است که به دستش چسبیده و نمی‌تواند آن را مخفی کند و تا آخر عمر همراهش است. از این جریمه می‌فهمیم که جرم درنظر شارع خیلی سنگین است، چون بی‌حرمت کردن تلاش دیگران دربین است. وقتی تلاش بی‌حرمت شد، رابطه‌ی بین تولید و مصرف از بین می‌رود و انسان درمصرف‌های بدون تلاش می افتد و  وقتی هم که رابطه‌ی بین مصرف و تلاش از بین رفت و تلاش بدون مصرف و مصرف بدون تلاش مطرح و عادت شد، اقتصاد ذلت، اقتصاد عبودیتِ غیر، اقتصاد سلطه ‌پذیری و وابستگی، به دنبالش می‌آید. این قوانین می رساند که دراسلام کار باید به دست مردم باشد و هیچ جا نامی از دولت و اقتصاد دولت مالکی نیامده است!

 

پرسش و پاسخ:
- سؤال: اگر کسی خدا گونه باشد و او را خیلی دوست داشته باشند، آیا این شرک است؟
جواب: کلمه‌ی خدا‌گونه در روایات و آیات نیامده است و قرآن می‌گوید: « لَیسَ کَمِثلِهِ شَیءٍ ». گاهی کلمات "فانی فی الله" یا "خالص لله" می‌آورند، ولی خدا گونه آورده نشده است. خداگونه از معنای اصلی که خالصِ لله باشد دورافتاده است. این چنین مسلمانی را اگربه خاطر اخلاص دوست داشته باشند، شرک نیست و امری طبیعی می‌نماید، چون مؤمن با کسی که به خدا علاقه دارد انس می‌گیرد و علاقه به چنین فردی درعرض علاقه به خدا نیست که شرک باشد، بلکه درطول علاقه به خداوند است، ولی اگر این دوست داشتن از حد تجاوز کرد وخدا فراموش شد، این شرک می‌شود و سقوط در پی دارد. 
2-سئوال: در دبیرستان های تهران مواردی دیده شده که دانش آموزانی که هنوز خدا را نشناخته اند با دیدن اخلاق خوب مربی جذب او شده و هدف اصلی مربیان را که شناساندن خداوند به آنان است پایمال کرده و به مربی بیشتر توجه دارند. این وضع برای مربیان ناگوار است و آن را نوعی شرک می دانند. تاکنون روش های مختلفی از قبیل یکی دو مورد خشونت، کم محلی و یا مسئولیت دادن به دانش‌آموزان به کار گرفته شده، اما در مواردی تاثیر چندانی نداشته است با این مشکل چگونه باید مواجه شد؟
 جواب - در ابتدا باید بگویم که این شرک نیست که شاگرد مربی خودش را دوست بدارد. در روایات داریم به وعده‌ای‌که به بچه‌ها می‌دهید عمل کنید زیرا آن ها شما را رازق می‌دانند و سبب می شود به شما اعتماد کنند و آینده به رازق اصلی اعتماد خواهند کرد و او را می پذیرند. یعنی طفل به طور طبیعی به دنبال رازق می‌گردد و اولین رازقی که به او برخورد می کند مربی او است و این در طول توحید است نه در عرض آن. اخلاق چهل ساله را از چهار ساله نمی توان توقع داشت! توحید او همین است. توحید بچه کوچک این است که نسبت به رازق خودش وفادار، صادق و صمیمی باشد؛ با مربی، پدر و مادر صمیمی باشد. با این کار او دارد به روایت «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق» عمل می کند، چون سرچشمه هر دو یکی است. پس وقتی از شما چیزی فهمیدند و آن را عمل کردند و نسبت به شما همان حق شناسی نسبت به خدا را حفظ کردند، این کارآموزی توحید است و بعدها که خدا را شناختند با همین سبک با او جل جلاله رفتار می کنند و حرفش را اجرا می نمایند وحقش را می شناسند. پس شما نباید بچه ها را به این احتمال که رفتار آن ها شرک است از خودتان زده کنید. این رفتارها عین توحید است. شما مواظب باشید در این حالت خودتان یک بعدی و مشرک نشوید و پستتان برای شما بت نشود و خود را چیزی تلقی نکنید. اگر آن ها شما را چیزی تلقی کنند خطری ندارد، چون شما را در طول می بینند. این خطر برای شما بیشتر است که خدای نکرده خودتان را در عرض کار ببینید! راهش این است که به پست خود به عنوان امانت نگاه کنید. خود را بدهکار بدانید نه طلبکار. بگویید وسیله از خدا بود و من با وسیله ای که مالکش دیگری بود، اعمالی برای خود انجام دادم و مال الاجاره این وسایل را هم بدهکار هستم. انسان با چشمش که کار می کند باید مال الاجاره اش را به خدا بپردازد، چون مِلک خودش نیست. شما اگر با وسایل دیگران کار کردید، خود را ضامن می دانید که حتما از او حلّیت بطلبید. مثلاً به کسی می گویید آقا چکش خود را به من بده تا دو تا میخ ته کفشم بکوبم! آیا با این کار منّت سر او می گذارید که چکش خود را به شما داده است؟ وقتی میخ کوبیده شد، این پای اوست که خوب شده یا ‌پای شما؟ پس شما با آن عمل صالحی که انجام می دهید، میخ کفش خودتان را کوبیده‌اید و خیرش به جیب خودتان می رود. به جیب خدا که چیزی نمی رود! 
3- سئوال: چگونه جوان را به خطر الکل یا سیگار متوجه کنیم؟
جواب- سوزش الکل در خوردنش نیست در غفلت از آن است. الکل چون از بین برنده فهم است و حس را می‌برد باید این را به جوان نشان داد تا حساسیت پیدا کند. کسی که سیگار بکشد و حساسیت آن از بین برود، سیگار برایش عادی می شود مگر این که دود سیگار او را دچار سرفه شدید کند و خودش بدش بیاید و کنار بگذارد، اما این نمی‌تواند کلیت داشته باشد که فرد برای آشنایی با مضرات سیگار یک نخ بکشد و سرفه کند تا متوجه شود.  مثلاً کسی را وادار به دزدی نمی‌کنیم تا بفهمد و دزدی نکند! راهش این است که وقتی بخواهید کسی را از خطر مثلاً سیگار متأثر کنید او را مدتی در محیط دودی بگذارید تا سرگیجه بگیرد و خوشش نیاید و بفهمد هوای دودی یعنی چه؟ یا الکلی و هروئینی را که نمی تواند خود را کنترل کند و نگاه و حرکاتش ان جوری است و حتی نمی تواند دکمه لباسش را ببندد، به او نشان دهیم و او خودش بقیه مجرا را می فهمد.
 2- سؤال: کسی که مثل فرعون حالت نفسانی در او شدید است، چطور در مورد او خدای تعالی  به موسی (ع) فرمود: اول به او تذکر بده! « فَقُولاَ لَهُ قَولاً لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ اَو یَخشَی » در حالی‌که در عمل از فرعون نفسانی‌تر نداریم؟
جواب: این نقش موعظه و قولِ نرم و لیّن را می‌رساند که چقدر می‌تواند حتی در فردی مثل فرعون هم مؤثر باشد! انسان‌شناسی اسلام می‌گوید که دردرون انسان فطرت درکمین نشسته است تا پرده غفلت کنار رود وخود را نشان ‌دهد. این قدرت ذکر را می‌رساند. 
از طرف دیگر، اگر قدرت فرعونی را به ما می‌دادند و کار فرعون را نمی‌کردیم، آن موقع باید ببینیم چه کسی بهتر است و چه کسی بدتر؟ وقتی انسان درحیطه‌ی آزمایش قرار گرفت و قدرتی چون فرعون پیدا کرد، در‌باره‌اش می‌گویند:« فَقُولاَ لَهُ قَولاً لَیِّنَاً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ اَو یَخشَی»:"با او به نرمی صحبت کن! شاید متذکر شود یا از عاقبت کارش بترسد". می‌خواهد بگوید که درچشم انبیا، حشمت وجاه وجلال فرعون نباید ایجاد حقارت کند تا با احساس حقارت و غیظ با او صحبت کنند، بلکه خدم وحشم وقدرت فرعون را به چشم حقارت بنگرند تا بتوانند با او با زبان نرم سخن گویند، شاید که قلبش بیدار و متذکر گردد. بیدار کردن قلوب جزء رسالت انبیا است. وقتی قلبی بیدار نشد یا نخواست بیدار شود، آن وقت خدا این گونه او را تربیت می‌کند و می‌فرماید: « َاَرسَلنَا عَلَیهِمُ الطَُّوفَانَ وَ الجَرَادَ وَ القُمَّلَ وَ الضَّفَادَعَ وَ الدَّمَ آیَاتٌ مُفَصَّلاتٌ فَاستَکبَرُوا وَکَانُوا قَوماً مُجرِمِینَ1»:"پس بر آنان طوفان و ملخ و کَنه و غوک‌ها (قورباغه) و خون را به‌صورت نشانه‌هایی آشکار فرستادیم و باز سرکشی کردند و گروه بدکاری بودند". وقتی که می‌گوید با نرمی صحبت کن، به این دلیل است که شاید در او چیزی از نور مانده باشد. شاید آن‌جا که فرعون وهمسرش، موسی را که نورالهی است درصندوقی در دریا دیدند وگفتند: « لاَتَقتُلُوهُ عَسَی اَن یَنفَعُنَا اَو نَتَّخِذُهُ وَلَداً وَ هُم لاَ یَشعُرُونَ »:" او را نکشید، شاید که از او نفع ببریم یا او را فرزند خود قرار دهیم درحالی که ایشان نمی‌دانستند" آن موقع محبتی از خودم دردل آن‌ها نهادم. حالا شاید از آن محبت چیزی مانده باشد؛ هم چنان‌که در دل همسرش آسیه جوانه زد، شاید بتواند در دل او هم جوانه بزند و از آن میوه‌ی هدایت حاصل شود، چرا؟ چون دوست داشتن انبیا چیز کمی نیست! اگر درفرعون محبت به موسی علیه السلام به صورت شاخه‌ی باریکی مانده باشد، می‌تواند او را نجات دهد. بنابراین به موسی علیه السلام می‌گوید آن شاخه را با تذکر آب بده شاید رشد کند. محبت انبیا مسأله بزرگی است که هر جا پیدا شد، امید نجات است. 
3- سؤال: رفتار معلم با شاگردانی که در سرکلاس شلوغ می‌کنند و بی انضباط هستند، چگونه باید باشد؟
جواب: روح کلاس دراحساس نیازی است که شاگردان دارند. از این جهت اساس کار براعتقاد واعتماد متقابل بین معلم وشاگرد است وبایستی مسایل ازطریق همین اعتماد حل شود. کلاس به دلیل اعتماد به سخن استاد ساکت می‌شود. حالا بعضی از شاگردان این ارزش را درک می‌کنند ومی‌خواهند گوش بگیرند وبعضی درک نمی‌کنند و نمی‌خواهند گوش بگیرند.
وقتی شما ازخودتان برای آن‌ها قانون‌گذاری کنید و آن‌ها را محدود کنید، اعتماد آن‌ها کم می‌شود و می‌گویند: چون حرفش جاذبه ندارد، برای هوای دلش محدودمان می‌کند! به کمک چوب و تنبیه و نمره می خواهد ما را به گوش گرفتن حرف خودش وادار می‌کند! با این دانش آموزان چگونه باید رفتار کرد؟ دراین‌جا شما بیایید و از آن‌ها سؤال کنید که دانش‌آموز بی انضباط را چه طور باید تنبیه کرد تا خودشان، خودشان را جریمه کنند. قرآن می‌گوید:« اِقرَأ کِتَابَکَ کَفَی بِنَفسِکَ الیَومَ عَلَیکَ حَسِیبَا1»:"نامه‌ی اعمالت را بخوان، کافی است که امروز خودت حسابرس خود باشی" یعنی خودت کتاب خودت را بخوان و به حساب خودت امروز رسیدگی کن!
بچه‌ها بسیار خوب می‌فهمند ولازم است که مربیان کلیدی برای مکالمه با آن‌ها داشته باشند ومعقول را برای آن‌ها به محسوس تشبیه کنند تا برای آن‌ها ملموس شود. آن‌ها ناتوان درفهم و عاجز در درک نیستند، منتهی باید راه ورود به آن‌ها را جستجو کرد. بچه ها انسان‌هایی هستند که دردرون هرکدامشان پیغمبری نشسته است و باید با آن پیغمبر حرف زد. مخلوقی که فردا درمقابل خدا مسؤول است وخالقش به او می‌گوید چرا؟ این معنای خیلی بزرگی را در مسؤولیت‌پذیری می رساند! یعنی این"تو" بودی که کوتاهی کردی، از من نبود! خدا انسان را چنان ساخته که او را لایق مخاطب بودن دانسته است و این شرف بزرگی است!  
بنابراین باید شاگردان خودشان حکم کنند وآیین نامه‌ی انضباطی را از زبان خودشان بگیرید. وقتی این چنین کردید درمقام معلمی به شما بدبین نمی‌شوند، منتهی دراجرا سعی کنید تبعیض نباشد، چون بچه‌ها حساسند.
4- سؤال: شما می‌گویید باید به شاگرد ملاک داد تا او خود نتیجه‌گیری کند، ولی او یک منافق را چگونه می‌تواند تشخیص دهد؟
جواب: آمدیم و شما برایش نتیجه‌گیری کردید و گفتید این منافق است. اولاً تا کی باید این کار را ادامه داد؟ مسلماً تا وقتی که به شما وابسته است، این کار باید ادامه پیدا کند! ثانیاً اگر روزی از شما زده شد، آیا باعث نمی‌شود که درحرف شما شک کند و به گروهک‌ها، عقیده پیدا نماید؟ شما فکر نکنید با این نوع راهنمایی و اسم بردن‌ها، زودتر می‌توانید مسأله را حل کنید، نه! این یک مُسکِّن است و معالجه نیست، ولی هر وقت او توانست بدون نتیجه‌گیری شما و فقط با اعطا ملاک گروهک‌ها را بشناسد، این شناختن درست است.
5- سؤال: خداوند به بعضی‌ها پسر و به بعضی‌ها دختر یا به بعضی‌ها هر دو را می‌دهد. ولی والدین لیاقت تربیت آن‌ها را ندارند و آن‌ها فاسد می‌شوند. این چگونه توجیه می شود؟
جواب: دو صورت پیش می‌آید: یک صورت متوجه والدین و مربی است که به‌خاطر تنبیهات بی‌جای آن‌ها طفل فاسد می‌شود. صورت دوم متوجه خود متربی است که به‌خاطر سوء‌استفاده از اختیار، به فساد کشیده می‌شود. مثلاً بچه‌ی ‌نوح که فاسد شد به‌خاطر عدم لیاقت نوح نبود، بلکه به‌خاطر اختیار خودِ فرزند بود! 
6- سؤال: آیا می‌توان دانش آموز را در بین جمع مواخذه کرد؟جواب: درروایات به این مضمون داریم: « اَلنَّصِیحَهُ فِی المَلأ شِمَاتَه»:" نصیحت درحضور دیگران نصیحت نیست، ملامت است". یعنی برای سازندگی نیست، بلکه خرد کننده‌ی شخصیت است. از این جهت نصیحت نباید درملأ‌عام باشد. تنبیه حرف دیگری است. قرآن درباره‌ی تنبیه، می‌گوید: « وَالیَشهَد عَذَابَهَا طَائِفَهٌ مِنَ المُومِنِینَ1»، یعنی تنبیه درحضور جمع ارجح است، الاّ این‌که او خطا را در جمع نکرده باشد. پس تا جای ممکن نباید به شخصیت طفل ضربه وارد شود. 
7- سؤال: اگر پدری بچه را بی‌مورد تنبیه کرد و باعث گردید بچه یاغی شود، آخرتِ این پدر و پسر چگونه است؟ 
جواب: « لاَ یُکَلِّفُ اللهُ نَفسَاً اِلاَّ وُسعَهَا »: خدا از کسی جز به اندازه‌ی طاقتش، تکلیف نمی‌خواهد" یعنی خدا از پدر و پسر بیشتر از توانایی نمی‌خواهد. پسر اگر طاغی و یاغی ‌شود، ولی سعی خودش را هم برای نجات خود کرده باشد، البته گناهی بر او نیست. اما اگر تدارک و سعی نکند، مثل وقتی که پدر فاسد است و بچه می‌تواند صالح باشد، به اندازه‌ی توانایی‌اش خدا او را مواخذه می‌کند. 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 10:0 عصر )
»» تشویق و تنبیه

تشویق و تنبیه
انسان دارای دو جنبه ی پیشرو و ایستا است. جنبه‌ ی پیشرو، نیروی محرکه‌ی او برای تکامل و ترقی است و جنبه‌ی ایستا به هرجا رسید می‌خواهد آن را منزل قرار دهد و همان را انجام دهد و بر آن تعصب ورزد. از این جهت، در تربیت چون جنبه ایستا کارش با اندرز درست نمی‌شود پای مسایل دیگر یعنی تنبیه بمیان می آید ولی برای جنبه‌ی پیشرو که همان جنبه‌ی آگاه و فطری است، اندرز و توضیح و آگاه کردن و تشویق کافی است.  
قرآن نسبت به این که دست دزد باید قطع ‌شود، می‌فرماید: «اَلسَّارِقُ وَ السَّارِقَه، فَاقطَعُوا اَیدِیَهُمَا، جَزَاءً بِمَا کَسَبَا نَکالاً مِنَ الله1»:"زن و مرد دزد را به سزای آن چه کرده‌اند، دستشان را به عنوان کیفری از جانب خدا ببرید و خدا توانا و حکیم است" دراسلام تنبیهات حدّ خاص دارد. مثلاً در مورد کسی که دزدی کرده می‌گوید: 100 ضربه‌ی شلاق؛ نه 99 و نه 101، این یعنی چه؟ یعنی این که به ضارب می گوید این تو نیستی که می‌زنی! خدا وقتی حدّ را مشخص می‌کند، ضارب یا شلاق زننده را از صحنه خارج می‌کند. به مضروب هم می‌گوید این حکومت من است. تو از من می‌خوری نه از این‌ها! خدای تعالی با معین کردن حدّ، انسان و نفسانیت او را از وسط حذف می کند.
در اسلام اقامه‌ی حدود برای بزرگ شدن محارم الهی است. انسان نوعاً به گونه ایست که اگر برای ارتکاب محارم تنبیه شود، محارم در نظرش بزرگ می‌گردد. بعضی اقامه‌ی حدود را خشن، غیر منطقی یا منقضی خدمت می‌دانند. می‌گویند تنبیه مربوط به یک عصر و شرایط خاص بوده و وقت آن گذشته است. این‌افراد شک و تردیدشان در اجرای حدود به این برمی‌گردد که انسان را نشناخته‌اند و نمی‌دانند با چه موجودی طرفند؟ اگر کسی بخواهد از اقامه‌ی حدود دفاع کند، باید اول در تعریفی که از انسان دارد تجدید نظر نماید. 
قرآن در رابطه با کل حرکت انسان می‌گوید: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ اَیْدِی النّاسِ لِیُذیقَهُمْ بَعْضَ الَّذی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُون »:"به سبب آن چه مردم عمل کردند، فساد در دریا و خشکی پدیدار شد تا سزای بعضی از آن چه را که کرده‌اند به آنان بچشاند، باشد که باز گردند" یعنی از بعضی از آن چه که عمل یا کسب کرده اند، یک قسمت از دستاورد و نتیجه‌ی عمل به آنان چشانده شود تا بفهمند کاری که کرده اند معنایش چه بود و عاقبتش چیست؟ مثلاً بچه‌ای که در عالَم کودکانه می‌خواهد خودش را از آپارتمان هفت طبقه پرت کند و آن را یک نوع بازی می داند، شما با او چه می‌کنید؟ اگر او را با احتیاط از طاقچه‌ی نیم متری پرت کنید، او معنی هفت طبقه را خواهد فهمید و نتیجه‌ کار دستش می‌آید! یعنی وقتی گوش نتوانست بفهمد، تجربه می‌تواند معلم خوبی باشد. گاهی انسان با درد و مصیبت، مطلب را چنان می‌فهمد که هیچ گاه با اندرز و مطالعه و خواندن نمی توانست ‌بفهمد. انسان به دلیل خیره گی در لذت که از خواص و جنبه‌ی ایستای اوست، توجهی به اندرز نمی‌کند. اما لمسِ تلخی و رنج، کسی را که مست لذت شده، به هوش می‌آورد و حواسش را جمع می‌کند. این گونه است که گاهی شکست به انسان درس‌ می‌دهد و پیروزی انسان را به خواب خرگوشی فرو می‌برد! انسان به دلیل وضعی که دارد، تنبیه بیشتر از تذکر بر او تأثیر می گذارد، چون انسان گوش خودش را بدهکار تذکر نمی‌کند ولی همین انسان نمی‌تواند رنج را نفهمد! وقتی که لذت مانع فهم ‌شود، طبیعتاً رنج می‌تواند انسان را از خواب بیدار کند. 
مثلاً وقتی انسان دندانش درد می‌گیرد، می‌فهمد که تمیز نکردن دندان خطرناک است و بعد از یک دندان‌درد، اگر مسؤولیت پذیر باشد، مرتباً دندان‌ها را مراقبت می‌کند؛ به‌نحوی که ممکن نبود با خواندن چند کتاب این نتیجه گرفته شود. انسان درس‌های عملی و تجربی را بهتر از درس‌های دیگر می‌فهمد. یعنی اگر در کسی جنبه‌ی ایستا حاکم شد، با همان زبان باید با او صحبت کرد و چون چیزی جز لذت نمی‌فهمد، چیزی هم جز رنج نمی‌تواند او را به خود آورد و برایش هشدار باشد! پس داروی به هوش آوردن انسانی که غرق در جنبه‌ی ایستا است تنبیه است، اما فردی که خودش به هوش آمده و متوجه است، داروی او تشویق، تذکر، تعلیم، گفتگو و موعظه است. سعدی‌گوید:
   گاهی درشت گوی که صد کوزه‌ی نبات
                                     گه گه چنان  به ‌کار  نیاید  که  حنظلی
حنظل میوه‌ی بسیار تلخی است که در تلخی ضرب المثل است و برای مداوا به‌کار می‌رود. می‌گوید حنظل گاهی خیلی بهتر از یک کوزه‌ی نبات می‌تواند داروی جنبه‌ی نفسانی انسان باشد. به‌عبارت دیگر ناکامی، شکست، مصیبت و ناامنی و غیره، بهتر می‌تواند جنبه‌ی نفسانی انسان را مداوا کند. مثلاً جامعه‌ای که دچار تفرقه شده، ضربه‌ی جنگ او را متشکل می‌کند. 
شما فکر می کنید چرا برای زلزله نماز آیات می‌خوانند؟ چون زلزله نشانه‌ای از خداوند حکیم برای بیداری ما که سکون و آرامش زمین را فراموش کرده‌ایم می باشد و به این وسیله شکر او می گوییم. زلزله گرچه تلخ و ناگوار است ولی کاری می‌کند که صد کوزه نبات نمی‌کند! زلزله گاهی به انسان درسی می‌دهد که رشد و توسعه ی اقتصادی نمی‌دهد! اگر جایی باران خوب ببارد و از نظر رشد اقتصادی کاملاً تأمین شود، همه اش شِکر و کوزه‌ی نبات است، اما آیا این‌ها می‌تواند غافل و مدهوش را بهوش آورد؟ صدمات و رنج‌هایی که درعالَم بر انسان وارد می‌شود، همه حنظل و برای مداوای نفسانیت انسان و داروی شفابخش برای بی‌هوشان است.
شما هرکدامتان که در رژیم سابق درکمیته یا زندان بودید، آیا در آن جا بیشتر به یاد خدا بودید یا وقتی که به بند محکومین منتقل می‌شدید؟ این نفس شماست که الان شهادت می‌دهد که آن جا برای جنبه‌ی نفسانی مثل دوا بود. جامعه هم با دیدن این مسایل ، تربیت شد و ترس را از خود دور کرد و دل‌ها به هم نزدیک گردید و انقلاب بوجود آمد. جامعه‌ کنونی ما محصول همان تربیت هاست. اگر بعد از پیر.زی انقلاب، درجامعه عشق به شهادت پیدا شد و آن ‌طور درجبهه‌ها جانفشانی ‌کردند، همه محصول صبر وایثار مجاهدان صدر انقلاب بود. ولی حالا که شلاق برداشته شده، نفسانیات دوباره طلوع کرده و اختلاف آغاز شده است! « اِنَّ الاِنسَانَ لَیَطغَی َان رَاَهُ استَغنَی »:"حقّا که انسان همین که خودرا بی نیاز پندارد، سرکشی می‌کند"می‌گوید انسان به مجرد این‌که احساس بی‌نیازی کرد، طغیان می‌نماید. «وَ لَو بَسَطَ اللهُ الرِّزقَ لِعِبَادِه، لَبَغَوا فِی الاَرضِ »:" اگر خدا روزی را بر بندگانش فراخ گرداند، مسلماً در زمین سربه طغیان برخواهند داشت". چه کسی بهتر از خدا بنده‌هایش را می‌شناسد؟ می‌گوید اگر خدای تعالی رزق را در زمین بسط دهد، جنبه‌ نفسانی چون فراخی و وسعت ببیند، اهانت به کسی نباشد، شروع به لگد‌‌اندازی می‌کند! دوای نفسانیت، حنظل و تلخی و کمبود است تا باعث شود انسان به فکر بیافتد و از نفسانیت خود بکاهد. با کم شدن نفسانیات، عقل و قلب هوای آزاد استشمام کرده و جان می‌گیرند و حواس فرد جمع می‌شود. انسان وقتی در رفاه است هیچ یادش به فقرا و بدهکارانی که شب را چطور به صبح می‌رسانند نیست. ولی بعد از یک مصیبت، رنج محروم ومظلوم را می‌فهمد. 
1- فلسفه‌ی تنبیه
وقتی ما فلسفه‌ی چیزی را دانستیم، احکام و مسایل جزیی آن را هم می‌توانیم تشخیص بدهیم. درحقیقت، فلسفه‌ی وجودی هر عملی به کل مسایل آن جهت می دهد. فلسفه‌ی تنبیه چیست؟ 
الف- بروز شخصیت در کودک
  معمولاً در مرورگذشته‌ی افراد خاطی، روی این مسایل تکیه دارند که چون شحص در فلان محیط بوده و تعلیم و تربیت‌ها و رفقای ناجور داشته، بنابراین مسؤولیتی متوجه او نیست؛ به زبان بی زبانی می گویند او کوچک‌تر از آن بوده که برای خود خطی داشته و تصمیم بگیرد! این چنین دلسوزی‌ها که در قالب معاف بودن انسان از مؤاخذه بیان می‌شود، ترحم‌هایی است که شخصیت انسان را خرد می‌کند. حرفِ خیلی از جامعه‌شناسان که این گونه با مسایل برخورد می‌کنند این است که «انسان ناتوان‌تر از آن است که بتواند در مقابل جریانات و تاریخ بایستد». می‌گویند انسان بازیچه‌ی تاریخ است و حرکت آن او را به این شکل درآورده است؛ با وجود طبقات اجتماعی و خصلت وابستگی به طبقه، طبعاً باید این چنین فکر کند و تا این وابستگی‌ها را دارد، شناخت و تفکر و عادت و عرف و عقیده‌ی او طبعاً باید این چنین باشد. بنابراین زدن و تنبیه کسی به خاطر فحشا و برای این‌که چرا این چنین بوده، کار لغوی است!
شاید در نگاه اول به نظر برسد که چنین نظریاتی دارد از ظلم جلوگیری می‌کند، اما با نگاه دقیق‌تر می بینیم که دین با تنبیه فرد می‌خواهد بگوید تو بزرگ‌تر از آن هستی که فشار محیط یا طبقات اجتماعی یا فرهنگ قوم یا مجموع آن‌ها بتواند تو را همراه خود ببرد. تو از تمام این قدرت‌ها گران سنگ ‌تر و وزنه‌ی تو از وزنه‌ی همه‌ی این‌ها بیشتر است! میزان خشونت اسلام در این تنبیه‌ها، نمایشی از ایمان دین به توانایی انسان است و گذشت و عفوی که این دسته از جامعه شناسان از انسان در این شرایط می‌کنند، شهادتی است که آن‌ها انسان را خیلی ناتوان می‌بینند و این‌جاست که دوستی و دشمنی با یک نظر دقیق باید ارزیابی شود. 
ب- بیداری عقل 
منطق عقل زور نیست بلکه نور است. از خصوصیات عقل این است که اگر زور باشد نمی‌پذیرد و لج می‌کند. برای راه انداختن عقل، یک جو منطق از یک خروار زور موثرتر است. در مقابل هم اثر یک جو زور برای نفس، از یک سخنرانی منطقی و کتاب بیشتر می باشد. دو طبیعت در وجود انسان است؛ اگر انسان بنا را بر "خود" گذاشت، تمام صفات نفس در او طلوع می‌کند و اگر بنایش بر "فهم و عقل" قرار گرفت، تمام صفات عقل در او ظاهر می شود. فلسفه تنبیه برای این است که عقل بیدار شود و هرچه عقل بیدارتر شود، تنبیه کمتری مورد احتیاج است. اما اگر فرض بر این شد که با حاکمیت نفس، عقل پوشیده گردد، در این‌صورت هر چه حکومت نفس شدیدتر باشد، خشونتی که باید به‌کار برده شود بیشتـر خواهد بود. قرآن در باره کفّار که عقل و فهم آنان پوشیده شده و نشانه های واضح خدا درنمی یابند، می‌گوید:« ...وَ لیَجِدُوا فِیکُم غِلظَه... 1»:"و آنان باید در شما شدت بیابند!" چون نفسشان بر آن‌ها استیلا دارد و زبان فهمشان زوراست. از این جهت می گوید مواظب باشید که از شما خشونت احساس کنند و شما را راحت‌الحلقوم فرض ننمایند؛ باید قدرت تشر را درکلام، نگاه، رفتار، اقدام، تصمیم و در موضع‌گیری‌هایتان بر آن‌ها حفظ کنید. 
ج –  مصونیت و خودکفایی 
تنبیه معنایش این نیست که مطلق است و دست برای هر‌گونه کاری باز است، بلکه طبق آیه « لِیُِذیقَهُم بَعضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُم یَرجِعُونَ »، باید فقط "بخشی" ازعملکرد کودک را به او بچشانیم. حدّ این کار هم برگشتن و بیدار شدن است، مثلاً وقتی به بچه بگویید بخاری دست را می‌سوزاند! اگر توجه نکرد و دست زد، خود بخاری به او درس می‌دهد! گاهی هم پدر همین کار را می‌کند، یعنی دست او را با احتیاط نزدیک بخاری می‌برد. این کار باعث می‌شود که او در آینده احتیاط نموده و تاول بزرگی کف دستش در نیاید! همه‌ی تنبیهات از این قبیل است؛ یعنی برای این که بدتر نشود؛ کمتر را می چشانند تا مصونیت پیدا شود. همان کاری که اطبا در واکسن آبله می‌کنند. آنان کمی از میکروب ضعیف شده را به بدن وارد می‌کنند تا بدن پادزهرش را تهیه نماید و آماده‌ی مقابله ‌شود. زمانی که میکروب وارد شد، داروخانه‌ی بدن داروی لازم را که قبلاً فراهم کرده روی تازه وارد می‌ریزد و با از بین بردن آن‌، مریض و دیگران را که ممکن است از طریق او واگیر شوند، نجات می‌دهد. از این جهت می‌گوییم که بدن مصونیت پیدا کرده است. تنبیه عیناً مثل واکسینه کردن فرد است. 
2- دو نکته ی مهم در تنبیه 
 ایه ی« لِیُِذیقَهُم بَعضَ الَّذِی مَا عَمِلُوا لَعَلَّهُم یَرجِعُونً » می گوید که دو نکته را باید در تنبیه رعایت کرد: 1- حدود 2- هدف. 
همیشه باید "حدّ معینی" از نتیجه‌ی عمل را به عنوان تجربه و لمس و ادراک کودک به عنوان "بَعضِ مَا عَمِلُوا "، به او تزریق کرد.  اگر دست را در تنبیه باز گذاشت، مثل این می ماند که  بچه‌ای را که می‌خواهد آبله کند، درمیکروب آبله بگذارند! از طرف دیگر هدف باید «لَعَلَّهُم یَرجِعُونَ» باشد؛ برگشتن و اصلاح شدن باشد، نه خنک شدن دل پدر و مادر یا تسکین معلم و غیره! وقتی پدر تحت تأثیر ناراحتی بچه را بزند، زدن او زدن از روی عقل نیست، از روی نفس است. یعنی جنبه‌ی «ایستا»ی پدر دارد حکومت می‌کند و جنبه‌ی ایستا کسی را که بیدار نمی‌کند هیچ ، بلکه وضع را هم وخیم تر می‌کند. 
از این جهت در حال خشم، تنبیه اثر سوء دارد و طبیعتاً طفل را بدبین و بدگمان می‌نماید. پدر و مادر یا مربی فکر می‌کنند که اگر بعد از این گونه تنبیه ها یک ساعت بنشینند و به او نصیحت کنند، کار درست می‌شود، خیر! بچه آن حالت را ‌فهمیده و بدبینانه بین او و پدر یا مربی حجاب ایجاد می شود. یعنی در مقابل «خودِ» پدر، «خودِ» او مطرح می‌شود و چون قدرت و توانایی ابراز عقیده و بیان لازم را ندارد، جنبه‌ی نفاق به خودش می‌گیرد و تظاهر می‌کند و خودش را با نفسانیت پدر یا مربی تطبیق می‌دهد و نهایتاً فاسق می‌شود و به زبان دیگر از دین خارج می‌گردد! 
از این‌جا دو جریان کاملاً عکس یکدیگر در تنبیه مطرح می‌شود: 1- تنبیهی که بچه را روبراه، منظم و قانع می‌کند 2- تنبیهی که او را منافق و فاسق می‌سازد. در مورد دوم اگرکمبودهای مربی علت تنبیه شد، اثرات سوء روی طفل می‌گذارد و طفل را بدتر از آن چه که هست می‌نماید؛ گرچه او نمی تواند بیان کند ولی احساسش این است که ارزشی نداشته و وسیله‌ی تسکین قرار گرفته است.
دراین شرایط که کودک بخاطر کمبود مربی تنبیه شده، آیا باید او را رها کرد و انتظار دیگری از مربی نمی‌توان داشت؟ آیا کودک چون فقط مربی راداشته و متکی به او بوده، باید بگذاریم به دیگران به مراتب بی‌اعتمادتر شود؟ طبعاً در این حالت او به جامعه با بیم و عدم اعتماد نگاه می کند و از انسان‌ها انتظار توحش دارد. برداشت ذهنی او این می‌شود که انسان‌ها موجوداتی وحشی، موذی و ضربه ‌زننده‌اند. 
راه علاج این فاجعه چیست؟ راه علاج از همان راهی است که فساد صورت گرفته است. «لایَنتَشِرُ الهُدی اِلاّ مِن حَیثُ اِنتَشَرَ الضَلاَل»: "هدایت از همان جایی که گمراهی انتشار یافته، منتشر خواهد شد". یعنی چون از راه مربی غیرمؤمن دچار این حالت شده، باید از راه دیدار و برخورد با مربی مؤمنِ، زمینه‌ی تجدید نظر دراو بوجود آید . 
3- شرایط تنبیه و تشویق 
الف- تنبیه و تشویق تاکتیک است و شیوه نیست
تنبیه و تذکر نباید به صورت شیوه در بیاید. حتی جایزه و تمجید کردن هم نباید شیوه شود. طبیبان به این نتیجه رسیده‌اند که اساس مداوا دارو نیست؛ اساس مداوا و مقابله با بیماری را خود بدن می‌کند و دارو باید به صورت تاکتیکی و حاشیه‌ای به بیمار داده شود. اگر بدن بیمار به دارویی عادت کرد، تأثیر آن دارو به‌تدریج تقلیل پیدا می‌کند و بدن وابسته به آن دارو می‌شود؛ به‌نحوی که خود به یک بیماری تبدیل می‌گردد! طبیب باید ملاحظه کند که دارویی که برای دفع بیماری به‌کار می‌برد، خودش تبدیل به بیماری جدید نشود. خیلی‌ها بوده‌اند که دندانشان درد می‌کرد و برای خوب شدن دود تریاک مصرف کردند. فردا هم که درد گرفت دو باره مصرف کردند و سه یا چهار روز بعد تریاکی شدند! بعضی از تسکین‌ها، این چنین انسان را خرد می‌کند! از این جهت طبیب می‌گذارد کمی از درد را بیمار بکشد تا بدنش مقاوم شود.  
ب- در تشویق و تنبیه باید بخیل بود
 نوازش‌ها و تشویق های حساب شده و از روی جنبه‌ی معنویت به بچه نور و رشد و شخصیت می‌دهد، ولی نوازش‌های نفسانی بچه را به اصطلاح ننر و بی‌انضباط می‌کند. این که بچه غرور پیدا می‌کند و نمی‌شود او را راضی نگه داشت و یک حالت ذوق ‌زدگی و حرکات بی‌معنایی از او سر می‌زند، به خاطر نوازش‌های نفسانی والدین است.
باید روشن شود که آیا بچه بازیچه و وسیله است که گاهی برای تسکین غیظ وگاهی برای تسکین عاطفه به کار رود؟ یا این که بچه انسانی است که باید با او برخورد کاملاً جدی داشت. مثلاً بوسیدنش روی حساب باشد که چه عمل خوب یا کار مهمی از او سر زده که الان مربی نوازشش می‌کند؟ محبت و تشویق و نوازش و غیرو، جایزه‌ی فرزند می باشند و پدر و مادر نباید آن ها را مجانی به فرزند بفروشند، بلکه بایستی خرده خرده درجه‌ی محبت را زیاد کنند تا فرزند احساس نماید کسب محبت بیشتر، نیاز به لیاقت بیشتر دارد و هرچه بیشتر از خودش لیاقت نشان دهد، می‌تواند از آن دستانِ عاطفه چیز بیشتری کسب کند. بنابراین پدر و مادر باید در تشویق کودک حدّ نگهدار و به عبارت دیگر بخیل باشند تا او رشد کند.
گاهی انسان بچه‌اش را نگاه می‌کند و از روی عاطفه او را نوازش می‌کند و بسیار افراط می نماید و اطرافیان هم بگونه ای او را وسیله عاطفه خود قرار می دهد! آیا کودک وسیله این جور کارهاست؟ این یک برخورد حیوانی است و تأثیر سوء دارد! چرا؟ چون کار عکس‌العملی است و تحت تحریک نفسانیت صورت گرفته است؛ بچه را دیده که سالم است و قشنگ راه می‌رود، تحریک شده و او را می‌بوسد. در آینده، این بچه بی‌خودی می‌شود! اما اگر لبخند، نگاه، نوازش، صحبت، تفریح و همبازی شدن با بچه، حساب و کتاب داشته باشد، او ساخته می‌شود و احساس شخصیت می‌نماید.
پس وقتی خدا می‌فرماید: «وَ لاَ تَجْعَل یَدَکَ مَغلُولَهً اِلَی عُنُقِکَ وَ لاَ تَبسُطْهَا کُلَّ البَسْطِ فَتَقعُدَ مَلُوماً مَحسُوراً1»:"دستت را به گردنت زنجیر نکن(بخیل نباش) و بسیار هم گشاده دستی منما تا ملامت شده و حسرت زده بر جای نمانی"، این را باید درباره‌ی فرزند هم بکار گرفت. یعنی نه دستت را در نوازش و تنبیه باز بگذار و نه این که درگردنت غل و زنجیر کن که باز نباشی! منظور از بخیل بودن درتشویق این نیست که جنبه‌ی سخت‌گیری بیشتر باشد، بلکه منظور این است که نظم وجود داشته باشد و والدین و مربی برای هر مقداری از محبت یا خشم، حسابی قایل باشند تا حساسیّت فرزند‌برای تحرکات بعدی سالم بماند، نه این که از بین برود.
ج- حفظ حساسیّت کودک در تنبیه و تشویق 
اسلام پدر را خیلی محدود می‌کند. گاهی بعضی تنبیهات حساسیت را از طفل می‌گیرد و شخصیت او را خرد کرده، باعث می‌شود بچه باصطلاح پشت به کتک نماید. وقتی طفل این گونه در روند تنبیه انداخته شد، پدر مجبور است به تدریج ضریب تنبیه را بالا ببرد. تنبیه بچه از تشر و سیلی شروع می‌شود و در سال‌های بالاتر باید با زنجیر او را بزنند! درحالی که روش تنبیه کاملاً برعکس است و دفعه‌های دیگر با تنبیه کمتری از او تحرک پیدا کنند.
سخن و تذکر هم همین طور است. اگر مربی یا والدین دفعه‌ی اول تشر زدند و حساسیت بچه کمتر شد، دفعه‌ی بعد باید حرف‌های تندتری بزنند. باز اگر حساسیتش نسبت به این کلمات کم شد، باید برخشونت کلمات روز به روز اضافه کنند تا دفعه‌ی آخر که دهها حرف رکیک برای یک کار جزیی بزنند! چرا؟ چون بچه دیگر حساسیت ندارد! این روش دقیقاً ضد تربیت است. روش اسلامی می‌گوید کاری باید کرد تا کودک شدیداً نسبت به سخنی که می‌شنود حساسیت داشته باشد. از این جهت درروایت داریم که « اِنَّ اللهَ حَرَّمَ الجَنهَ عَلَی کُلِّ فَحَّاشٍ بذیءٍ قلیل الحیاء لاَ یُبَالِی مَا قَالَ وَ لاَ مَا قِیلَ لَهُ1»:"خدا بهشت را حرام کرده بر هر بد زبان بی‌حیایی که از آن چه می‌گوید و از آن‌چه به او گفته می‌شود، پروا ندارد". یعنی ایمان به حساسیت است. وقتی می‌گوید بهشت را بر او حرام کرده، یعنی آن جنبه‌ای که شما را به بهشت می‌برد جنبه‌ی حساسیت انسان است. والاّ اگر فرد حرف بد بشنود اما خوب بتواند تحمل کند، کمال نیست؛ بی‌تفاوتی و فلج شدن است! اعضای ظاهری انسان هم همین طور هستند. مثلاً وقتی گوش صدای ناهنجاری شنید، حساسیت پرده‌ی آن از بین می‌رود و دفعات دیگر صدا برایش مهم نیست. در تنبیه و تشویق اگر جنبه‌ی نورانی مربی درکار باشد، موجب بیداری نورانیت در فرزند می‌شود، ولی اگر جنبه‌ی نفسانی پدر یا مربی فاعل شد، بی‌تفاوتی و بی‌دردی به دنبالش خواهد آمد. در روایات داریم که پدر حق ندارد بچه‌اش را تا جایی که بدنش کبود یا سرخ شود بزند. اسلام پدر را خیلی محدود می‌کند.
د- موقع شناسی در تشویق و تنبیه
باید موقعی کودک را تشویق نمود که تشنه تشویق باشد و به تعبیردیگر منتظر تشویق باشد؛ در این صورت است که این تشویق در بالندگی او نقش بسزایی خواهد داشت. تنبیه بی‌موقع هم بد‌بینی کودک را به دنبال می آورد. اگر در تنبیهِ فرزند شدت به خرج داده شود، برایش معمولی ‌می‌‌شود و نهایتاً به بحران می‌رسد. چرا به بحران برسد که بعدش ندانند چکارش کنند؟ علت این که بچه پشت به کتک می کند این است که جایی که کتک لازم نیست بچه را می‌زنند و در نتیجه بچه بدبین می‌شود و بنای ناسازگاری می‌گذارد و به‌جایی می‌رسد که انسان در می‌ماند با او چکار کند؟ والدین و معلمانی که در محبت و نوازش نمی‌توانند احساسات خود را کنترل کنند، در عصبانیت هم کنترل ندارند و شلاق بدست می‌گیرند. پدری که چند بار بچه را زده و او را به خود بدگمان کرده، اگر دست کند کفش بپوشد، بچه خیال می‌کند می‌خواهد او را بزند و درمی رود! گاهی بعضی پدرها بچه‌ای را که خطایی کرده و نمی‌توانند او را بگیرند، دست درجیب می‌کنند و می‌گویند بیا مثلاً آب نبات به تو بدهم و به مجرد آمدن، او را گرفته و کتک می‌زنند و فکر می‌کنند خیلی زرنگ بوده‌اند! این بچه از این به بعد می‌داند علاوه بر این‌که پدر قدرتمند است، نقشه‌کش هم هست و بدبین‌تر می‌شود و سایر نصیحت‌ها و تذکرات پدر را از همین قبیل می‌داند که دارد نرمم می‌کند که مرا بگیرد. مثلاً پدر می‌خواهد قصه‌ی پیغمبران را برای او بگوید، او درخیالات خودش می‌گوید پدر می‌خواهد این کار را بکند که من حرفش را گوش بگیرم! بنابراین وقتی بدبینی به‌این نحو درکودک پیدا شد، بقیه حرف‌ها و رفتارهای پدر دیگر بر او اثر ندارد و فردا هم که به سنّ  18 سالگی رسید، آن موقع هم حرف معلم و مربی و روحانی که از نبوت و معاد و بهشت و جهنم صحبت می‌کنند، برای او تداعی حرف پدر را می‌کند که این تهدیدات و حرف‌ها را برای این می‌گویند که رامم کنند!
تنبیه بی موقع و ضررهای اجتماعی 
الف- شروع فساد در جامعه
حاکم شدن عقل بر نفس، تمام حرف ما درتربیت است. سیر تنبیه باید به این سمت برود که از شدت آن در مراتب بعدی کاسته شود. اما وقتی هرچه می‌کنید بدتر می‌شود، خود شما تعبیر می‌نمایید که بچه فاسد شده است. یعنی حکومت نفس برعقل را تعبیر به فساد می‌کنید. در دارالتّأدیب‌ها بچه‌هایی در سن شانزده سالگی می‌بینید که وقتی آن ها را نصیحت می‌کنید می‌بینید درحال و هوای خودشان هستند؛ حرف را گوش می‌گیرند ولی می‌خندند. یک ساعت که از مفاسد جیب بری صحبت می کنید، دست آخر اعلام می‌کنند که جیب شما را زده‌اند و این  را هنر می‌دانند! این می رساند که فساد برایشان حالت جدّی پیدا کرده و دست انداختن دیگران اصل شده و به در و دیوار بدبین هستند. آنان به کسی هم که می‌خواهد برای آنان صحبت کند می‌گویند پول گرفته تا برای ما حرف بزند! چرا؟ برای این که او به شرایطی که برایش به‌وجود آمده، ایمان ندارد و از این جهت نقطه‌ شروعی برای تربیت او پیدا نمی‌کنند. 
باید گفت که نقطه‌ی شروع فساد درجامعه، احساس عدم پناهگاه است. وقتی به کسی درجامعه ‌تعدی شد و فریادرسی نداشت و به هرجا روی آورد کسی به داد او نرسید، این فکر برایش پدید می‌آید که چون به او اعتماد نکرده‌اند، او هم دیگر به کسی اعتماد نکند و چون او را نپذیرفته‌اند، او هم حرف کسی را نپذیرد! بچه‌های ولگرد بعد از یک ضربه‌ی عظیم و هولناکی که در زندگی خورده‌اند، در این خط می‌افتند؛ تنبیه شدید و بی‌موقع و حساب نشده، یکی از عوامل بروز چنین طغیان و آشوب در آنان است.
مثلاً پدر که یک نوع مربی است، تذکر دو باره را برای خودش کسر شأن بداند و نفسش چنین وانمود کند که تو از تربیت یک بچه عاجزی و حتی این بچه هم از تو حساب نمی برد، بچه هم که پناه دیگری جز پدر ندارد، این‌جا دراختیار پدر و خشونت او قرارمی‌گیرد؛ عاطفه‌ها بریده می‌شود و فساد کودک از این‌جا آغاز می‌گردد!  
همان طور که در فصل مربی و شیوه های تربیت ذکر شد، والدین و مربیانی که تسلط بر نفس داشته باشند، اساسی‌ترین و بهترین قسمت کارشان، انضباط شدیدشان است. یعنی جلوی خودشان را می‌گیرند و خود را با یک نوع تربیت نظامی بار می‌آورند تا زود خسته نشوند و خشونت، رحم، عاطفه و محبت حساب شده داشته باشند. اینان جدّی بودنشان بار بزرگی را درتربیت از دوششان برمی‌دارد. وقتی پیچ و مهره‌ی این‌گونه مربیان محکم باشد، دیگر نیازی به چوب و کتک نیست. اما اگر پیچ و مهره‌ی مربی شل بود، این با چوب وکتک ولگد جبران نمی‌شود. مربی باید روی خودش کار کند تا بتواند جدی سخن گفته و نگاه کند و در یک کلمه جدی بودن برایش عادت شود. وقتی این طور شد، شاگردان هم زود درست می‌شوند. بیشتر شاگردها از رخنه و ضعف‌های معلم وارد می‌شوند؛ خنده‌ و نگاه عاطفی و بی‌مورد مربی، ازجمله مسایلی است که دانش آموز ضعف معلم را درک کرده و زود می‌فهمد از کجا می‌شود او را دست انداخت و وقتی معلم دست انداخته شد، خشونت شروع می‌شود! 
ب- دیکتاتورپذیری 
تعلیم و تربیت دیکتاتوری، زمینه‌ی دیکتاتورسازی ودیکتاتورپذیری است. اگر پدر در تربیت فرزند طوری عمل کند که همیشه نهیب بدهد و بچه هم ساکت باشد، فردا هم که ستمگران داخلی یا اجانب از خارج نهیب ‌دهند، او ساکت می‌شود و نمی تواند از حق خود و دیگران دفاع نماید. اگر پدر عادت کند هر وقت خواست بچه را ساکت کند او را در اتاقی کند و وقتی که توبه نامه نوشت آزادش کند، فردا هم سلطانی مثل پدر برایش درست می‌کنند که هر وقت خواست اعتراض کند، زندانش می‌کند! 
تعلیم وتربیت پدر، زمینه‌‌سازِ معاشرت و تصمیم گیری های قدرتمندانه یا ضعیف فرزند در آینده است و حتی حکومت آینده مملکت بستگی به این زمینه سازی دارد. بستر دیکتاتوری یا هر نظام دیگر ازطریق تعلیم و تربیت پا می‌گیرد. تعلیم و تربیتِ طبیعت گرایانه، بستر روی کارآمدن دیکتاتور و زمینه‌ساز تربیت دیکتاتور‌پذیر است. در مدرسه معلم وقتی دیکتاتور شد، شاگرد را تحقیر می کند، جواب سؤال نمی‌دهد یا می‌گوید خفه شو! این چیزها به تو مربوط نیست! تو کمتر از آن هستی که بفهمی! دقیقاً سلطان هم همین کار را می‌کند! برژینستگی جایی گفته بود که نفت بزرگتر از آن است که کشورهای مسلمان آن را اداره کنند! چرا او این حرف را می زند؟ آیا این به روش تربیتی ما برنمی گردد که فرزندانمان را مغلوب بار می آوریم و آن ها هم جرأت چنین حرف هایی پیدا می کنند؟   
درخانه اگر مرد به همسرش از باب این که "باید ‌سرگربه را دم حجله برید!» نگاه کند و ‌همیشه چشم و ابرو در هم کشیده و حالت قهر داشته باشد و وقتی خانم سؤالی برایش پیش آید، آقا سرسنگین است و حرفی نمی‌زند! این نوع رفتار استخفافی، برفرزندان تأثیر گذاشته و آینده که خانواده تشکیل دهند، افرادی ظلم پذیر خواهند شد و درجامعه نیز زمینه‌سازی استمرار حکومت استخفاف از طرف دیکتاتوران فراهم می‌شود. «فَاستَخَفَّ قَومَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُم کَانُوا قَوماً فَاسِقِینَ1»: فرعون  قوم خود را سبک مغز یافت و پس اطاعتش کردند، چرا که آنان مردمی منحرف بودند"

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:54 عصر )
»» مربی و شیوه های تربیت

مربی  و شیوه های تربیت     
 چرا روایت می گوید: « اِنّ الْکَلاَمَ اِذَا خَرَجَ مِنَ الْقَلبِ، دَخَلَ فِی الْقَلبِ»:"سخن زمانی که از قلب خارج شود به قلب وارد می شود"؟ برای این که در تربیت اسلامی یا فطری، قلوب با یکدیگر در ارتباط هستند و مربی با حضور فطرتِ خود، فطرتِ کودک را تحت تاثیر قرار خواهد داد. قلب ماهیت، زبان و نظام ارزشی خاص خود را دارد و درحال جهش به مسایل دیگر است، ولی اگر در مربی نفس حاکم باشد، اثر عکس گذاشته، فرمانی را که صادر می کند چون قلب کودک احساس سنخیت با آن نمی کند، نپذیرفته و اعراض می نماید. نفس از عالم محدود است و قلب از عالَم بالا و آزاد است و از این جهت سریع در قضایا با هم اصطکاک پیدا می‌کنند. در دعا هم می‌خوانیم که « اَلَّلهُمَّ اِنِّی اَعُوذُ بِکَ مِن نَفسٍ لاَ تَشبَع وَ مِن قَلبٍ لاَ یَخشَعُ »:"خدایا پناه می‌برم به تو از نفسی که سیر نمی‌شود و از قلبی که خاشع نمی‌گردد" اگر مربی به فطرت خود بها ندهد و آن را منزوی کند، خواهی نخواهی امور داخلی بدست "طبیعت" یا نفس می‌افتد و وقتی نفس فرصت پیدا کرد، شناگری است که با چیزی نمی‌شود آن را ارضا نمود. در چه شرایطی مربی نقش سازنده در تربیت خواهد داشت؟
شرایط مربی:
1- ایمان  
   درتربیت طبیعی، ایمان برنامه‌ مربی را تنظیم می‌کند. مؤمن چون رابطه‌اش با خدا حفظ شده، کلامش بار پیدا می‌کند و درهر دلی قرار گیرد رشد می‌نماید. قرآن می‌گوید:« ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ »:"سخن پاک مانند درخت پاکی است که ریشه‌ استوار و شاخه در آسمان است". کودک وقتی اعتماد نکرد، رَحِمِ دلش را از پذیرفتن گفتار می‌بندد. اما اگر کلام نطفه داشت، می‌گیرد و او را عوض می‌کند. 
انسان اگر خزاین رحمت خدا را هم به او دهند، باز از بخشیدن وحشت دارد و می‌ترسد کم بیاورد، اما با آمدن ایمان بدون وحشت از کم آوردن، آن را در راه خدا خرج می‌کند. استغنایی که مربی از طریق ایمان پیدا می‌کند، استغنای نامحدود است و سبب می شود که صلاحیتش هم نامحدود شود. در"تقوای ایمانی" مؤمن قابل خرید نیست؛ یعنی این طور نیست که اگر قیمت را بالاتر بردند، تردید کند ومثلاً یک تهمت بزند! ولی کسی که تقوا ندارد، قابل خرید است؛ اگرهم خود را به کم نفروشد برای این است که به قیمت بیشتر بفروشد. یعنی وقتی خدا در کار نباشد، انسان تاجر می‌شود و خودخواهی حتمی است.
ایمان به طور طبیعی و خودکار، برنامه‌ی تربیتی مؤمن را تنظیم می‌کند. به این صورت که مربی را در اختیار گرفته و جلو حاکمیت غرایز را بر او می‌گیرد و باعث می‌شود که او به اندازه‌ی لازم تنبیه و تشویق ‌کند. ایمان باعث می شود که مربی از سلطه‌ی حسّ خارج شود و «حد نگهدار» گردد و با حفظ حدود، جنبه‌ی نورانیتش حاکم ‌شود و نفسانیتش از حکومت برکنار ‌گردد.
کسی که نسبت به مسایل تربیتی ناآگاه است ولی با کنترل ایمان، به کودک اخم می‌کند، اثر مثبت و سازنده دارد، ولی اگر از روی «نفس» اخم یا شادی کرد، چون طبیعی و از عمق وجود نیست و حالت مصنوعی دارد، ضعفی در آن است که برای کارگر افتادنش مانع ایجاد می‌نماید. یا عصبانیت جعلی آن چنان اثر خوبی روی طفل نمی‌گذارد که عصبانیت طبیعی دارد. عصبانیت جعلی به دلیل احساسی بودن و عدم تداوم، در طفل ایجاد شک می‌کند، در حالی که عصبانیت طبیعی یکپارچه صدق و از روی صفا است و طفل به طور طبیعی آن را باور می‌نماید. 
وقتی فرزند در پدر که یک نوع مربی است آثار ایمان مشاهده کرد، اگر آینده مواردی در جامعه ببیند که نسبت به مکتب شک کند، ازطریق رگ تربیتی و اعتقادی که به پدر داشته، تجدید نظرهایی در محاسبات خود می‌کند و هدایت می‌شود. یعنی فرزند در همه چیز شک می‌کند، اما در پدرِ صادق خود شک نمی‌نماید، زیرا قول و عمل او را یکی دیده است. مثلاً اگر گریه نیمه شبی از پدر خودش مشاهده کرده باشد، درخاطرش می‌ماند و نمی‌تواند قبول کند که او گریه را برای دیگران می‌کند. دراین حالت، فرزند مطالب شبهه‌ناک را با آن برخوردها و چیزهایی که از پدرش دیده مقایسه می‌کند و برای او رفع شبهه خواهد شد .
2- استراتژی و تاکتیک  
همیشه حرف ما این است که مربی یا والدین احساسی با کودک برخورد نکرده و روش داشته باشند. مربی باید بداند که خودسازی و درست بودنش، استراتژیِ او و آگاهی و سخن‌دانی تاکتیک اوست. چیزی که مربی باید روی آن بیشتر کار کند و آن را ستون فقرات رشد اعتقادی کودک و نوجوان قرار دهد این است که اخلاص داشته باشد و از روی احساس وظیفه با کودک برخورد کند. مربی اگر خیلی از مسایل را نداند و نتواند جواب دهد، اما این را در خود ‌ببیند که سر کلاس که می‌رود برای این است که کار و خدمتی را صادقانه انجام دهد، بزرگ‌ترین سرمایه را همراه خود داشته و در عمل مطالب فراوانی یاد خواهد گرفت.
مربی باید راه آزادگی و اخلاص را که همان خودسازی است تجربه کنند تا بتوانند آن را انتقال دهند. این سخن به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله منسوب است که فرمود "قُولُوا لاَاِلَهَ اِِلاَّالله تُفلِحُوا"، یعنی لااله الاالله ‌بگویید تا آزاد و رستگار شوید. یعنی اگر"لااله الاالله" در وجود کسی حاکم شد، او آزاد شده است. با توجه به این روایت هر نقصی که درکار انسان پیدا شود، از ضعف در"لااله الاالله" گفتن است. کسی که مشاورش "لااله الاالله" باشد و همه کارهایش را با مشورت او انجام دهد، کارش به سرانجام می رسد و دیگر از او غیبت،‌ فحش، کم کاری، رشوه و بدخلقی با اهل خانه سرنمی زند و کم و زیاد زندگی او را به ناروا نمی کشد. این که شیطان انسان را به کار بد وامی دارد، برای این است که شیطان بجای لااله الاالله مشاور انسان شده است.
مربی درصورتی می تواند هدایتگر باشد که خودش هدایت شده و آگاهی لازم را کسب کرده باشد. قرآن هدایت را به درخت تشبیه کرده است: «اَللهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَ الاَرضِ ... یُوقَدُ مِن شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیتُونَهٍ لاَشَرقِیَّهٍ وَ لاَغَربِیَّهٍ». می گوید خدا نور آسمان ها و زمین است ... مَثَل نورش مثل چراغی است که در چراغدان حبابدار است و ریشه آن از درخت مبارک زیتون است ...". یعنی هدایت الهی به صورت شجره هدایت است که هرکس به آن وصل شد، زنده شده و رشد می کند والاّ تلف می گردد. انبیا اصل درخت هدایتند و ائمه شاخه های آن بوده و شاخه و برگ های فرعی، مؤمنین هستند. همان طور که طفل در رحم برای تغذیه به مادر وصل است و بعد از جدا شدن باز به تربیت او متکی است، اگر ما هم به یکی از این شاخه ها وصل شده باشیم، زنده شده و حیات پیدا خواهیم کرد وگرنه مثل برگی که از درخت جدا شده باشد، خشک شده و هلاک می شویم! مربی اگر محبتش نسبت به انبیا و اولیا قطع شود، دلش خواهد مرد، چون هر هدایتی از برکت ارتباط با این شجره مبارک است.
استفاده از فعل به جای زبان
یکی از اصول تربیت برمبنای فطرت، استفاده از فعل به جای زبان است و این جز با ایمان وخود سازی عملی نیست. ایمان قول و فعل، ظاهر و باطن، جامعه و درون منزلِ مربی را موازی کرده و وحدت عملی می‌بخشد. وقتی فرزند یا دانش آموز این موازات و هماهنگی را دید، تأثیر پذیرفته و به ایمان نزدیک‌تر می‌شود. این جز با خودسازی امکان پذیر نیست! علی(ع) می‌گوید: « غَضَبُ العَاقِلِ فِی فِعلِه وَ غَضَبُ الجَاهِلِ فِی قَولِهِ1»:"خشم عاقل در فعل اوست و خشم جاهل در سخن او می باشد". مربیِ عاقل باید خشم و رضا و عاطفه و کل روابطش، در فعلش منعکس ‌شود، نه در زبانش و مانند جاهل نباشد که کل روابطش در زبانش منعکس می‌گردد. کمتر اتفاق می‌افتاد که امام (ره) ناراضی بودن از کسی بر زبانش جاری شود، اما از افعال و برخورد او این نارضایتی به چشم می‌خورد. اما جاهل طاقت نمی‌آورد و اگر چیزی از خشم گرفت، بر زبانش جاری می‌شود.
مربی اگر خود را به گونه‌ای بسازد که نظم داشته باشد، خود به خود سخن، نگاه و خنده او مقیّد می‌شود و به تبع، انضباطش در دانش آموز منعکس ‌می گردد. از طرف دیگر، اگر شاگرد هم معلمی را پسندید، حرف و رفتار او مثل معلم می‌شود و خیلی از اخلاقیات معلم در او به سادگی نفوذ می کند. بنابراین مربیان باید خود را خیلی کنترل کنند که در تربیت، غضب و غیظ آن ها را فرا نگیرد؛ برای این کار آن ها باید عفو داشته باشند. این که قرآن می‌فرماید: « وَالْکَاظِمینَ الْغَیظَ وَالْعَافِّینَ عَنِ النَّاسِ1»، منظور از «وَالْکَاظِمینَ الْغَیظَ» کسانی هستند که خشم خودشان را ببلعند؛ به‌طوری که خشم دیگر ظهور پیدا نکند، نه این که در جایی قایم شده باشد و درحین این که مربی سخن می‌گوید، یک دفعه خود را نشان دهد و همراه الفاظ خارج شود. منظور از «وَالعَافِّینَ عنِ النَّاسِ» این است که مربی عفو داشته باشد تا خطاها فراموش شوند و او آزاد از همه‌ی رنج‌ها، زخم‌زبان‌ها و بی حرمتی‌هایی که از دیگران به او رسیده، بتواند صحبتی اثر گذار داشته باشد. 
چگونه مربی می تواند نورانیت خود را حفظ کند؟ راهش این است که با کودک و نوجوان با تسلط براعصاب، برخورد نماید؛ نتیجه‌ی برخورد او با آن‌ها و آن‌ها با او جوری باشد که نور از دستش خارج نشود تا آن ها بتوانند نور بدست آورند و او هم‌چنان بر اعصاب خودش مسلط باشد و بداند چه می‌کند؟
اگر آموزگار در کلاس تسلط خود را از دست داد، نورخود را از دست می‌دهد و با ادامه‌، خودش هم ضایع می گردد. در این حالت آموزگار باید فکر کند که این شغل را انتخاب نکرده که عده‌ای را اصلاح و خودش را ساقط کند. متأسفانه بعضی از مربی‌ها قبل از این که شاگردان را سوار کنند، خودشان پیاده می‌شوند. علی علیه‌السلام به این مضمون می‌فرماید:”من این قرار را ندارم که شما را به این قیمت که خود را فاسد کنم، اصلاح نمایم. موعظه‌کردم نشنیدید، با شلاق شما را تهدید کردم نتیجه نگرفتم، حالا منتظرید که با شمشیر شما را تنبیه کنم، من این کار را نمی‌کنم! “ علی علیه السلام می‌خواهد به یاران خود بگوید به این قیمت که خود را فاسد کنم تا شما اصلاح شوید، چنین نمی کنم!" ایشان دارد حدّ و وظایف مربّی را نشان می‌دهد. می‌گوید مربی تا آن‌جا وظیفه دارد که روحیات خودش فاسد نشود! خطر بر بدن قابل اصلاح است، ولی فاسد شدن روحیه شاید قابل جبران نباشد. بنابراین صحیح نیست معلمی بگوید من به قیمت ازدست دادن اعتقاداتم، جوانان مملکت را درست می‌کنم! این فرد باید بداند که اگر نور خود را از دست داد، نمی‌تواند به دیگران نور بدهد. انبیا در ساختن مردم به هیچ وجه گرفتار ضعف اعصاب و روحیه تند نمی شدند و بعد از یک دوره‌ی انسان‌سازی که معلم جامعه بودند و باید همه را تربیت می‌کردند، خلق و خوی آن ها برجای خود بود و آرامش آن‌ها بیشتر می‌شد که کمتر نمی‌گردید!
3- شناخت مرزهای فطرت 
به ‌دلیل رابطه‌ی تنگاتنگ تربیت با فطرت، مربی باید مرزهای فطرت را درست شناسایی کند تا بتواند آن ها را با روشی مدبرانه در عمل پیاده کند. در این راه روش نبیّ مکرّم صلی‌الله علیه و آله ملاک و اسوه‌ می تواند قرار گیرد. « لَقَد کَانَ لَکُم فِی رَسُولِ اللهِ اُسوَهٌ حَسَنَه1»:"همانا که رسول خدا برای شما اسوه‌ی نیکو است" برای این کار باید مرز بین کارهای حضرت را دریابیم. با بررسی سیره ی نبیِّ گرامی می بینیم که آن  حضرت صلی‌الله علیه و آله از اول با مردم برخورد یک فرد متواضع و تنهای بی‌کس را داشت که تمام تکیه گاه ایشان، کلامشان بود. در این حالت معلوم است که حضرت صلی‌الله علیه‌و ‌آله نمی‌توانستند کسی را تهدید کنند و همین باعث ایمان آزادانه مردم می شد و هدف هم همین بود. علی علیه‌السلام در خطبه‌ی قاصعه می‌گوید:"اصولاً رسولان الهی به شکلی مبعوث می‌شدند و کار را شروع می‌کردند که فاقد قدرت بودند" و مردمی که به پیامبر صلی الله علیه و آله ایمان می آوردند، در ابتدا به دلیل وحشت نبود، بلکه روی حرف او تأمل می‌کردند و ایمانشان به دلیل اندیشه و فطرت بیدار خودشان بود. برای این کار پیامبر خودش را در خطر می‌انداخت و سخن می‌گفت و مردمی هم که به او ایمان می‌آوردند، همه در خوف و خطر بودند. بنابراین، آغاز حرکت پیامبر با چنین ضعف و محدودیت و ناامنی همراه بود؛ هر کس که به او ایمان می‌آورد، امنیت جانی و مالی و حیثیتی چندانی نداشت، ولی ایمان از عمق وجودش تراوش می‌کرد و پیامبر هم همین را می خواست که در ایمان آوردنشان چیزی جز خدا و اخلاص دخالت نداشته باشد. این وضعیتِ شروع دعوت و ایمان مردم بود اما همین پیغمبر، سیزده سال بعد در مدینه با قدرت با کافران برخورد نمود؛ یهودان خیبر را محاصره کرد و حدِّ معین کرد و اگر از حدّ می‌گذشتند شمشیر حاکم بود!
ما باید مرز بین این دو رفتارِ حضرت صلی‌الله علیه‌و‌آله را بشناسیم؛ باید بدانیم چه وقت اِعمال قدرت می‌کردند تا ما هم آن حدّ مجاز را اِعمال کنیم. مرز این‌ است که مربی در اولین برخورد، با قدرت با شاگرد برخورد نکند، زبان را غلاف و قدرت را مستتر سازد و شرایط رسول صلی الله علیه و آله را پیش آورد؛ به نحوی که وقتی شاگرد او را می‌بیند، فقط حرف و دلیل مشاهده کند و وحشتی او را فرا نگیرد. 
حال اگر آمدیم و شاگرد فکر کرد که مربی عاجز و ناتوان است چاره چیست؟ این‌جا دیگر جای موضع‌گیری است! مربی باید هم خشم و هم صبر داشته باشد. ولی مهم این است که بداند مرز صبر و خشم تا کجاست؟ اگر مربی این مایه‌ها را داشت، شاگرد از اساس محکم می‌شود. گاهی خشمی خفیف، شاگرد را برای همیشه می‌سازد!
تربیت دو طرفه
اگر مربی راه تربیت را درست انتخاب کند، تربیت برایش دو طرفه خواهد بود؛ یعنی همان‌طور که دیگری را می‌سازد، خودش نیز ساخته می‌شود. اثر تربیت طبیعی این است که مربی همراه با متربی  کسب نور می‌کند. یعنی مربی به دلیل ایمانش تحت تأثیر تذکرات خودش قرار گرفته، متأثر می‌شود؛ لحنش مرتعش گشته و همین به نوبه‌ی خود اثر تربیت را دو چندان می‌کند. بعضی پدرها که برای فرزندانشان قصه‌ی انبیا می‌گویند، خودشان هم منقلب می‌شوند و اشکشان جاری می‌گردد؛ این جا پدر اشک نمی‌ریزد که روی طفل اثر بگذارد، بلکه ناخود آگاه تحت تأثیر ایمانش قرارگرفته است. طفل این حالات را با وجدانش خوب بررسی و بالا و پایین می‌کند و چون برایش گیرایی زیاد دارد، در او تأثیر عمیق ایجاد می‌کند.
حضرت علی علیه السلام در مقایسه‌ی علم و مال می‌فرماید: «اَلْمَالُ تَنقُصُ مِن نَفَقِهِ وَ الْعِلمُ یَزکو عَلَی الاِنفَاق1»:"مال را چون خرج کنید کم می‌شود و بعد از مدتی آن را ندارید، اما علم با خرج شدن نمو و رشد پیدا می‌کند" که یکی از آن ها ساخته شدن مربی است. 
دراصول عالی هم همین طور است. وقتی انسان با به جای آوردن وظیفه، قرب به حق پیدا می‌کند، مربی هم در سنگر تربیت ساخته می‌شود و وقتی قرب پیدا شد، نور درسر تا پای وجود مربی پرتو افکن می‌شود. معلم یا مربی فکر نکند که درکلاس دانش‌آموز را می‌سازد و وقتی از کلاس بیرون رفت، خودش را خواهد ساخت؛ درحقیقت با انتخاب راه درست، هر دو با هم ساخته می‌شوند. معلم می‌گوید:"خداوندا، می‌روم که کاروانی از انسان‌ها را به سوی تو دعوت کنم و قدمی چند با آن کاروان به سوی تو طی طریق نمایم". او درراهی که با شاگردان خود و در راه خدا قدم بر می‌دارد، قدم به‌قدمِ فرد فردِ شاگردان برای او سیری به حسابش گذاشته می‌شود و در حرکت و رشد او تأثیر می‌گذارد. این که می‌گوید: « مَن سَنَّ سُنَهً حَسَنَهٌ، فََلَهُ اَجرُهَا وَاَجرُ مَن عَمِلَ بِهَا اِلَی یَومِ القِیَامَهِ مِن غِیرِ اَن یُنقَصَ مِن اُجُورِهِم شَیئٌَا..‌.1»:"هر کس سنّت حسنه‌ای را جاری کند، برای او اجر تمام کسانی که به آن سنَّت عمل می‌نمایند، نوشته می‌شود" برای این است که وقتی شاگردان به آن برنامه‌ای که شما می‌گویید، عمل ‌کنند، شما اجر تمامی آن‌ها را دارید؛ هر قدمی که آن‌ها را به خدا نزدیک کند، شما را به خداوند نزدیک‌تر می‌کند. انسان خودش به تنهایی کجا می‌تواند به این همه مقامات برسد؟
مثلاً هر شخصی که بر رسول خدا صلی الله علیه و آله صلوات می‌فرستد، درحصول نتیجه‌ی نهایی صلوات مؤثر و شریک است. در روایت داریم که یکی از مقامات رسول اکرم صلی الله علیه و آله"وسیله" است و این در نتیجه‌ی صلواتی است که امت برای رسول اکرم صلی الله علیه و آله می‌فرستد. صلوات در نماز جزء برنامه است و برای او وســیله‌ای می‌شود که مقامات خود را به‌دست می‌آورد و درحرکت جمیع افراد امت شریک می‌گردد و ما درآخرت از مقامات ایشان و این شراکت بهره‌مند می‌شویم؛ مقاماتی که نمی‌توانستیم با اعمال صالح دنیاییِ خود به‌دست بیاوریم! این که نمی‌توان اجر رسول خدا صلی الله علیه و آله را حساب کرد، به‌خاطر این است که می‌فرماید: « اِنَّهُ کَانَ حَلِیمَاً غَفُوَرا2» به‌راستی خدا شکور هست و نتیجه‌ی عمل هر فرد را به رسمیت می‌شناسد. می‌گوید اگر این نبود، این نتیجه هم نبود. 
انبیا با تربیت پیروان خود، خودشان هم ساخته می‌شدند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله این مدت که مردم را هدایت کرد، خودش به جاهایی که نرسیده بود رسید. اگر انسان راه را درست انتخاب کند، ساختن و ساخته شدن توأم خواهد بود ولی اگر راه درست انتخاب نشود، خودش هم ازدست می‌رود. به قول سعدی علیه‌الرحمه: 
  شد غلامی که جوی آب آرد                اب جوی آمد و غلام ببرد
نقش اختصاصی والدین در تربیت 
پدر مِجری و واسطه‌ امر الهی در خانواده است و از قِبَلِ خدای تعالی به کودکش رزق می‌دهد و بنابراین باید مواظب باشد که کودک نسبت به رازق کنونی جسور نشود، زیرا این خطر وجود دارد که آینده نسبت به رازق اصلی‌ یعنی خدا جسور گردد! پدر باید چنان با طفلش رفتارکند که دوست دارد فرزندش درآینده با خدا رفتار نماید.در روایت به این مضمون داریم که وقتی به بچه وعده‌ دادید به آن وفا کنید، زیرا طفل درحدّ فکر و درک خودش، به جای خدا پدر را رازق خود می‌داند. پدر اگر توانست اعتماد فرزند را جلب کند، او را برای اعتماد به خدا آماده کرده است. یعنی رفتاری‌که فرزند امروز با پدر دارد، فردا همان را با خدا خواهد داشت. پدر وقتی به کودک خود قولی داد و تخلف کرد، این تخلف فرزند را نسبت به رازق کنونی یعنی پدر بدبین می‌کند و باعث می شود فردا پایه‌های ارتباط او با رازق اصلی مورد تردید قرار ‌گیرد. تحلیل امام علیه السلام این است که کودک، شما را رازق خود می‌داند، پس ای رازق امروز، به قول خود وفا کن و حساب فردای او را بکن که می‌باید به رازق حقیقی اعتماد کند! اگر زمینه‌ی بی اعتمادی فرزند با رازق کنونی‌ یعنی پدر بهم بخورد، او جور دیگری پرورش می یابد؛ به این صورت که روی پدر حساب نمی‌کند و او را حذف ‌نموده، درخودش فرو می رود و غریب و منزوی می‌شود. بچه‌ای که به پدر خود شک کرد، هرچه پدر به او بگوید باور نمی‌کند. او یک سلسله اوهام درذهن خودش مثل پیله‌ کرم ابریشم بوجود می‌آورد وخیالاتی می‌شود. پدران گاهی نمی‌دانند چکارکنند تا در بزرگی فرزندشان مصداق «‌یَخشَونَهُ وَ لاَ یَخشَونَ اَحَداً اِلاَّ اللهَ‌» باشد؟
شرط کار این است که پدر در خانواده خشوع و خضوع داشته باشد. یک قسمت این کار قهری است. یعنی والدین وقتی موحد بودند و از غیر خدا نترسیدند، بر فرزندشان تاثیر گذاشته، او هم همین‌طور می‌شود؛ مثل آهنگ کلام که بچه از پدر و مادر تقلید کرده و شیرازی یا اصفهانی صحبت می‌کند، فرزند هم چون احساس کرد پدر و مادر در رفتار و اخلاق مراعات قدرت مافوقی را می‌کنند، او هم آینده رعایت خواهد کرد. بنابراین، فرزندان ابتداً از طریق والدین وارد حریم تقوای الهی می‌شوند. فرض کنید که خانواده به تفریح رفته‌است. والدین در صحرا به کشتزار گندم که می‌رسند دقت می‌کنند که برای عبور از آن راه طولانی‌تری پیدا کنند تا روی گندم های مردم پا نگذارند. بچه که این احتیاط و تقوی را می‌بیند، عملاً تقوی و «‌لا‌اله‌الا‌الله» را یاد می‌گیرد. اما اگر والدین گندم‌های مردم را له کنند، بی‌تقوایی را مثل بیماری واگیر به فرزندشان سرایت داده اند.
پدر اگر خودش را از تعلقات و اشیای همجوار بالاتر بداند، درحین عمل به طفل شخصیت داده است؛ به این صورت که  کودک نسبت به او خاشع و خاضع می‌گردد و این خشوع و خضوع بعداً به‌صورت خشوع وخضوع نسبت به خداوند بروز می‌کند. پدر چون در موضع واسطه بین خدا و کودک است، باید ‌چنان در برابر این امر الهی خاضع باشد که کودک برای او اهمیت و احترام قایل شود و نباید جوری محبت کند که بجه نسبت به او بی باک شود، چون این خطر وجود دارد که آینده نسبت به رازق اصلی بی باک شود!
والدین اول باید محبت کردن حقیقی را یاد بگیرند. محبت موقعی حقیقی است که در فرزند ایجاد خشیت ‌کند. اگر محبت باشد و خشیت نباشد نشان دهنده ی این است که محبت حقیقی نبوده و هوس است و مربی دلش کشیده محبت کند! محبت غیرحقیقی حالت انس می‌آورد و انس هم گستاخی! اما خشیت جلو سقوط درگستاخی را می‌گیرد. پدر نباید جوری محبت کند که نزد فرزند کوچک شود، زیرا این خطر وجود دارد که آینده خدا برای او مهم نباشد!
 
قبول ولایت پدر، پذیرش ولایت خدا در بزرگسالی است.
کودک چون پدر را رازق خود می‌داند،  و حرمت و جدّی گرفتن پدر در این سنّ، خشیت از خدا را آینده در پی دارد. پدرچون به امرخدا محترم می شود، سلب احترام از او هم سلب حرمت از خداست. ارزش پدر درذهن کودک باید به‌نحوی پایه‌ریزی شود که اطاعت او برای طفل آسان باشد. پدر پیش نظر کودک باید صمیمی و عظیم باشد؛ دو امر متنافی که یک شرح صدر بزرگ می‌تواند آن‌ دو را با هم جمع کند. اگر کودک به والدین بی احترامی کرد، پدر باید این تخلف را در ذهن او بزرگنما‌یی کند. گاهی پدر می‌خواهد بی حرمتی فرزند به پدر را در نظر او بزرگنمایی کند و برای این‌کار او را کتک می‌زند. این کتک بی موقع گرچه خطای طفل را درنظرش بزرگ می‌کند، امّا درمقابل، تنبیه را درنظر او کوچک کرده است. یعنی کتکی که باید آخرین درمان باشد، همان اول و بی‌موقع بکاربرده شده است! 
راه درست این است که اول با صحبت نه با کتک، خطای کودک را در ذهن او بزرگنمایی کنند اما اگر مؤثر واقع نشد، نوبت اخم و قهر فرا می رسد نه کتک کاری! همان طور که در بحث آموزش کودکان گفته شد، در این رابطه اولاً صحبت دارای روح و انس و درفرصتی که طفل آمادگی دارد انجام گیرد. ثانیاً خطا را با لحن بازخواست که حاکی از مهم بودن موضوع است بیان کنند. اگر والدین بدانند که این خطا، مقدمه‌ی چه مسایل بزرگی درآینده خواهد شد، وقتی برای طفل صحبت می‌کنند حالت عظمت خواهند داشت. پدر اگر در فکر خودش هم سؤال کند، شهادت می‌دهد که خطای بزرگی است، زیرا مقدمه‌ی تخطی از فرمان خداست. پدر باید فکر‌کند که امروز من برای فرزند فرمانده هستم و از طرف خدا سِمَت ولایت نسبت به او را دارم و باید فرمانی که خلاف خدا و رسول است به طفل ندهم1. پدر اگر خودش را از تعلقات و اشیاء همجوار بالاتر بداند، درحینی که دارد پرورش شخصیت را درکودک فرماندهی می کند، کودک هم نسبت به او خاشع و خاضع می‌گردد؛ این خشوع و خضوع در آینده به‌صورت خشوع و خضوع نسبت به خدا بروز می‌کند. 
به این ترتیب است که فرزند تمرین و تجربه‌ی «اطیعوالله» را می‌آموزد و آینده هم همین راه را ادامه خواهد داد؛ مشروط به این که پدر از باب این‌که "وَلِیِّ" از جانب خداست، این کاررا بکند. "وَلِیِّ" از جانب خدا، غیر از پدر و سرپرست و رفیق و دوست است، این جا غضب او غضب خدا و فرمان او امر خدا می‌شود. باید توجه داشت که عصیان فرزند نسبت به"ولایتِ امری"پدر، زمینه‌ی عصیان آینده در برابر خدا می‌شود. حال که کودک دراین سنّ نمی‌تواند معنی «اَطِیعُوااللهَ وَ اَطِیعُوالرَّسُولَ وَ اُولِی الاَمرِ مِنکُم»را بفهمد، می‌تواند"ولی امر"کنونی یعنی پدر را ببیند. اگر پدر بخواهد در آینده فرزند به آیه‌ی «اَطِیعُوا اللهَ وَ اَطِیعُوا الرَّسُولَ...» عمل کند، بر اوست که وقتی از کودک خطایی در مسأله‌ی عصیان الهی دید، این خطا چنان پیش نظرش بزرگ تلقی شود که وقتی دارد به طفل تذکر می‌دهد، فرزند احساس کند که پدر مضطرب این امر است.  
والدین باید درنگاهِ فرزند این سبک را داشته باشند که از یک طرف فرزند در آنان تواضع، مهربانی، نرمش و خضوع ببیند و از طرف دیگر قدرت، عزم و اراده را مشاهده کند. « ضَعفَهً فِی مَا تَری الاَ عیُن مِن حَالاَتِهِم و اُولِی القُّوَهَ فِی عَزَائِمِهِم1». مثلاً پدر اگر قرار باشد مدّتی صحبت نکند، بتواند نکند و خودش را بگیرد و صاحب قوّت و عزم و اراده باشد و هر چیزی بخواهد او را نرم کند، نتواند. وقتی فرزند این چنین دید، موضعش نسبت به والدین عوض می‌شود. والدینی که توان این کار را داشته باشند، بهترین راه تربیت فرزند را دنبال کرده اند. 
والدین و تربیت مصنوعی   
مشخصه‌ی ‌تربیت مثل گُلی است که آن را پرورش می دهند. گُل را آب داده و در نور می‌گذارند و همه‌ی زمینه‌ها را برای شکفتن آن فراهم می‌نمایند تا خودش باز شود. آیا انسان می تواند با دست به باز شدن گل کمک کند و به آن شکوفایی مصنوعی دهد؟ مسلماً آن را خراب می‌کند! امکان ندارد کسی ادعا کند که حاضر است گلی را باز کند که خراب نشود! دخالت‌ها‌ی زیاد والدین هم برای خوب شدن فرزند، اگر به حد شکوفایی مصنوعی رسید، همین طور می‌شود و کار را خراب می‌کند. بسیاری از پدران دلشان می‌خواهد وقتی فرزندشان بزرگ شد، دکتر، مهندس یا مرجع تقلید شود. بدین منظور از همان بچگی تشویقش می‌کنند و مرتب به او چیزهای خوب تعلیم می‌دهند که یاد بگیرد؛ آنان با این تصرفی که در او می‌کنند، از او یک موجود تصنّعی می‌سازند. تصنّع هیچ کمکی نمی‌تواند بکند چون در وجود انسان زمینه‌های مختلف شکوفایی برای شکفتن هست.
تخصصِ تنها، جوابگوی تربیت صادقانه نیست. اگر والدین متخصص تربیتی باشند و ایمان در کار نباشد، چون نفس کودک فعّال است، تخصص به تنهایی کارساز نخواهد بود. ایمان عاملی است که می‌تواند نفس والدین را تحت الشعاع قرار داده و درخود ذوب کند و آن ها را آزاد نموده، تأثیر کلمات را درقلب بچه بارور می کند. آموزش و اطلاعات وسیع، جبرانِ وزن و ظرفیت ایمان را نمی‌کند. این پدر مثل کسی می‌ماند که اوزان و قافیه و بحرهای مختلف شعر را می‌داند، اما شاعر نیست. خیلی از ادبا بودند که عروض و قافیه تدریس می‌کردند، اما خودشان شاعر نبودند. شاعری غیر از سبک‌شناسی و استاد تاریخ ادبیات بودن است؛ غیر از دانستن ارزش شعرها و نحوه‌ی شعر گفتن و روش مقایسه‌ی آن‌ها است. این‌ها علم و صنعت هستند؛ درحالی که شعر هنری است که تحت تأثیر احساسات شاعر سروده می شود. وقتی احساس شاعر نسبت به امری رقّت پیدا کرد، وضع حافظه و سرعت انتقال او به طور خودکار، مهارت لازم را برای پیدا کردن سبک و لفظ مناسب پیدا می‌کند و گویی الفاظ یکدیگر را می‌طلبند. ازاین جهت، شعرا اشعارشان را وقتی سروده اند که تحت تأثیر هدفی بزرگ و یا خبری بهجت‌ انگیز و تألم آور بوده اند و سرور یا غم دوست داشتنی بزرگی به ایشان دست داده و برای آگاه کردن دیگران و پایداری آن احساس، زبانشان به شعر گفتن گویا شده است. 
چیزی که «هنر تربیت» را در پدر فعال می‌کند، «روحِ ارتباط» و ارزشی است که پدر برای طفل خود قایل است. وقتی پدر به مکتبش علاقه‌مند باشد، طبعاً فرزندی می‌خواهد که برای فردای مکتب یک ذخیره و اعتبار باشد. این حالت و کشش به پدر انرژی و قدرت تحمل و صبر می‌دهد تا مربی خوبی برای فرزندش باشد؛ چون آن اثرات و نتایج را در تربیت طفل مشاهده می کند، از احساس و ادراک و توان خودش در این راه سرمایه گذاری می‌نماید. اما اگر پدر استاد مسایل تربیتی باشد و بخواهد با آن صنعت طفل را تربیت کند، طفل مصنوعی تربیت خواهد شد وتربیت مصنوعی جای تربیت طبیعی را نمی‌تواند بگیرد، زیرا محاسبات انسان هیچ وقت به دقت و ظرافت احساسات خودکار و ناشی از ایمان انسان در مسایل نخواهد بود.

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:53 عصر )
»» کودک و تعهد

کودک و تعهد
«تعهد» چیزی نیست که بتوان به کودک تزریق کرد،. زیرا مربوط به انتخاب خود فرد است. به دو حالت فرزند متعهد می‌شود. حالت اول وقتی است که پدر متعهد باشد. دراین حالت وضع و حرکات طبیعی پدر مانند تکیه گاهی محکم و ایمان‌زا فرزند را کمک می‌کند که متعهد شود. به‌عبارت دیگر فرزند برای رسیدن به این بلوغ انسانی، نردبانی بنام حرکات و رفتار پدر دارد.
حالت دوم زمانی است که پدر غیر متعهد ولی خواستار سعادتمندی فرزند است. در این حالت، فرزند به دلیل نیاز فطری خود و برای یافتن تکیه گاهی محکم و ایمان‌زا، مدام در حال کاوش و جستجو است. او در هرجوّی به تناسب کشش و اقتضای محیط، تأثیر پذیرفته و مصمم می‌شود. درجمع خارج از منزل، یک سلسله اخلاق و رفتار و روحیات و یک نوع برخورد می‌بیند و در درون منزل نوع دیگری از رفتارها و اخلاقیات مشاهده می‌کند. این تباین رفتارها و اخلاقیات، فرزند را نسبت به پدر دچار نوعی تردید و دو ‌دلی می‌کند و حرکات پدر در نظر او زیر سؤال می‌رود و نمی‌تواند بپذیرد که در گفتار پدر حساب معاد و قیامت و امثال این‌ها حاکم است و به این نتیجه می‌رسد که پدر در پیش خودش حساب‌های دیگری دارد. از این جهت ارزش پدر در ذهن او حذف شده و او را واسطه‌ی خوب و مطمئنی برای ارتباط بین خودش و خدا نمی‌داند. این‌جا فرزند مَثَل حکایت سعدی را پیدا می‌کند. می گوید: "شخصی همراه فرزندش جایی مهمانی رفته بود. آن‌جا ناهار کمتر از آن خورد که اشتهایش بود و عبادت طولانی‌تر از آن کرد که عادتش بود. به خانه که آمدند پسر را گفت سفره بیاور که غذا آن چنان نبود که کفایت می کرد. پسر گفت نماز را هم اعاده کن که چنان نبود که خدا را خوش می آمد!" در این شرایط، اگر فرزند مؤمن هم بشود از او کسب ایمان نکرده و پدر فطرت خداجو و ایمان طلب او را سیراب نکرده است؛ خودش سنجیده و انتخاب کرده است؛ سلسله اموری را رها کرده که یکی از آن‌ها همین رفتار پدر است! این‌جا پدر به دست خودش ارزش واسطه بودن و ولایتش را زیر سؤال برده است. 
در این حالت، فرزند چون می‌خواهد متعهد باشد، باید از سوی پدر پل بزند و خود را اصلاح کند. گر‌چه دشوار است ولی باید خودش را آزاد کند. مثلاً اسم مسلمانی رویش گذاشته شده اما آن چنان که باید نیست. او وقتی مسلمان خوبی می‌شود که اسلامِ پدر و مادر و اسلام خودش را از یکدیگر جدا کند. اما اگر خواست از قِبَلِ آن‌ها اسلام را مطالعه کند، آن اسلام نمی‌تواند برایش جاذب و جالب باشد. 
پدر و مادر‌هایی که برای رسیدن فرزندشان به اسلام مانع ایجاد می‌کنند، نزد خدا مؤاخذه می‌شوند. این والدین که عملشان منطبق با اسلام نیست، برای حرکت فرزند به سوی اسلام کار سرعت‌گیر را کرده و توان او را می‌گیرند. آنان او را به کفر مجبور نمی‌کنند ولی از سرعتتش می‌کاهند. اما پدر و مادری که رفتارشان طبیعی است، برای سیرِ ایمانیِ طفل یاری دهنده و زمینه ساز هستند.
21- روش های سوء تربیتی 
الف- برخورد های غیر واقعی
گاهی بچه وقتی نافرمانی کرد و ابراز مخالفت نمود، اطرافیان برای این‌که مخالفت نکند بدون توجه کاری می‌کنند که اندیشیدن را در وجود او به خطر می‌اندازند. مثلاً او را از چیزی به‌نام لولو می‌ترسانند، می‌خواهند کار را درست کنند اما پایه و اساس را در ذهن کودک خراب می‌نمایند. کودک وقتی بزرگ‌شد و دانست که لولو حقیقت نداشته و جعلیاتی برای به اطاعت کشیدن او نسبت به حکم بزرگ‌ترها بوده است، از عالِمی هم که می‌خواهد او را مقیّد به احکام خدا کند، وقتی اسم جهنم را شنید، در ذهنش همان لولوی دوران بچگی تداعی می‌شود. پیش خود می‌گوید این‌ها هم این حرف ها را می زنند تا من فرمان ببرم و نظرشان را در ذهن من به کرسی بنشانند! تصور کنید چه ضرر بزرگی با این کار متوجه جامعه شده است؟ خَلاف در طفولیت موجب وسوسه و تشکیک در بلوغ شده است! چرا بچه را از چیزی که به آن اعتقاد نداریم و وجود ندارد وحشت زده کنیم تا باعث تضعیف زمینه‌های عقیدتی او در آینده گردد؟ در زندان از یکی از این گروهکی‌ها که مدت‌ها زندان کشیده بود پرسیدم: برداشت شما از مطالعه‌ی قرآن چیست؟ گفت: خیلی انسان را تهدید می‌کند! او تهدیدات قرآن را جدی نگرفته و از قبیل لولو می‌دانست!
ب- ترساندن کودک 
در تربیت باید دقت کرد که فرزند راستگو بارآید و یک  راهش این است که او را زیاد نترسانند، چون این خطر را دارد که بچه روش نفاق پیش گیرد و نقل قول را عوض نماید. او اگر امروز از روی تردید کلام را تغییر داد، فردا کلام خدا را از روی علم تغییر می دهد! مربی باید مواظب باشد که حتی حرف دشمن هم در مقابل او تغییر داده نشود. امام ره بارها می فرمود انسان به تدریج خراب می شود. 
اگر روش معلم این باشد که دانش‌آموز از او حساب ببرد، باعث  می‌شود که کودک یا نوجوان برای کاری که نکرده، به دروغ گفتن مجبور و تشویق گردد. مثلاً دانش‌آموز شب خوابیده یا مهمانی رفته و تکلیفش را انجام نداده است. اگر بگوید خوابش برده یا مهمانی رفته، معلم این را پررویی حساب ‌می کند، ولی اگر به دروغ عنوان کند که دیشب سرم درد می‌کرد، می‌گوید این شاگردی است که از معلمش حساب می برد! وقتی معنی حساب بردن این باشد، کار دگرگون می‌گردد؛ چون وقتی راست گفت، چوب خورد و حرف بد شنید ولی وقتی دروغ گفت، معاف شد و شخصیت او از آسیب در امان ماند! این در رابطه با پدر و مادری هم که فرزند را به‌خاطر راستگویی تنبیه می‌کنند، صادق است. زیرا فرزند بین دروغ و حفظ شخصیت خودش رابطه می‌بیند و دروغ را به عنوان سپر بلای شخصیت خود قبول می‌کند!
ج- نفاق وتظاهر
نفاق وتظاهر زیر مجموعه های دروغ هستند. اگر پدر و مادر به دلیل خستگی و رنجی که از آزادی بچه‌ها می‌برند، آن‌ها را زیاد محدود کنند یا حرمت خودشان را در تربیت فرزند درست درک نکنند و فرقی بین گستاخی و شهامت نگذارند، این امر باعث آثار سوء در فرزند می‌شود. وقتی طفل اقرار می‌کند که این  کار از او سر زده، والدین به خیال این‌که بار دیگر هم انجام خواهد داد، نمی‌توانند او را تحمل نمایند و نتیجتاً طفل مخفی‌کاری می‌کند؛ یعنی اگر پرسیدند، می‌گوید نه و دروغ می‌گوید و دروغ مستمر به صورت عادت در می‌آید! شهامت یعنی این که وقتی بجه خطایی کرد، عواقب آن را بپذیرد و قبول کند که این کار را کرده و پایش هم بایستد. گستاخی و بی‌پروایی و بی‌لجامی یعنی این که او وقتی بدی کرد، عواقب آن را نپذیرد و بر ادامه‌ی کار ایستادگی کند. پس چه درگستاخی و چه در شهامت، هردو اعتراف به فعل نهفته است، منتها در شهامت اعتراف به عنوان مقدمه‌ای برای تدارک و اصلاح است، ولی در گستاخی اعتراف برای تداوم دادن آن حرکت زشت در آینده است. طبیعی است که برای پدر و مادر یا هر مربی دیگری قابل تحمل نیست که فعل زشتی از طفل استمرار پیدا کند و به همین خاطر وقتی او اقرار می‌کند که این کار را کرده، عجولانه به خیال این‌که بار دیگر هم انجام خواهد داد، او را تحمل نمی کنند و نتیجتاً طفل مخفی‌کاری می‌کند. از آن به بعد او همیشه گریم کرده جلو آنان ظاهر می شود و آن چه ظاهر هست درحضور خودش است ؛ درونش نوعی و ظاهرش نوع دیگری است! ممکن است اطرافیان این نحوه رفتار را ادب تلقی کنند، اما تظاهر با ادب فرق می‌کند. 
ادب اهمیت دادن نیکو به مجاورین و مصاحبین است اما تظاهر چیز دیگری است. تظاهر یک نوع دروغ مستمر و ارایه غیر واقعی خود است. یعنی اگر خیلی خشن است و دیگران را آزار می دهد، جلو  پدر مظلومنمایی می کند و می گوید من را اذیت می‌کنند! این نفاق است! چرا این طوری شده؟ چون پدر غیر این صورت را نمی‌توانسته تحمل کند و وقتی او خلاف خود را ارایه داده، مورد تأیید قرار ‌گرفته است! 
مکانیزم تظاهر در فرزند به این صورت است که فرزند ابتدا در شخصیت خودش تصور می‌کند که دارد از حیثیت پدر مصرف می‌کند و به رضای او سر سفره‌ی او نشسته است و بنابراین مجبور است طبق میل پدر رفتار کند و خودش را جوری نشان دهد که او می‌خواهد. با این تصورات، فرزند رابطه‌‌ی خودش را با پدر در امری که کوبنده‌ی شخصیتش است می‌یابد و مسأله‌ی اقتصادی‌اش را با خرد شدن شخصیت خودش پیش می‌برد و در نتیجه رشد نمی‌کند. پدر باید واقعیت متفاوت گستاخی و شهامت را بپذیرد تا آن چیزی را که برای فرزند مقدور نیست به او تحمیل نکند. ما به خدای تعالی می‌گوییم: « رَبَّنَا لاَ تُحَمِّلنَا مَا لاَ طَاقَهَ لَنَا بِهِ1»:"پروردگارا، آن‌چه را که تاب آن نداریم بر ما تحمیل مکن!"روش ما هم نسبت به فرزند باید همین‌طور باشد. 
د- استخفاف، روش مدیریت"طبیعت گرایانه"
  درتربیت اگر والدین در موقع نصیحت فرزند را تحقیر کنند، در بزرگی منحرف شده و فسق و فجور می‌کند. قرآن کتاب انسان شناسی است و تعبیرات آن عمومیت دارد. در داستان فرعون و موسی(ع)، می‌توان با شناخت روش کار فرعون تعمیم آن را شناخت. قرآن می‌گوید: « فَاستَخَفَّ قَومَهُ فَأَطَاعُوهُ، اِنَّهُم کَانُوا قَوماً فَاسِقُینَ»:"فرعون قومش را تحقیر کرد و آنان هم چون مردمی سبک مغز و فاسق بودند، او را اطاعت کردند". «فَسَقَ عن» یعنی عصیان کرد و از فرمان خارج شد. فاسق کسی است که از فرمان فطرت خارج شده است و راه  مطیع کردن چنین کسی استخفاف است. این روش در حکومت داری، مدیریت و تربیت هم صادق است.
بسیاری از بچه‌ها که در طفولیت مقدس و نماز خوان هستند و در بزرگی افراد شروری می‌شوند، به خاطر این است که درکوچکی با استخفاف و زور آن ها را به کارهای صحیح وانجام عبادات وا‌داشته‌اند. این گونه اطاعت ها باعث می شود که طبیعت کودک برفطرتش حاکم شود و نوعی تزویر و تملق و تظاهر همراه با او رشد کند و گناهش با او بزرگ شود و با پیش آمدن فرصت‌های جدید، شرارت‌ها در شکل جدیدش آغاز شود. البته این امکان هم هست که بعد از مدتی شرارت، انقلاب وجدانی برای او حاصل شود و فطرت، طبیعت را پس بزند. والدین باید بدانند که با تحقیر و مطیع کردن بچه، فطری عمل نکرده‌اند. آنان اگرخودشان را هم مؤمن بدانند، درسیستم مدیریتی طبیعت‌گرا هستند و علامتش این است که اول عصبانی می‌شوند و بعد صحبت می‌کنند. عصبانیت فطرت را پس می‌زند و"خود" پشت بلندگو می‌آید. از این جهت به ما گفته‌اند که وقتی غضبناک شدید، حرف نزنید و بلندگو را خاموش کنید. زیرا در این حالت طبیعت دارد حرف می‌زند. خوانندگان عزیز تاکنون به نقش برجسته مجریان تربیت، یعنی والدین و مربی پی برده اند. درفصل بعد به نقش اختصاصی این دو تحت عنوان"مربی"اشاره می شود
     



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:52 عصر )
»» موقع شناسی؛ رمز بزرک ترییت

موقع شناسی؛ رمز بزرک ترییت
رسول خدا و ائمه ما صلوات الله علیهم وقتی می‌خواستند تذکر بدهند، موقع شناس بودند. یکی از این تذکرات در نقلِ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است. ایشان ‌فرمود: پدرم هر وقت می خواست به سفر برود، آخر از همه جا پیش من می‌آمد و خداحافظی می‌کرد. هر وقت هم که از سفر برمی‌گشت، اول از همه به من سر می‌زد. یک بار در بازگشت از سفر، تا به خانه‌ی من آمدند‌، مکث نکرده و رفتند! یارانش هم که دم در منتظر بودند، حالت غضب را در چهره او مشاهده کردند. حس کردم که آن روز برخورد پدرم با من سرد بود. پیش خود فکر کردم که او پیغمبر است و خطا نمی‌کند؛ یک اشکالی درکار من است و الاّ او عوض نشده است! درکار خودم چه سراغ دارم و چه چیزی تازه شده است؟ دیدم پرده‌ای تهیه کرده و آویزه‌ای بر آن گذاشته بودم. سلمان به خانه آمد، به اوگفتم ملاقات پدرم امروز سرد بود. به فکرم افتاد وجود پرده را در خانه‌ ی من نپسندیده است. پرده را باز کرده و جمع نموده‌ام. آن را به پدرم بده و بگو دخترت سلام رساند و این را داد و گفت در راه خدا مصرف کنید. سلمان گفت آن را خدمت حضرت صلی الله علیه و آله بردم و گفتم فاطمه سلام رساند و گفت این را در راه خدا خرج کنید. حضرت گفتند:«فَدَاهَا اَبُوهَا ثَلاَثَ مَرَّاتٍ، لَیسَتِ الدُّنیَا مِن مُحَمَّدٍ وَ لاَ مِن آلِ مُحَمَّدٍ، لَو کَانَتِ الدُّنیَا تَعدِلُ عِندَاللهِ مِن الخَیرِ جَنَاحَ بَعُوضَه، مَا سَقَی مِنهَا کَافِراً شَربَهَ مَآءٍ، ثُمَّ قَامَ فَدَخَلَ عَلَیهَا»:"حضرت سه مرتبه گفتند پدرش به‌فدای او. بعد فرمودند: دنیا از محمد و آل محمد نیست. اگر خیر دنیا به‌اندازه‌ی بال پشه‌ای برابری می‌کرد، خدا به کافر جرعه ای از آن را نمی‌داد! پس برخاستند و وارد خانه فاطمه شدند". «فَدَاهَا اَبُوهَا» خیلی تجلیل از فاطمه سلام الله علیها است! حضرت چیزی نگفت و بحث هم نکرد، اما تفاوت نشان داد؛ این تربیت است! فاطمه‌ای را که با یک برخورد سرد می‌توان بیدارکرد، چرا باید با او سخن بگوید؟ رمز بزرگ تربیت این است که تا می‌توان با یک رفتار کوچک درس بزرگ داد، چه نیازی به موعظه‌ی مفصل؟
ما هم باید در آموزش کودکان خود، با تأسی به رسول گرامی موقع شناسی را رعایت کنیم. مثلاً فرض کنید کودک از اذیت و آزار دیگران بشدت ناراحت شده است. این جا جایش است که  به او بگویند اگرتو هم دیگران را اذیت کنی، باعث ناراحتی می شوی! یا موقعی که  او گم شده است و تحویل خانواده داده شده است، در اوج خوشحالیش به او بگویند سعی کن تو هم به نیازمندان کمک کنی!
اولیای الهی با همین روش، آدم‌های بزرگ را تربیت می‌کردند. علی بن یقطین وزیر هارون‌الرشید است. درب خانه‌ی موسی ابن جعفر(ع) را می‌زند. حضرت راهش نمی‌دهد، زیرا کاری کرده که باید به این سبک تنبیه شود! این بدترین تنبیه و بهترین روش تربیت برای علی‌بن یقطین است که حضرت با او قهر کند
خدا هم با قهر کردن بندگان را تربیت می‌کند. این که می‌خواهید نماز بخوانید و حضور قلب ندارید. جزع می‌کنید و شب‌های جمعه بر سر می‌زنید و در قنوت نماز مثل مار به خود می‌پیچید که خدایا من آن وقت ها که نماز و قنوت می‌خواندم این حال را داشتم حالا این طور شده‌ام؛ همه ی این‌ها قهرکردن خداست. خدا با قهر کردن دارد او را به‌سوی خود می‌کشد و از منجلاب فساد بیرون می‌آورد. تعبیری دارد شهید اول که یک شب خوابش می‌برد و نتوانست نماز شب بخواند. درسوگ این نماز فوت شده، مرثیه‌ای می‌سراید و مرثیه‌اش درکتاب ”تراجم“ است. می‌گوید: "اولیا از شب تا به صبح با مناجات با تو بهره و لذت‌ها بردند ولی «مَنَعَتنِی عَن قِرابِ عِبَادِکَ دُونَهُم» من را از کوبیدن درب خانه‌ی خود بازداشتی! آن‌ها را موفق کردی و من را از حورالعین محروم کردی!" نماز شب چیز عجیبی است. انسان کجاست تا بفهمد که حور چیست؟ بعضی‌ها به خاطر این که فقط با چیزهای دنیایی مأنوسند، هرچه هم در این باره با آن‌ها حرف بزنید، مثل کسی که فقط سوسک و مـوش را دیده بـاشد، همه چیز را با آن ها می‌سنجند. مثلاً وقتی به او گفته شود عقاب چیست؟ می‌گوید بالَش به اندازه سوسک است! ما هم که فقط چیزهای دنیایی را دیده‌ایم، کجا درک می‌کنیم که حور چیست؟ در ادامه می‌گوید: «اَرَاَیتَهُم لَم یُذنِبُوا فَقَبِلتَهُم»: شاید آن اولیا چون گناه نکردند، آن‌ها را قبول کردی یا این که آن‌ها هم گناه کردند و از آن‌ها پذیرفتی ولی من را نپذیرفتی! خدایا اگر برای گنهکاران در پیش تو موضعی نباشد، پس خوش گمانی‌های ما کجا می‌رود؟ ببینید! خدا این چنین با قهرکردن، انبیا و اولیا خود را به سر‌حدّ اعلی حرکت می‌دهد.
تذکر باید پنهانی و گاهی قاطعانه باشد
تذکر باید درجای خلوت و در مقابل سایر بجه ها و برادر و خواهران نباشد، زیرا به شخصیت کودک ضربه خواهد زد. تذکر باید بدون عجله و با ظرافت صورت گیرد و برای این کار لازم است که والدین براعصاب واحساسات خود مسلط باشند. روایت می گوید: «مَن نَصَحَ اَخاهُ سِرًاً فَقَد زیّنه وَ مَن نَصَحَهُ عَلانیةً فَقَد شنَّعَهُ»:"کسی که برادر دینی خود را درخلوت نصیحت کند، اورا جلوه داده است و اگر آشکارا اندرز دهد او را زشت کرده است".
گاهی لازم است که والدین در مقابل بعضی رفتارهای کودک حساسیت داشته و بعد ازتذکرات لازم و در صورت نیاز برخورد قاطعانه داشته باشند. مثلاً اگر کودک دیر به خانه برگردد، علت را حویا شوند و اگر با بجه های ناباب می گردد، بعد از تذکر برخورد قاطع داشته باشند و در برابر گریه و اصرار او انعطاف نشان ندهند. این کار باعث خواهد شد که جلو فساد آینده او گرفته شود، زیرا دوست فاسد دوستان فاسد دیگری دارد و به تدریج بر تعداد آن ها افزوده می شود و به روزی می رسد که دیگر کار از کار خواهد گذشت! بنابراین نباید دراین گونه موارد ترحم کرد بلکه با رعایت شخصیت کودک، مثل طبیبی که می خواهد عضو فاسدی را قطع کند، باید با قاطعیت دوستی مفسده آمیز را جراحی کرد و به آه و ناله او توجه نداشت.
وضع فطرت به گونه ایست که انسان در کارهای کوچک امتحانات بزرگ پس می‌دهد. مثلاً اگر بچه‌ای اسباب بازی بچه‌ی دیگری را برداشت و برنگرداند، نباید گفت که بچه است و چیزی نبود و قابل نداشت! لغزش معمولاً از امور کوچک شروع می شود و اگر به تدریج قبح و زشتی آن کم رنگ گردد، به گناهان کبیره می انجامد. بچه اگرچیزی درکوچه پیدا کرد، به خاطر غریزه‌اش آن را بر می دارد و باید قاطعانه به او تذکر داد. فرق بین فطرت و غریزه این است که غریزه می‌گوید تملک کن! اما فطرت می‌گوید مال تو نیست تصرّف نکن! والدین و مربی باید بسیار هوشیار باشند و با مشاهده اولین خطا سریعاً با برخورد عاقلانه دفع مفسده نمایند.
11- کم کردن فاصله‌ی علم و عمل
مربی نباید فرصت عمل را از کودک با اندرزهای پی در پی بگیرد، این یکی دیگر از شرایط مهم نصیحت و اندرز است. روایت در کافی است و مرحوم حاج شیخ حسن، صاحب معالم هم در اول کتاب خود از امام زین‌العابدین علیه السلام به این مضمون آورده است: « مَن عَمَلَ بِمَا عَلِمَ، عَلَّمَهُ اللهُ مَا لاَ یَعلَم»:"هرکس به آن چه می‌داندعمل کند خدا به او آن چه را که نمی‌داند، یاد می‌دهد". باز در کافی است که کسی از ایشان سؤال ‌کرد و جواب گرفت و دو باره سؤالی مطرح کرد. حضرت به او فرمود: « فَاغلَقُوا اَبوَابَ السُئوَالَ عَمَّا لاَیُعنِیکُم وَلاَ تَتَکَلَّفُوا عَلَی مَا قَد کَفَیتُم َو اَکثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعجِیلِ الفَرَجَ فَاِنَّ ذَلِکَ فَرَجُکُم1»:"سؤالی که به دردتان نمی‌خورد نپرسید و خود را در زحمت بیشتر از آن چه انجام می‌دهید، نیاندازید و برای تعجیل فرج دعا کنید که فرج شما در آن است". منظور این است که تا به آن‌چه که می‌دانید هنوز عمل نکرده‌اید، خودتان را برای دانستن بیشتر به تکلّف نیاندازید؛ تکلّف به معنی خود را به زحمت انداختن است.
درحقیقت روایت می گوید که علم و عمل با هم هستند. باز روایتی درکافی داریم و معالم هم آن را آورده است: « اَلعِلمُ یَهتِفُ بِالعَمَل فَاِن اَجَابَهُ وَ اِلاَّ اِرتَحِلَ2»:"علم به عمل می‌خواند، اگر اجابت شد می‌ماند و گرنه کوچ می‌کند". علم دقیقاً انسان را به عمل تشویق می‌کند. اگر انسان اجابت کرد و به آن عمل نمود، به صورت نور باقی می‌ماند. علمی را که امام علیه السلام به آن اشاره دارد، سواد نیست. تعهد است؛ علمی است که خداوند در باره‌ی آن می‌گوید: « اِنَّمَا یَخشَی اللهُ مِن عِبَادِهِ العلمُا»:"تنها دانایان هستند که خدا را به حساب آورده و از او خشیت دارند". روایتِ فوق، دانا را کسی معرفی می‌کند که متوجه است که خدایی دارد و می‌گوید هر معلوماتی انسان را به خدا خاشع نمی‌کند؛ علمی که خشیت می‌آورد علم توحید است.
اگر مربی فرصت تجربه عملی کودک را در نظر بگیرد و تشویق کند به آن‌چه می‌داند عمل نماید، فاصله‌ی علم و عمل کودک کم شده و موجب تقویت ایمان و تقرب به سوی خدا و رشد زمینه‌ی دینی در او خواهد شد. دور شدن علم از عمل، موجب دوری از حق و تحلیل رفتن ایمان است. قرآن می‌فرماید:« لاَیُکَلِّفُ اللهُ نَفساً اِلاَّ وُسعَهَا »:"خدا هرکس را جز به‌اندازه‌ی طاقتش تکیف نمی‌کند" وقتی که وُسع علمی بالا رفت، تکلیف هم وسیع می‌شود، اما اگر علم بالا رفت و عمل درجا زد، شخص درجا نزده بلکه عقب‌تر رفته است!
بنابراین وظیفه‌ی مربی این است که علمی را به  دانش آموزان منتقل کند که آنان را به عمل نزدیک و اجرای آن آسان باشد. تذکرات غیر قابل اجرا، نه تنها فکر را پیش نمی‌برد بلکه عقب هم می‌برد. وقتی بین علم و عمل فاصله افتاد، قلب بیمار و نهاد فاسد می‌گردد و خود فرد هم قبول می‌کند که آدم خَلافی است. معلمی که به شاگرد فوق طاقت او مشق و تکلیف می‌دهد، عملاً او را به عصیان و انحراف کشیده است؛ یعنی شاگرد می‌داند بین خودش و آموزگار چنین تکلیفی بوده است و الان بدون اجرای آن به مقابله آمده است. به عبارت دیگر به عصیان و طغیان دعوت شده است.
خداوند از باب این که نسبت به انسان رهبری دارد و هادی انسان است،‌تکلیف‌«مَا لاَیُطَاق» ‌نمی‌کند. برای همین می گوید: «... لاَیَسئَلُکُم اَموَالُکُم اِنْ یَسْئَلْکُمُوها فَیُحْفِکُمْ تَبْخَلُوا وَ یُخْرِجْ اَضْغانَکُمْ1»: "خدااموالتان را در عوض نمی‌خواهد. اگر بخواهد و به اصرار از شما طلب کند، بخل می‌ورزید و کینه‌های شما را برملا می‌کند". یعنی خدا اموال را از شما طلب نمی‌کند، درحالی که چون به شما قرض داده می‌تواند پس بگیرد. خدا می‌داند که اگر از شما بخواهد، بخل خواهید ورزید وضعف وسوء اخلاق شما ظاهر خواهد شد. لذا به خاطر رحمتش چنین تکلیفی نمی‌کند تا موجب فساد شما نشود. خدا هرگز منظورش این نیست که شما را در شرایطی قرار دهد که بعد بگوید چرا نکردی و نتوانستی! بلکه عموماً زمینه‌ای فراهم می‌کند که بنده بتواند عامل به یاد گرفته‌های خود باشد.   
12- پرسش؛ سرنخ تربیتی  
کودک وقتی به سن تشخیص رسید، کار والدین و مربی و محیط را موشکافانه بررسی و در باره آن ها پی در پی سؤال می کند. این جا مربی آگاه و موقع شناس باید از فرصت فراهم شده نهایت بهره برداری را بنماید و در حدّ فهم کودک، پاسخ های اعتقاد ساز بدهد و او را با مسایل آشنا کند. مثلاً وقتی والدین به نماز می ایستند، می پرسد نماز چیست و وقتی به او گفتند که نماز امر خداست، فوری می پرسد خدا کیست؟ این جا مربی باید درحدّ ادراک طفل او را اقناع کند. پرسش های کودکان سرنخ های تربیتی است.
13- آموزش سنت ها و شعائر؛ هویت سازی و ماندگاری
آموزش سنت ها و شعائر، هویت دادن به فرزندان و راز ماندگاری است. کودک امانت الهی در دست ما است و تربیت دینی راه  برگردان امانت به صاحب اصلی است. اصولاً باید گفت که تربیت به دست پروردگار است، زیرا ازنطفه انسان را پدید آورده و تا لحظه مرگ او را ربوبیت می کند و وظیفه ماست که دراین راستا کودکانمان را با اسلام و اهل بیت و انبیای الهی آشنا و علاقمند سازیم. ما می توانیم با استفاده از قصه، غیرمستقیم وارد دل کودک شده، هویت اسلامی را جاگیر وپایدار نماییم. درتورات و درباب خروج بنی اسراییل از مصر آمده است که به طور ناگهانی به آن ها اطلاع داده شد که شبانگاه حرکت خواهندکرد! کسانی که فرصت کافی به دست نیاوردند تا خمیر را کاملاً ور بیاید، همان فطیر را به تنور زدند و به عجله خارج شدند. بعد از غرق شدن فرعونیان، خدای تعالی به موسی(ع) وحی فرستاد که این روز را عید بگیرند و نان فطیر بخورند تا نسل های بعدی یاد آن روز را گرامی بدارند. یهود با اجرای این سنت، تا به امروز هویت خود را حفظ کرده است. ما نیز باید با نقل حکایات بزرگان و پیشوایان دینی و داستان ایام الله ها، مانند غدیر و قربان و غیره که کم هم نیستند، بر بزرگداشت شعائر و سنت ها که نشانه راه هستند تاکید کنیم تا خاطره آن ها درحافظه نسل ها زنده نگاه داشته شود و همین موجب اتصال آنان به دین و امیدی برای نجات است.  
14- الگو پذیری کودک    
الگو تجسّم عینی مکتب، چراغ راه، دلیل صدق و راستی حرف مربی و رمز بزرگ تربیت است. هر مکتبی برای اثبات عملی و واقع گرایی، نیاز به ارایه الگو دارد. مربی هم درجریان تربیت و اثبات صدق گفتار نیاز به معرفی الگو و اسوه دارد. در اسلام، رسول الگوی تام و تمام مکتب است «وَلَکُم فِی رَسُولِ اللهِ اُسوَهٌ حَسَنَه» و بعد از ایشان اولیای الهی و با تبعیت از اولیاء، مؤمنین الگوی جامعه هستند. اسلام پر از الگو و مدل است و می تواند نیاز کودکان را برطرف کند و موجب هدایت آنان شود. اسلام می خواهد که پیروانش همگی الگو و مدل باشند و می گوید «یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، آمِنُوا». خدای تعالی به خاطر فطرت توحیدی انسان، آن چنان دین را عملی و ساده کرده است که می خواهد هر فردی از فرصت استفاده کند و خود را بر طبق الگویش بسازد، زیرا در اسلام تشریع و تکوین یکی شده است. خدای تعالی هم چنانکه رسول را الگو معرفی می کند، تکویناً هم الگوپذیری را در نهاد انسان گذاشته است و اگر غیر از این باشد، از حکمت الهی بدور است. یعنی محال است خدا فرمانی بدهد و زمینه ای برای آن نباشد! بنابراین هرانسانی به الگو نیاز دارد و اسلام می خواهد که مسلمان خود را بسازد و برای کسانی که با او ارتباط دارند و یا زیر دست او هستند الگو باشد. درخانواده وکلاس هم مربی باید الگوی کودک باشد. 
اصولاً نتیجه‌ ایمان این است که قول و عمل را با هم موازی می‌کند و به تمام افعال و رفتار مربی وحدت می‌بخشد. وقتی یک نیروی واحد بر مربی حاکم با شد، قول و فعل، ظاهر و باطن، جامعه و درون منزل، همه موازی می‌شوند. وقتی فرزند یا دانش آموز این موازات و هماهنگی را دید، عملاً تأثیر پذیرفته و به ایمان نزدیک‌تر می‌شود. بنابراین شرط تربیت طبیعی این است که ابتدا مربی نفس خودش را مؤدب کند تا رفتارش الگوی واقعی گفتارش باشد، زیرا یکی از اصول تربیت برمبنای فطرت، استفاده از فعل به جای زبان است و این جز با ایمان و خود سازی عملی نیست.
خانواده‌ای را تصورکنید که متعهد نیست. اگر از این خانواده کودکی دارای فطرت و تعهد خوب وارد مدرسه ‌شود، مدرسه برای او محل انتخاب الگو است، اما برای دانش آموزی که خانواده‌اش متعهد است و بین او و پدر و مادر رابطه‌ی ایمانی برقرار است، مدرسه محل انتخاب نیست زیرا که الگوی خودش را قبلاً درخانه پیدا کرده است. دلیل آمدن این کودک به مدرسه صرفاً استفاده از امکانات آموزشی است. اما کودکی که درخانه الگویی را که می‌خواهد نمی‌یابد، جستجو می‌کند ببیند آیا معلمش می‌تواند آن الگو باشد یا نه؟ انسان هرالگویی گرفت، به همان عادت می‌کند و دنبال همان را می‌گیرد. چون انتخاب خودش است و زیر سنگ هم باشد آن را پیدا می‌کند. 
فرزندانی که خانواده‌هایشان وضعیت ایمانی خوبی دارند مثل بچه‌های دیگر، آن چنان شیفته معلم مکتبی نمی‌شوند، زیرا عطش ایمانی آن ها سیراب شده است. ولی بچه‌هایی که خانواده‌‌هایشان وضع مکتبی جالبی ندارند، باعث تعجب معلم می‌شودکه چگونه حرف در آن‌ها تا مرحله‌ی ساخته شدن تأثیر می‌گذارد! تعجب ندارد قلبش زنده بوده است؛ او درخانه آبی برای آشامیدن نیافته و در نتیجه تشنه است و مدرسه که می آید، آب دیده و حالا با عطش می‌خورد. شما دیده اید که بچه‌هایی که درخانه آب می‌خورند، دیگر سرِشیرِ مدرسه آب نمی‌خورند. اما بچه‌هایی که شیر خانه‌هایشان آن روز بسته بوده یا آب نمی‌آمده، آن روز مستقیم سر شیر مدرسه می‌روند.   
ما اگر انسانی عرضه کردیم که اگر گوشش را بگیرند،کله‌اش در‌آید، این به درد الگو یودن نمی‌خورد! انسانی الگوست که آزارش به احدی نرسد و احدی هم جرأت آزار او را نداشته باشد. اگر انسانی تربیت کنیم که کسی از اذیت او واهمه نداشته باشد، این درست نیست! این که روایت می گوید وقتی برادر دینی به تو چیزی گفت، تحمل کن! این غیر از آن کسی است که می‌خواهد تو را ساقط کند. مؤمن هرجا کرسی گذاشتند نمی‌نشیند و این الگو نیست!
الگوی رهبری و مرجع تقلیدی هم که به ما داده اند، این طور نبوده است. از قول یکی از مراجع تقلید نقل می کنند که در دوره مرجعیت میرزای شیرازی، یکی از مراجع جایی برای ناهار دعوت شده بود. بعد از انجام نماز و نوافل و فرایض، یکی از اطرافیان گفت اگر ناهار آماده باشد می‌خورند! گفتند نهار هنوز آماده نشده است. این فرد آب آورد و گفت: آب آماده است! ایشان نماز خوانده بود و نوافل و فرایض را هم انجام داده بود. دوباره آمد و گفت: آب آماده است! این مرجع گفت مثل این که من نماز خوانده ام! اما او همان جا ایستاد و گفت: آب آماده است! آن آقا بلند شد و دوباره وضو گرفت و نوافل و فرایض را انجام داد و بعد ناهار که آماده بود خوردند و رفتند! حال این آدم چگونه می تواند مرجع باشد؟ خودش برای خودش از اخیار است و اهل نجات، اما آن کسی که دست مردم را در دست چنین مرجعی می گذارد از اشرار است! 
این جریان، هم ‌دوره با میرزای شیرازی بود. میرزا بعد از رحلت شیخ مرتضی انصاری، درجلسه ای که برای تعیین مرجعیت تشکیل شده بود به علما گفت بیایید کسی را برای مرجعیت تعین کنید که عقلش دَه وعلمش یک باشد، میرزا جبیب الله رشتی گفت خودت! گفت به جدّم منظورخودم نبود! به هرصورت درآن جلسه میرزا به مرجعیت تعیین شد. حال چنین مرجعی را با آن که ذکرش گذشت مقایسه کنید! ببینید میرزا در مقابل واقعه رژی چگونه کلمه تحریم را می‌نویسد و چگونه از نام مبارک امام زمان (عجل) استفاده می‌کند؟ این رساله نویسی و مسأله‌گویی نیست، رهبری است! می نویسد:"الیوم استعمال توتون و تنباکو بِاَیِّ نَحوُ کان حرام و درحکم محاربه با امام زمان است”. درسبک انشاء کلماتی مثل اقوی، حرام، احوط و مانند این ها نیست، بلکه مسأله را به اصول عقاید و به ما به الامتیاز شیعه با فٍرَق دیگر و برای این که شیعه در فرق دیگر حلّ نشود، وصل می‌کند! امثال میرزای شیرازی اصلاح طلبان عالم اسلامند و دقیقاً روی نکته اصلاح طلبی که ما امام داریم تکیه می کند. این الگوی عالم اسلام است، ولی آن که نمازهایش را خوانده بعد بگویند آب حاضر است و دو باره از نو شروع کند، این الگو نمی شود!
الگوی تربیتی ‌کودک باید کسی باشد که درعین حالی که آزارش به کسی نمی رسد، آلت دست کسی هم نشده وعقلش را دست دیگری قرار ندهد و استقلال خودش را حفظ کند. این که در روایات وارد شده که هرکاری را با "بسم الله الرحمن الرحیم" شروع کنید، به این معناست که انسان یادش نرود که الگو و مجوّز کار را از "بسم الله" بگیرد. یعنی کار را به آن عرضه کند که آیا قبول دارد یا نه! این که شیعه از کودکی به فرزندش یاد می دهد که در نشست و برخاست ها یا علی بگوید یا درمراسم ها علی علی گفته می شود، ‌برای این است که در آینده در زمان غضب، شهوت، غیبت و صحنه های مختلف، الگو و مشاور او علی(ع) باشد؛ او با خودش مشورت کند آیا علی(ع) مجوز این کار را می دهد یا نه! اگر علی (ع) عملی انجام نمی داده، چگونه می شود انجام داد؟ اگر داد می زد، من هم داد بزنم اگر صبر می کرد پس من هم صبر بکنم. شیعه به این معنی است، یعنی پیروی از الگو! 
علی علیه السلام کسی است که برای فرونشاندن غضب خود درجنگ خندق، زمانی که عمربن عبدود آب دهان به صورت ایشان انداخت، شمشیری را که بالا برده بود پایین نیاورد و برخاست. وقتی برگشت عمرو به او گفت ‌چرا کار را تمام نکردی؟ فرمود: ‌وقتی آب دهان به صورتم انداختی عصبانی شدم و با آن ناراحتی اگر شمشیر را پایین می آوردم،‌عملم دو انگیزه پیدا می کرد: ‌یکی رضای خدا و دیگری رضای خودم. من نخواستم درکاری که برای رضای خدا انجام می دهم، خواسته ی شخصی را شرکت دهم!
15- دوست؛ دریچه ورود کودک به اجتماع 
دوست دریچه ورود کودک به اجتماع است. انسان موجودی اجتماعی است و نیاز به برقراری ارتباط با دیگران دارند. کودک و نوجوان این ارتباط را در قالب همبازی تمرین می کند و این شروع ورود به اجتماع است. ارتباط کودک با دیگران از ابتدا باید تحت کنترل و مراقبت دقیق باشد ونباید با هرکس همکلام شود و باب مراوده باز کند. اگروالدین نتوانند فرزندشان را برای پیدا کردن دوست خوب راهنمایی کنند، طبعاً با افراد فاسد دوست خواهد شد. مثل این می ماند که غذای سالم به فرزند داده نشود و او قهراً به سمت هر غذا و آبی برود و دیگر دراین فکر نیست که این آب و غذا سالم است یا نه! یا اگر کتاب خوب و مفیدی به او داده نشد، خودش سراغ کتاب می رود وچون نمی شناسد، ممکن است کتب گمراه کننده انتخاب نماید.
روابط اجتماعی سالم باعث رشد و تکامل کودک می شود. اگر او قادر به ارتباط سالم با دیگران نباشد منزوی و تنها خواهد شد و در صورت ادامه، در سنین بالاتر صدمات فراوان خواهد دید، زیرا از خوبی دیگران نمی تواند استفاده ببرد و درنتیجه خیلی از مشکلاتش لاینحل باقی خواهد ماند. انسان ها مانند گیاه در زمین یکدیگر ریشه می زنند و از یکدیگر تغذیه مفید یا مضر می کنند. مثلاً در خانواده، فرزند با والدین و والدین صالح با رهبر و رهبر با امام زمان و امام زمان با خدا ارتباط دارد و به این وسیله فرزند با خدا مرتبط می شود و از طریق این ارتباط قلبی، اخلاق الهی راه نفوذ در فرزند را پیدا می کند و باعث می شود که او سراغ دروغ و کار غیر اخلاقی نرود و این غیر ازتربیت با نصیحت و اندرز است.  والدین اگر صالح نباشند، قضیه برعکس خواهد شد! یا اگر کودک یا نوجوان با دوستان شریر و ناباب ارتباط برقرار کند، چون آنان به نوبه خود با شریر و فاسد بالاتر تا برسد به شیطان ارتباط دارند، نهایتاً اخلاق و صفات زشت شیطانی به کودک و نوجوان منتقل می شود! شما ببینید چطور شد کسانی که شیعه اثنی عشری و نمازخوان و فرزند خانواده متدین بودند، سر ازگروهک منافقین درآوردند. با بررسی سرگذشت این گروهک می بینیم که دوستان ناباب و کتب و جزوات انحرافی آنان را به این عاقبت تأسف بارکشید! 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:50 عصر )
»» شیوه های تربیتی

شیوه های تربیتی 
1- اصلاح آرزو؛ نقطه شروع تربیت
همان طور که در روش تربیتی امیر المؤمنین علیه السلام مشاهده کردید، ایشان کودک را موجود مستقلی می داند که جنبه ها و دستگاه های بزرگترها  را به صورت جامع دارد و با امیر دانستن او در هفت سال اول می خواهند زمینه ای فراهم شود تا این دستگاه ها از آسیب و الوهیت دیگران مصون باشند تا کودک بتواند در بزرگی به ثمره هستی خود که همان عبادت خالص و رسیدن به «اِیَّاکَ نَعبُدُ وَ اِیَّاکَ نَستَعِین» است برسد. در حقیقت حضرت با روش خودشان دارند راه صالح ماندن آرزو را به ما یاد می دهند.
آرزو چیست؟ به اراده و قصد عمیق “آرزو” ‌گوییم. آرزو ماشین حرارتی انسان است که سال‌های سال او را گرم نگاه می دارد و انسان به هوای آن و در جهت آن حرکت می‌کند. اگر از کسی آرزو را گرفتید، نمی‌توانید او را به حرکت درآورید و او ساکن و متوقف می‌شود! با توجه به روش علی (ع) د رتربیت، ذکر این نکته ضروری است که مربی بداند اصلاح آرزو با ایجاد آرزو فرق می‌کند. درحقیقت تعبیر صحیحی نیست که بگوییم مربی شاگرد را می‌سازد یا از او چنین انسانی بار می‌آورد؛ این تعبیر با شناخت حقیقی از انسان که در بخش اول کتاب ذکر شد، تطبیق نمی‌کند. کسانی که چنین پنداشته اند می‌شود در انسان ایجاد آرزو کرد، تصوری سطحی و روبنایی کرده اند و با چنین برداشتی، او را در نهایت از اصل خود دور و به یک موجود قالبی تبدیل خواهند کرد. با توجه به شناخت حقیقی از انسان، بحث ایجاد آرزو توسط مربی اصلاً نمی‌تواند مطرح باشد. آرزو را باید خود کودک بکند. حالا خودش چنین انتخاب و آرزویی کرد که کرد، وگرنه ایجاد آرزو توسط مربی او را مستقل بار نخواهد‌آورد. 
دربحث انسان شناسی به تفصیل توضیح داده شد که در جهان‌بینی اسلامی نظرگاه این است که خدا انسان را بر فطرت توحیدی ساخته است و آرزوی او فقط خداست. او چون یک قلب بیشتر ندارد، یک آرزو هم بیشتر نمی‌تواند داشته باشد. قرآن می‌گوید: « مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فِی جَوفِه1»:"خدا در درون هیچ کسی دو قلب نگذاشته است". او یا مرید حیات دنیاست وکل اعمالش به آن بر می‌گردد، یا مرید حیات آخرت است و کل حیاتش حتی خورد و خوراک و خوابش هم به آن برمی‌گردد. کسی نمی‌تواند بگوید انسان دو نوع کار دارد، خیر! یک کار دارد که آن را هم قبلاً از میان دو راه انتخاب کرده است: 1- راه کسانی که انبیا را قبول کردند و آرزویی از نوع آرزوی آن ها داشته و به عاقبت آن ‌رسیدند. 2- راه افرادی که انبیا را تکذیب کردند و آرزویی از نوع دیگر داشته و عاقبت آن گریبان‌گیرشان شد. راه‌های فوق دقیقاً بر یکی از دو جنبه ی درونی منطبق است.: 1) جنبه‌ی فطری که در این حالت می‌خواهد برای "حقیقتش"حرکت و تلاش کند و آرزویش از نوعِ فوق حیات دنیا است. 2) جنبه‌ی نفسانی که در این حالت فرد می‌خواهد برای "خود"ش باشد و صرفاً برای حیات دنیا بگردد و آرزویش از نوع حیات دنیایی است. به این ترتیب جهان بینی اسلامی می‌گوید که انسان موجودی دو جنبه ای اما تک شخصیتی است که آن شخصیت بستگی به نوع تربیت و انتخاب او دارد
اگر انقلابی بخواهد در جوانان صورت بگیرد، انقلاب در آرزوی آن‌ها است. انقلاب فرهنگی و زیربنایی، دگرگون شدن نوع آرزوی انسان است. باید آرزوی بقا حاصل شود تا انسان، الله و رسول و دارآخرت را بخواهد. تنها در این صورت است که اصلاح و دگرگونی حقیقی صورت خواهد گرفت و تربیت همین است. راهش چیست؟ 
راه اساسی که راه درمان طبیعت گرایی در وجود انسان است، همان است که در بیان نورانی امیر مؤمنان علیه السلام در فصل پیش توضیح داده شد و معرفی گردید. راه دیگر این است که مربی بتواند اراده‌ی شاگرد را به مسیر آرزوی فطری او بکشاند؛ برای این کار زمینه‌ای باید فراهم شود تا فرزند بتواند تعقلاً بفهمد استعدادهایی که خدا به او داده، یک نوع "بدهکاری" است. بچه وقتی دید هوشش از دیگران بیشتر است، باید به نحوی به او فهماند که در مقابل دیگران بدهکارتراست؛ بداند این‌ها امتیاز او نیست بلکه بارهایی است که بر دوشش است و بدهکاری‌هایی است که باید بپردازد! بچه اگر این طور تربیت شد، خودش سراغ انبیا می‌آید. زیرا اصولاً عقل دین را درک کرده ودر فرد ایجاد عطش می نماید؛ به نحوی که فرد می‌خواهد طلبکار خودش را پیدا کرده و بدهکاری خود را بپردازد و به این کار عشق می ورزد! وقتی به کودک کمک شد که این گونه با مسأله برخورد کند، عُجبِ او برطرف شده و نور تواضع در او رشد می‌کند و بزرگ‌بینی که موجب توقف و انحطاط است، در او حل می‌گردد. 
اما اگر مربیان یا والدین، بنا را بر"خودیت" کودک بگذارند، این مسأله در ذهن کودک جا می افتد که استعدادهایش را طلب تلقی کند و بزرگ که شد می‌خواهد طلبش را از هرجایی که رسید وصول کند. عالمِ مادّه وسیله‌ای برای وصول طلب‌هایش می‌شود ودر نتیجه به دنیا طلبی می‌افتد. می‌گوید من استعداد و فهم دارم، پس باید بروم و سهم خود را از دنیا بگیرم! آن چه او در مقابل خودش می‌بیند، ماده‌ی بی‌شعوری است که می‌خواهد شیره آن را به‌عنوان طلبِ استعدادهایش وصول کند. چنین آدمی دیگران را بدهکار خود تلقی می‌کند!
2- مستقل دانستن کودک 
کودکان حسابگران غریبی هستند و جاذبه و دافعه و حسن ظن و بد‌گمانی دارند. آنان استقلال فکری داشته و ادراکشان خیلی زیاد است و نباید انتظار داشت که از بیان آن ها حدّ فهمشان سنجیده شود، بلکه باید از نگاهشان آن ها را شناخت و درک کرد. کودک چند برابر آن چه می‌گوید می‌فهمد ولی چون هنوز بر زبان مادّی مسلط نیست، آن چه از زبانش خارج می‌شود خیلی کمتر از حدّی است که در حس و شعور و خطوراتش می‌گذرد. خدای متعال دستور انقباض و انبساط را برای قبول بهترین مربی به عقل کودک داده است. فی المثل اگر دید استادش درست عمل نمی‌کند، او را قبول نمی نماید. بنابراین این مربی نیست که شاگرد را استخدام می‌کند، شاگرد است که استاد را استخدام می‌نماید.  عقل کودک براساس هدفش دوست، کتاب، فیلم و‌...‌انتخاب می‌کند و ذاتاً در مقابل لغو منقبض و با آن ناهماهنگ است. 
کودک موجودی مستقل درحدّ خودش است. او دستگاه ها و جنبه هایی که در بزرگی هست به صورت جامع دارد. مثل گردوی نارس و مغز نبسته است که استعداد گردو شدن دارد. با توجه به این خصوصیت، مربی باید به او اجازه دهد درحوزه فعالیت خود آزاد باشد و از کنترل شدید و مراقبت های غیرضرور پرهیز نماید. با این خصوصیت تربیت کودک مثل انسان بالغ است. مثلاً چه طور برای تنبیه انسان بالغ قسمتی از دستاورد عملش را می‌چشانند تا به هوش آید، به کودک هم مقداری از نتایج عمل به صورت رقیق شده چشانده می شود تا بهتر با واقعیات آشنا گردد، زیرا کودک مانند انسان بالغ دو جنبه‌ی "ایستا و پویا"دارد. اگر جنبه‌ی ایستا بر اوغالب شود، حالت خواب یا مست را پیدا می کند و تذکر پذیر نخواهد بود و رنج می‌تواند او را به خود آورد. مثال دیگر قوّت مسؤولیت پذیری است. درکودک قبل از بلوغ مسؤولیت پذیری هست ولی توان آن چنانی ندارد که بخواهند آن را بکار گیرند. به عبارت دیگر فعلاً معفُوّ است یعنی مربی حالا با آن کاری ندارد تا در موقع مناسب و زمان بلوغ از آن استفاده کند. در تعبیری از رسول گرامی صلی الله علیه و آله در حدیث "رَفع" آمده: « رُفِعَ القَلَمُ عَنِ الثَّلاَثَه...وَ عَنِ الصَّغِیرَ حَتَّی یَکبَرَ1»:" قلم از سه نفر برداشته شد... و از کودک تا به حد بلوغ برسد"، یعنی از کودک رفع تکلیف شده است زیرا فعلاً توانش راندارد و نارس است.
در کودک تحول قبل و بعد از بلوغ، تفاوت بین عفو و مسؤول شدن است. کودکان استعداد و توان و همه‌ی دستگاه‌ها را دارند، اما باید با این دستگاه‌ها به اندازه‌ی توانشان کار کرد و توجه داشت که برخورد استخفاف آمیز نباشد؛ برخورد استخفاف آمیز ویژه‌ی نظامیان است که در آن آگاهی موضوعی مزاحم است. درتربیت طبیعی که آگاهی کودک پایه کار است، نظام قبل از بلوغ مثل نظام بعد از بلوغ نظام تکریم می‌باشد. مثالاً اگر پدر مسؤولیت را بین خود و فرزند نابالغش تقسیم کند، کرامت نفس او را تقویت نموده است. 
3- حسن ظن به خدا؛ مادر کلّ صفات  
چرا اولیای الهی در کوران حوادث هیچ تغییر روحیه و رویه پیدا نمی کردند و چیزی تعادلشان را برهم نمی زد؟ آنان چنین هنری را در زندگی چگونه بدست آورده بودند؟ علی(ع) می فرماید: اگر همه مردم به من روی آوردند یا از اطراف من پراکنده گردند، احساس عزّت و وحشت نمی کنم! وقتی خبرنگار از امام ره در راه بازگشت به ایران سؤال کرد که چه احساسی برای بازگشت به وطن دارید؟ گفتند هیچ! این چیست؟ علت این است که آنان ارتباطشان با خداوند محکم است! 
درتربیت هدف دست یافتن به انسان ایده‌آل است. این کار چگونه امکان پذیر است؟ انسان استعداد ارتباط با نامحدود دارد و می‌تواند اخلاقش در رابطه‌ی با خدا دگرگون شود. کسانی که کودک را با فطرتش آشنا و مرتبط می سازند، بزرگترین سرمایه و گنجینه را در اختیارش گذاشته اند؛ به نحوی که سرمایه های دیگر هرگز این نقص ارتباطی را جبران نمی نماید. شجاعتی که انسان از ارتباط با نامحدود بدست می آورد، با شجاعتی که ازراه ارتباط با انبوه انسان ها، تکنولوژی و ادوات جنگی بدست می آید، قابل مقایسه نیست. 
حسن ظن به خدا، اساس تربیت و مادرکل صفات و خصوصیات انسان ایده آل است و باعث می‌شود که فرزند انسان به منبع شجاعت، سخاوت، عدالت، تواضع، کرم، قناعت ‌و ... برسد؛ منبعی که انسان را همیشه غنی نگاه می‌دارد و از مشکلات و تنگ نظری‌ها نجات می‌دهد. کسی که می‌خواهد اولاد یا شاگردش صفات قابل اعتماد پیدا نماید تا آینده در برخورد با مشکلات زانو نزند، باید در برنامه تربیتی، تقویت"حسن ظن به خدا" را محور قرار دهد. این راه و روش ارتباط با نامحدود است. 
انسان وقتی که حسن‌ظن به خدا پیدا نمود، خودش را کشف می کند و صفت شجاعت در او بروز می کند؛ آن هم شجاعتی که از بطن وجود واعتقاد وعمق رابطه‌ با خدا سرچشمه ‌می‌گیرد و نشانه‌اش این است که هرچه فشار بیشتر شود، ظهورش بیشتر می‌گردد. در مقابل، ترس مولود سوءظن به خداست که اگر به حسن ظن تبدیل شود، شجاعت جای آن را می‌گیرد. حسن ظن به خد به ابن معنی است که فرد خدا را در عالَمِ هستی، راستگو، حکیم، کریم، قادر، عالم، مدیر، مدبر و رازق و در یک کلمه فعّال و مراقب اوضاع ببیند و این به انسان قوت قلب خارق‌العاده‌ای در برخورد با دیگران و محیط می‌دهد که می‌تواند به پشتوانه آن در هر میدانی وارد شود. 
در مقابل، هر مقدار که از این صفات کنار گذاشته شود، نوعی سوءظن جای آن را می‌گیرد؛ مثلاً بداند خدا عالِم است، اما بگوید مراقب نیست! بداند که خدا عالِم و مراقب است، اما فکر کند که در مسایل بی‌طرف می‌باشد! این چنین تصوراتی، سوءظنّ به خدا می‌آورد. انسانی که با سوء‌ظن به خدا ارتباط خودش را با او فراموش کرده، تنها و ذلیل و حقیر و غریب می‌شود؛ احساس می‌کند در عالمی زیست می‌نماید که تک و تنهاست و یار و مونس و غمخواری ندارد؛ می‌بیند هرکس دست برکلاه خود گذاشته و برای خودش کار می‌کند! این فرد ممکن است در ابتدا با اعتماد به انسان‌ها، شجاعانه وارد کارهای اجتماعی و مردمی شود، اما وقتی دید که مردم در مشکلات خود غرقند، کم می آورد و سر در لاک مشکلات خود فرو می‌برد. از این جهت، اجتماعی شدن این گونه انسان‌ها تنها در حدّ شعار است و کم ‌محتوا و بی منبع می باشد. عیناً مثل حوضی است که وقتی آب روی آن می‌ریزند سرریز می شود و وقتی از آن مصرف کنند، به تدریج خشک می‌گردد. انسان هم وقتی از قدرت نامحدود خود را منقطع دید، محدود می‌شود و محدود، احساس فقر و فقیر احساس ضعف و ضعیف به کرنش افتاده در محیط پیرامون خود حل می‌شود. پس اگر انسانی را دیدید که به خدا سوءظن دارد ولی مردم او را جسور و شجاع می‌دانند، باید با نگاه عمیق تر، از پشت چنین شجاعتی ، جُبن و وحشتش را ببینید. 
وقتی فرد به خدا حسن ظن پیدا کرد، آن‌چه را که در اختیار او و مردم است، کوچک و آن‌چه را که از جانب خدا و درحمایت اوست، وسیع می‌بیند و در عین فقر احساس غنا می‌کند. غنایی که فقیر مؤمن دارد از غنای غیرمؤمن بسیار بیشتر است. فقیر مؤمن مثل چاهی است که در او یک پارچ آب مانده باشد؛ آب را بردارید، می‌ببینید جایش دوباره آب می‌آید. اما غنیّ غیرمؤمن، استخر پر آبی می ماند که اگر از آن بردارید، از حجمش کاسته می‌شود. زیرا این نوع استغناء و بی‌نیاز شدن از "چیزی"، صرفاً بستگی به مستغنی شدن از همآن "چیز"دارد؛ یعنی وقتی که غیر مؤمن به وسیله ی چیزی مستغنی ‌شد، غنای او به معنای فقر است، زیرا صرفاًً توسط همان کسب غنا کرده و در نتیجه غنای او غنای تبعی است. ولی استغنایی که مؤمن دارد، استغنای ایمانی است. 
کسی که کوه را تجربه کرده و شب درآن مانده باشد، بسیاری از تصورات و احتیاط‌ها و بزرگ‌‌بینی‌هایش کم می‌شود. مثلاً جهانگردی، برخورد با خطرات، تجربه و مطالعه‌ی کارِ شجاعان و دیدن فیلم‌ها و غیره، باعث کسب قدرت و اعتماد و شجاعت می‌شود، اما این شجاعت، "شجاعت نفسانی" است! دقیقاً مثل حوضی است که با دلو آب پر می‌شود. اما حوض کجا و چاه کجا! چاه به دلیل آن که از درون و عمق به یک منبع عظیم ربط دارد، هر چه از آن بکشند، زلال‌تر و جریان پر شدنش سریع‌تر می‌شود. انسانی که می‌تواند چاه باشد، چرا حوض باشد؟ وقتی انسان اعتماد و حسن‌ظن به خدا پیدا کرد، مثل این می‌ماند که چاه راه خودش را به منبع خودش پیدا کرده باشد. شجاعتی که نتیجه‌ی احساس ارتباط با خداوند و قدرت نامحدود او باشد، باعث می‌شود که هرچه مشکلات در مقابل انسان فراوان‌تر شود، آرامش او بیشتر گردد. حسین‌بن علی‌علیه‌‌السلام در صحرای کربلا، هر چه به ظهر عاشورا نزدیک‌تر می‌شد، صورت ایشان برافروخته‌تر و حالت آرامش و شجاعت ایشان عجیب‌تر می‌گردید؛ به‌طوری که وقتی همه یاران و نزدیکان کشته شدند و ایشان تک و تنها ماند، یک تنه به لشکر ابن سعد یورش برد و آن‌ها تاب مقابله با او نیاورده، رو به هزیمت گذاشتند! ابن‌سعد ملعون که این شجاعت خیره کنند را بعد از آن همه مصایب که به آن حضرت وارد شده بود، انتظار نداشت، چاره را در نامردی دید و دستور داد دور ایشان حلقه زنند و هرچه در دست دارند به سویش پرتاب کنند! این نمایشی از مقابله‌ی شجاعت "ایمانی" و "نفسانی" است! جنگ هشت ساله و تحمیلی عراق بر ایران هم، شاهد دیگری از این نوع مقابله است.
کسی که اعتماد را در نتیجه‌ی تجربه‌ها پیدا کرده باشد، تجربیات جدید و ناشناخته برایش کمرشکن خواهد بود. زیرا آن‌هارا پیش‌بینی و تجربه نکرده است. "شجاعت نفسانی" چیزی است که آن‌را باید قبلاً با تجربه به‌دست آورد تا در عمل بتوان آن را مصرف کرد. گذشتی که انسان در نتیجه‌ی تجارب مختلف بدست می‌آورد، گذشتی سطحی است؛ چون مطالعه کرده و دیده برایش بهتر می‌شود، پس گذشت کرده است! در"شجاعت نفسانی"، فرد باید ابتدا تجربه کند و درآن رابطه چیزهایی ببیند که مثلاً این نوع گذشت نتیجه‌اش خوب بوده یا نه، تا بعد بتواند در آن رابطه گذشت کند. اما گذشت‌های سنگین که تجربه نشده وآینده‌ی آن‌ها مبهم است، سرانجام فرد در مقابل آن عقب می‌زند و نمی‌تواند گذشت کند. 
اما "شجاعت ایمانی" در عمل قدرت خودش را نشان می‌دهد و نیازی به تجربه ندارد. در این حالت، بسیاری از حصارهای ضعف و زبونی از طریق ایمان و حسن ظن به خدا، در وجود مؤمن شکسته می‌شود و اعتراف می‌کند که هرچه دارد از خداست؛ ظاهری کوچک و کم اهمیت دارد اما استعداد و توان و قدرت او به گونه‌ای می شود که نمی‌توان آن را با امور و مقیاس‌های مادی سنجید وحدّی بر آن تعیین کرد. شما نمی‌توانید کسی را که با شجاعت ایمانی مرگ را قبول می‌کند، به ستوه آورید و از او اعتراف به عجز و ندامت بگیرید. زیرا محبوب او خداست! اساساً قدرت‌ها انسان را نمی‌شکنند، بلکه محبوبیت و تعلقات دنیایی است که انسان را ‌شکسته و خرد می‌کنند.
وقتی انسان"شجاعت ایمانی"پیدا کرد، صبرش اندازه ندارد. شجاعت ایمانی محصول"فطرت"است، اما تکیه گاه صبر یا شجاعت اکتسابی، روی قدرت اکتسابی است؛ دراین حالت اگر فشار امتحان سنگین‌‌تر از شجاعت اکتسابی شود، فرد شکست می خورد.
صفات ایمانی دیگر هم همین طور هستند؛ صفاتی مانند عدالت، تقوا، تواضع، کرم، قناعت و ... همه اموری مثل شجاعت ایمانی هستند و همین تحلیل را دارند. مثلاً نهایتی در"سخاوت ایمانی" برای مؤمن نیست. زیرا "سخاوت ایمانی" حاصل "فطرت" است درحالی که "سخاوت نفسانی" تجارت و محصول طبیعت می باشد. یا "قناعت نفسانی"حاصل مطالعه و تجربه است، درحالی که «قناعت ایمانی" حاصل اجتناب از حرص می‌باشد. "قناعت تجربی" آرامش قبل از طوفان است. یعنی غیرمؤمن بطور محدود و برای انحصار طلبی قوی تر، فناعت تاکتیکی می کند تا خود را برای حمله مجدد آماده نماید! یعنی بعضی زهدها نسبت به دنیا، مقدمه و عقب‌نشینی تاکتیکی برای حمله‌ی راهبردی بعدی است. این‌ها "زهد نفسانی" است؛ زهدی است که ناشی از اعتقاد و ارتباط با خدا نیست و برای دستیابی به ریاست و سوار شدن بر دیگر انسان ها تدارک دیده می‌شود. مثلاً فروشنده ای که چند قلم جنس را ارزان می فروشد تا بر روی اقلام دیگر بکشد؛ دانه می‌دهد تا مشتری را جلب کند! در این حالت، او با استفاده از صفات حمیده‌ی غیرمرتبط با خدا، عقب نشینی تاکتیکی می کند تا منظور خود را آینده عملی سازد!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:46 عصر )
»» علی (ع) و تربیت کودک

فصل 3: علی (ع) و تربیت کودک 
امیرالمؤمنین علی علیه السلام، در روایت زیر سه مرحله برای تربیت ذکر کرده اند: « اَلوَلَدُ اَمِیرٌ سَبعَ سِنِینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنِینَ وَ وَزِیرٌ سَبعَ سِنِین، فَاِن رَضِیتَ خَلاَئِقَهُ لِاِحْدَی وَ عِشرِینَ سَنَهً وَ اِلاّ ضُرِبَ عَلَی جَنبِیهِ فَقََد اَعذَرتَ اِلَی اللهِ1»:" فرزند هفت سال اول زندگی فرمانده است و هفت سال دوم فرمانبر و هفت سال سوم وزیر و مشاور است. از21 سالگی اگر از اخلاق و رفتارش راضی بودید که هیچ، وگرنه او را تنبیه کنید که نزد خدا معذورید". می فرماید اگر از کودکی جنبه‌ی نفسانی معتدل و معقول و طیّبِ ارضا کردد، فطرت از میان آن بالنده سر برمی دارد و زمینه ی آرزوی بقا در او فراهم خواهد شد و الله و رسول و دارآخرت را برخواهد گزید. اما شرطش این است که "حرکت مستمرِ" فطرت گرایی، از دوران کودکی پی ریزی شود.
الف- دوره امیری کودک 
اَلوَلَدُ اَمِیرٌ سَبعَ سِنِینَ. یعنی فرزند در هفت سال اول امیر به حساب آید. 7سال اول، طبیعت و فطرت هر دو حالت جوانه دارند و کودک درحال تجربه جهان پیرامون خود است. در این سن اگر کودک "همراه با طبیعت"رشد نکند و طبیعت او بسوزد، فطرت نمی‌تواند از میان آن جوانه زده و جان بگیرد. در این دوره چنان با او رفتار نمایید که گویی با امیر طرف هستید و کودک هم چنان احساس نمایدکه امیر است! یعنی خدای تعالی همان طور گه به پدر و مادر تشریعاً فرمان می‌دهد که فرزند را تا هفت سالگی امیر خود بدانند، به کودک هم تکویناً احساس امیر بودن داده است. تکوین و تشریع وقتی هماهنگ شوند، تربیت در جایگاه واقعی خود قرار گرفته است. 
دلیل این کار این است که کودک در این سن و سال ضعیف است و اگر امیر به شمار نیاید، جرئت ابراز وجود پیدا نمی کند و ترس از دیگران وی را چنان می هراساند که عقیده و درک خود را از دست می دهد و بی آن که به چیزی معتقد باشد آن را عملی می کند؛ با این کار عمل او از علم جدا شده، مقلّدی بی محتوا و پوچ و پوک می شود؛ به نحوی که آن چه انجام می دهد به هیچ وجه آن را باور ندارد و آن چه را هم که باور دارد، چون می ترسد هرگز به عمل در نمی آورد. و در نهایت به خاطر همین ترس از خود بیگانه می شود! 
والدین اگر طفل را در راستای خواسته هایش با درایت یاری کنند و شرایطی را بوجود آورند که طبیعت او عزت و کمال و راحتی داشته باشد، فطرت او فعال تر شده و از بستر طبیعت رشید و بالنده بیرون می آید و در آینده خود را در عالَمی بزرگتر از این عالَم احساس می کند و بخش پروانه سازی او به کمال رسیده، خود را به هر چیز کوچکی نخواهد فروخت. اما هر چه کمتر به طبیعتِ او بها داده شود، رشد و نمو لازم را پیدا نخواهد کرد و علامت های آن کم رنگ تر خواهد شد.
دراین دوره، هر چه ترس و وحشت از اطرافیان بیشتر باشد، بروز پدیده ی "استقلال" در او به مانع برخورد می کند. درست است که طبیعت برتری طلبی و الوهیت دارد، اما در 7 سال اول که ضعف و ناتوانی طفل دربرابر انسان های بزرگتر محسوس و ملموس است، برتری طلبی او مجال کمتری برای جلوه گری می یابد، ولی خطر شرک و الوهیت دیگران در او بیش از خطر الوهیت ادعایی خودش است. پس به اطرافیان کودک در7سال اول توصیه می شود که بگذارند کودک طلوع کند، فرمان دهد، خواسته داشته باشد و احساس کند که اطرافیان درفرمان او هستند تا فطرت او بتواند بستر مناسبی برای رشد داشته باشد. با این کار، طبیعتِ او به سوی الوهیتِ دیگران حرکت نمی کند و فطرت به سوی منصب حقیقی خود که رهبری طبیعت است به پیش می رود. به هرحال اگر عده ای بگویند که چون در جهان طبیعت گرایی بسیار زیاد است، اعطای فرماندهی به کودک در7 سالِ اول موجب حاکمیت طبیعت بر فطرت و حرکت به سوی ظلمت می شود، حرف درستی نیست! معنی امیر بودن طفل این نیست که چون امیر است، پس هرکاری هم که برایش مضر است، می تواند انجام دهد. خیر! کدام امیر است که بخواهد راه اشتباه برود و وزیر و طبیب بدلیل امیر بودن او، وی را به حال خود گذاشته باشد؟ طبیب به امیر امر و نهی می‌کند و باید‌ها و نباید‌ها را متذکر می‌گردد. وزیر هم خطرات و اشکالات در تصمیم‌ها را متذکر می‌شود و در مجالست‌ها و مصاحبه‌ها نکته‌های ارزنده و راه‌های موفقیت را تأکید و مطرح می‌کند، اما همه‌ی این کارها با رعایت لطف و مرحمت و رعایت احترام و تجلیل معنی امیری صورت می‌گیرد! بنابراین در این برنامه ها رها بودن مطرح نیست، بلکه وسیع بودن راه حرکت و احساس مسؤولیت و احساس این که همه در خدمت او هستند، به کودک جرئت تصمیم‌گیری و حسّ اعتمادِ به محیط می‌دهد. در کودک بروز و شکل گیری صفاتی از قبیل حسد، کبر، نیرنگ، رقابت و برتری طلبی که از صفات طبیعت هستند، بیشتر در هفت سال صورت می گیرد. اما بروز صفات فطرت مانند پاکی و زیبایی و صفا و دوری از بخل و حرص بیشتر مربوط به 7 سال اول است
زمینه حاکمیت فطرت برطبیعت از طریق برآورده شدن معقول خواسته های کودک در هفت سال اول فراهم می شود. در این دوران، فطرت تمرین فرماندهی می کند و زمینه بروز و ظهور و استقامتش در برابر دیگران فراهم می گردد. آن چه از حسن بن علی علیه السلام در کودکی دیده شد، ابراز احساسات و مهر و علاقه به جدّ بزرگوارش است. هنگامی که جد بزرگوار درسجود است، بدون هیچ بازدارنده ای خود را بر روی او می اندازد و سوار می شود. اگر حسن (ع) به خاطر مردم و اهمیت دادن به ابهت جمعیت و کثرت آن ها، از نزدیک شدن به جدِّ خود خجالت می کشید و خودداری می نمود، مقدمه ای بر شرک و مقدمه هایی بر عبودیت غیر خدا در آینده برای او فراهم می گردید. اما حالا که به کثرت جمعیت اهمیتی نمی دهد، نشانه ی ردّ عبودیت غیر خدا را آشکار کرده است و با عشق ورزی به کسی که به او محبت کرده، دارد شکر منعم را بجا می آورد و شکر منعم توحید است و توحید از فطرت برمی خیزد. او امروز محبت این منعم را درک می کند و شکر نعمت را عملی می سازد، و در بلوغ به صورت بازگشت به خدا و عبودیت، آن را ظاهر خواهد ساخت. 
اگر درکودکی، بازگیری از اعتیاد به طبیعت و الوهیت دیگران به این صورت انجام نگیرد، طلوع فطرت پس از بلوغ جنسی بی اثر خواهد بود. اگر والدین بخواهند که کودک مسأله ی «لااله» را درکودکی تجربه کند، باید ازکودکی، اعتیاد کودک به الوهیت دیگران را درمان کنند و راه آن امیر دانستن او در 7سال اول زندگی است. اگر طفل از کودکی مورد هجومِ رفتارهای مختلف تربیتی قرار گیرد، دربرابر این پیچیدگی های رفتاری و فرمان های ضد و نقیضِ اطرافیان، به دنیایی از تضاد فرو می رود؛ به نحوی که جرأت نمی کند به احساسات خود جامه عمل بپوشد و درجوّ غلیظ و خشن پیرامون خود و درمیان تند بادهای برخورد دیگران، جوانه های لطیف احساسش فرو خواهد ریخت. از این رو سفارش می شود که در برابر تمایلات کودک در7 سال اول زندگی بردباری نشان دهند تا او فرصت ابراز علاقه و احساسات داشته باشد. اما باید مواظب بود که جوانه فطرت به بهای رشد و نمو طبیعت سوخته نشود و برای این کار لازم است او را از اموری که ضد فطرت است دور نگاه داشت.
این سخن مولوی که می گوید"زِ آب خُرد، ماهیْ خُرد خیزد"، تشبیهی بجا و درست است. فضای لازم برای شناوری و پرورش شخصیت کودک، به میزان تحمل اطرافیان بستگی دارد. کودکی که اطرافیان ناشکیبا داشته باشد، مانند ماهی در آب خُرد است و قانوناً شخصیت او کوچک می شود و اگر چنین شود، فرزند از همان کودکی روش عبور دادن خودرا از میان اطرافیان کشف می کند.   
در دوره ی خلافت علی علیه السلام، چند کوزه عسل آورده بودند و به دست خزانه دار سپرده شده بود. حسین بن علی علیه السلام که در آن زمان تازه تشکیل خانواده داده بود، روزی میزبان مهمانی می شود و چون چیزی برای پذیرایی در دسترس ندارد و هنوز هم سهم خود را از عسل دریافت نکرده، به خزانه دار مراجعه کرده و مقداری از سهم خود را علی الحساب دریافت می نماید. علی علیه السلام در بازدید از خزانه، از خالی شدن کوزه عسل و ماجرا اطلاع می یابد. حسین را احضار و او را مورد بازخواست قرار می دهد. حسین توضیح می دهد. علی (ع) شلاق خود را بالا می آورد. حسین او را به جعفر سوگند می دهد. علی (ع) همواره دربرابر این سوگند انعطاف داشت. شلاق را پایین می آورد و می گوید بابی انت و امی، چرا پیش از این که دیگران سهم خود را دریافت کنند، تو دریافت کردی؟ 
حسین بن علی این نوع انضباط و سختگیریِ شدید در بندگیِ خدا را وقتی می تواند تحمّل کند که شخصیت او در کودکی از گنجایش لازم توسط پدر و جدّ برخوردار شده باشد. علی (ع) در دوران آموزش"لااله"، کودک را چنان آزاد گذاشته و میدان لازم برای رشد شخصیت دراختیار او قرار داده، که در"الاالله" می تواند این چنین او را بازخواست نماید! امیر قرار دادن مسؤولانه‌ی کودک در هفت سال اول، موجب شکوفایی احساس شکر و وفاداری طفل در هفت سال دوم می‌گردد.
ب- دوره فرمانبری نوجوان
«‌...‌وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ». یعنی فرزند در دوره نوجوانی باید حالت عبد داشته باشد. دوره ی هفت ساله دوم، دوره ی فرمانبری کودک است که ملازم با آغاز انحصار طلبی ها و خود خواهی های اوست. دراین دوره، اطاعت کودک از بزرکتر هایی که خدا را فرا دست خود می بینند، نوعی اطاعت از خداوند است. این دوره، زمینه یاری و بروز حکومت فطرت بر طبیعت است؛ هنگام آن است که طغیان کودک مهار و محدود شود تا فطرت برای حاکم شدن بر طبیعت دشواری زیادی نداشته باشد؛ فطرتی که از میان پوسته طبیعت، سالم و قوی بیرون آمده است. در این مرحله، فطرت در ابتدای راه است و مسیرش با تکیه بر دیگران و تقلید از مطیعان فطرت، موجب ایجاد فرصت برای رشد بینش فطری و خو گرفتن طبیعتِ او به اطاعت از فطرت می گردد. به عبارت دیگر فطرت کودک درکنار فطرت دیگران و با یاری از نور آنان، راه را یافته و طبیعتش مطیع فطرت خواهد شد.
در دوره‌ی امیری، یعنی هفت سال اول، اگر محیط باز بوده و اولیا با حسنِ ظن به کودک برخورد کرده باشند، حجّت و واعظ باطنی او چشم و گوش و زبان و دست و پا پیدا کرده و باعث می شود که در هفت سال دوم که دوره‌ی احساس مسؤولیت است، واعظ درونی به او بگوید که والدین آقای تو هستند و تو باید از آن‌ها اطاعت کنی، چرا؟ چون والدین با قبول کردن امیری او در هفت سال اوّل، او را رشد داده و همین باعث می شود که کودک به این درجه برسد که بفهمد مدیون آن هاست و والدین را آقای خود بداند! اما اگر چنین شرایطی در 7سال اول فراهم نشده باشد، درون کودک به او نمی گوید که به دستورات مربی توجه کن و گفتنِ دیگران هم اثری ندارد؟ امام صادق علیه السلام در این رابطه می فرماید: « مَن لَم یَکُن لَهُ وَاعِظٌ مِن قَلبِه وَ زَاجِرٌ مِن نَفسِهِ وَ لَم یَکُن لَهُ قَرِینٌ مَرشُدً اِستَمکَنَ عَدُوُهُ مِن عُنُقِهِ1»:"کسی که واعظ و بازدارنده ای از درون و هم صحبتی راه یابنده نداشته باشد، دشمنش را بر خودش مسلط کرده است"  
به هرحال، مربی از این به بعد باید به طفل به عنوان عبد و فرمانبر نگاه کند؛ آن هم رفتاری که برده فروش‌ها به زرخرید‌های خود دارند. در مقاله‌ای که تحت عنوان فلق، در روزنامه‌ی عصر شیراز نوشته شده بود، از زبان شمس تبریزی که استاد مولوی است نقل می‌کند که:"اوایل معلمی می‌کردم، شاگردی آوردند که از همان لحظه که پدر او را در مکتب خانه گذاشت، شروع به بر هم زدن نظم مکتب خانه کرد و همه جا را به هم ریخت. می‌دانستم که بهم ریخنگی ها از این تازه وارد است، اما به روی خود نمی‌آوردم و به بچه‌ها هم ‌می گفتم که غلبه نکنند. به هر جهت درس و مشق روز دیگر را معین کردم. فردا هم برنامه همین بود. بالاخره روز سوم او را فلک کردم! از آن به بعد در مکتب آرام بود. یک روز در بیرون از مدرسه او را میان جمعی قمار باز نشسته دیدم. آرام پشت او قرار گرفتم. من را که دید مثل این که روح از جسدش پرواز کرده باشد، فوری عذر آورد. بالاخره در مدرسه او را فلک کردم و خلیفه را گفتم شلاق بزند. دیدم محکم نمی‌زند. شلاق را گرفتم و آن چنان زدم که تا یک ماه از خانه خارج نشد. بعد از یک ماه که داشت به مدرسه می‌رفت، پدر گفت کجا می‌روی؟ گفت به مکتب‌! پدر گفت مگر تا‌کنون از زحمت استاد از پا نیفتاده بودی! گفت او ناجی من است. اگر او نبود، معلوم نمی شد که از کدام زندان و دارالمجازات سر در می‌آوردم!  بعدها که شمس تبریزی وارد سیر و سلوک شد، همین ریاضت را تحمل کرد و چون ظرفیت داشت، مقتدای مولوی گردید. 
گاهی که کودک در هفت سال اول درخانه تحقیر شده و کم ظرفیت بار آمده است، همین که در مدرسه او را احترام و محبت کنند، یاغی می‌شود. چه بسیار آموزگارانی که به جهت معلمی این قبیل بچه‌ها، ناچار به برخورد تند شده اند! بچه‌ای که در هفت سال اول با احساس مسؤولیت اطرافیان پرورش نیافته باشد، در هفت سال دوم، به جای عبد بودن یاغی و طاغی می‌شود! 
 اساساً وقتی که طبیعتِ کودک انواع لذایذ را در7 سال اول و در حدّ بالا تجربه کرده باشد، در بزرگی فطرت در برابر آن لذایذ متوقف می شود و آن ها را کوچک می یابد و نوعی از فنا و زوال درآن ها می بیند. فطرت به چیزی کمتر از بقا و ابدیت قانع نمی شود و هر مقصد مادی را به دلیل فناپذیر بودن آن بی ارزش می بیند؛ در این حال اگر به فطرت حکومت بر دل های همه ی جهانیان را هم بدهند، قانع نمی شود. 
هفت سال دوم که هفت سال مسؤولیت خواستن و بالا بردن طیّبات و عادات حسنه است، باعث می‌شود که خدمت و ریاضت برای او آسان شود و بی‌کاری و تن‌پروری موجب عذاب وجدان او گردد. به این ترتیب، با رشد عقلانی که درکودک صورت گرفته، او در ردیف والدین قرار می‌گیرد و این ابتدای شروع دوره‌ی سوم است.
ج- دوره اجتهاد فطرت
«وَ وَزِیرٌ سَبعَ سِنِین». شروع دوره ی سوم از 14سالگی است و آن دوران جوانی و بلوغ فطرت است؛ دوره ای است که نوجوان شرایط اظهار نظر درمسایل را پیدا کرده است و زمان اجتهاد فطرت فرا رسیده و باید درکارها از فکر و نظر او بهره گرفت و مشارکت خواست. مشارکت در مدیریت این است که مسایل را با او در میان گذارند تا او برای راه حل آن‌ها بیاندیشد و اراده و تصمیم گیری و رهبری محیطِ پیرامون خود را برای مدیریت های آینده تمرین کند. در ادامه دو دوره قبل، چهارده سالگی ابتدای دوره ایست که مبانی اجتهاد و اظهار نظر در نوجوان رشد کرده و او به دنبال شناخت راه است. دراین حالت اگر تقلید به او تحمیل گردد، خطرناک است و مثل این می ماند که پس از پایان نه ماهگی بخواهند طفل را به توقف در رحم مادر ناگزیر کنندکه این کار خطراتی برای مادر و جنین دارد! همان گونه که بیرون آوردن جنین در5 ماهگی و ماندن وی در رحم پس از 9 ماهگی نادرست است، همان طور هم به حال خود گذاشتن فرزند پیش از14سالگی و  انتظار اطاعت بی چون چرا پس از14 سالگی نادرست است.
دراین سنّ باید برای وی نوعی آزادی و احترام و تکریم شخصیت قایل شد تا بتواند وزیر و طرف مشورت قرار گیرد و احساس مسئولیت دراو بالنده شود. این حالت همانند امیر بودن پیش از7 سالگی است؛ با این تفاوت که وزیر برای پیشنهاد دادن و امیر برای فرمان دادن است، وزارت نوجوان دراین دوران باید وزارت واقعیه باشد، درحالی که امارت کودک درپیش از 7 سالگی، امارت ظاهریه بود. هنگامی که نوجوان 7 سال در وزارت ماند و تجربه کافی بدست آورد، اگر حرکات استقلال طلبانه از وی مشاهده کردید، زمان تشکیل خانواده فرا رسیده است و باید مستقل گردد. زیرا غریزه جنسی درهمین 7 سال که فوران شباب است، بارور شده و به منتهای رشد خود می رسد.
بعد از7سال سوم و از سن 21 سالگی، گویی مَرکب کامل شده و اگر راکب لایق باشد آماده ی مسافرت های دور و دراز است. ممکن است در این حالت، اوحیات دنیا را برای خود کافی نداند و برای کشف مطالبی بالاتر ازآن به تلاش و تکاپو پردازد و احساس کند که جز بندگی چیزی لایق و در خور او نیست و سلطنت ها در جنب بندگی خدا، خرمهره و خزف در برابر گوهر گرانبها است. اگر این طور شود، او در میان کشش و کوشش های دیگران توانسته راه خود را پیش برده و از طبیعت به فطرت برسد. دراین حالت‌جهاد فی سبیل الله در دیدگاه وی از اهل و عیال و شغل و مقام و مسکن، عزیزتر خواهد بود و همه امورِ دل، از قبیل چشم، گوش، فهم، زبان، همت، آرزو و عشق، فعال شده و می توان بازدهی نابی از او انتظار داشت. 
بنابراین اگر قلب بخواهد به فعلیّت برسد، باید مربی از طفولیت خطّ تربیتی صحیحی برای فرزند داشته باشد تا در آینده در تمامی مزایای طبیعی، نوعی کوچکی و فنا و زوال بیابد؛ همه چیز را می نگرد اما چیزی را برای دل که جایگاه گوهر گرانبها است بر نمی گزیند، زیرا تمام پیشنهادات طبیعت را برای قانع کردن فطرت کافی نمی‌داند. این جا پایان مرحله‌ی طبیعت و انتقال به فطرت است.

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( سه شنبه 92/9/12 :: ساعت 9:45 عصر )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین یادداشت در وبلاگ دفاع بلاگ خوش آمدید
به بخش نماز خوش آمدید
نماز
نماز
نماز
نماز//دومین جشنواره تبیان قم//
[عناوین آرشیوشده]