صفات خوب و پسندیده
اگر دیدید فرزندان شما یک کار ناپسندی کردند، نباید بی تفاوت باشید، برای این که ممکن است همین یک کار ناپسند به صورت یک عادت و مرام همیشگی در آید، و آن وقت دچار مشکلات فراوانی می شوید.
همان طور که قبلاً نیزگفتم، انسان طبیعتاً عادت پذیر است، پس اگر کودکان شما بعد ازغذا با دهان نشسته و بدون مسواک به رختخواب رفتند، اگر تذکر ندهید، ممکن است کم کم به همین کار عادت کنند، و بعداً هر چه هم تذکر بدهید نه تنها به سخن شما توجه نمی کنند بلکه اصلاً ناراحت هم می شوند که چرا به آنان می گویید بدون مسواک زدن به رختواب نروید.
اما اگر همین کودکان شما به نظافت و پاکی عادت کردند، دیگر نیازی به تذکر شما نیست بلکه چه بسا اگر شما هم غفلت کنید، خودشان متوجه وظایق خود هستند؛ چون به پاکی و طهارت، عادت کرده اند.
صفات خوب و بد در وجودشان تخم ریزی می کند یعنی اگر شما کارهای خوب انجام دادید، این کار خوب کم کم به صورت عادت در می آید، و اگر کارهای بد انجام دادید آن هم تخم ریزی می کند و به صورت عادت و مرام در می آید؛
مثلاً اگر در خان? شما موشی پیدا شد، اگر آن را رها کنید، طبعاً زاد و وَلَد می کند و کار به جایی می رسد که دیگر خانه پر از موش می شود و آسایش را از شما سلب می کنند و اگر غذایی بخواهید پخت کنید، ایمن از فضله های موش نخواهید بود و خلاصه تمام زندگی شما را به تباهی می کشند.
پس هر چیز کوچک و کم را نباید دست کم گرفت؛ چون همان چیز کم، اندک اندک نیرو می گیرد، و زیاد می شود و انسان را سخت گرفتار می کند.
با این حساب، اگر یک بار غیبت کردید، فوری توبه کنید و از طرف، رضایت بگیرید تا همین کار سبب شود دیگر غیبت نکنید؛ چون اگر روزی یک بار غیبت کردید، کم کم روزی دو بار غیبت می کنید و همین طور تا جایی می رسد که اگر روزی ده تا غیبت نکنید، آرام نمی گیرید.
برای این که غیبت کردن، عادت شما می شود.
اگر می خواهید خود را آزمایش کنید و ببینید که آیا مؤمن واقعی هستید یا نه، ملاحظه کنید وقتی که ازخانه بیرون می آیید، دوست دارید با انسانهایی تماس برقرار کنید که از غیبت کردن، تهمت زدن و مانندن اینها لذت می برند و یا با کسانی باشید که از این جور کارهای حرام به شدت پرهیز می کنند و شخص معتقد و متعبدی هستند.
برخی از انسانها طوری تربیت شده اند که دوست دارند با اشخاصی مباشرت کنند که شیرین زبان، خوش لهجه و چرب زبان باشند، دیگر هر چه بگویند و از هر کس بگویند فرقی نمی کند. فقط مایل است در کنار آنان بیشیند و ساعتی خوش باشد و رفع خستگی نماید، حالا این خوش بودن، با غیبت باشد، با تهمت، با عیبجویی و استهزای دیگران باشد، تفاوتی نمی کند. وقتی اعتراض کنید که چرا با افراد فاسد و عیبجو معاشرت می کنی، می گوید فلانی بسیار شیرین است و از مجالستش لذت می برم اما فلانی که غیبت نمی کند و از لهو و لَعِب دوری می نماید، انسان عبوس و ساکتی است و هیچ سخن نمی گوید.
نور و ظلمت
در وجود هر انسانی دو نیروی «نور و ظلمت» وجود دارد.
«نور» یعنی توجه به خدا داشتن در انجام کارها، و «ظلمت» یعنی توجه به خود و غیر خدا داشتن.
وقتی کودکان را به طرف آمال دنیوی سوق دهید، در واقع کودکان خود را در ظلمت فرو برده اید؛ چون آنان را از خداوند و از نور الهی دور ساخته اید، و در جریانی انداخته اید که رضای خداوند در آن نیست.
وقتی که انسان غیر الهی شد، همه چیزش مادی و دنیوی می گردد، سخن گفتنش، محبتهایش، آمال و آرزوهایش و مانند اینها.
و وقتی کار برای غیر خدا شد، حتی کارهای خوب و نیکو نیز بد جلوه می کند مثلاً بخشش کردن، بسیار خوب است اما اگر انسان در این بخشش غرض مادی و دنیوی داست، طبعاً این بخشش، بخششی مطابق هوای نفس و برای دنیا انجام شده است. بخشش شاهان و سلاطین جهان نیز همین طور است، یعنی آنان فراوان بخشش می کنند اما نه برای رضای خدا بلکه برای برنامه های نفسانی خودشان است.
برخی از سلاطین برای دو بیت شعری که فلان شاعر در وصف آنان گفته، کیسه های طلا می دادند و مردم جاهل می گفتند این سلطان چقدر سخاوتمند و اهل کرم و بخشش است اما این سخاوتها و بخششها، نور نیست بلکه ظلمت است، برای این که این کیسه های طلا و زر سرخ مال چه کسانی است که چنین بی معابا با این و آن می بخشد، مال مردم و امانتهای آنان است که سلطان مغرور، امانتهای مردم را پاس نمی دارد و به غیر صاحبان اصلی، هدیه می دهد.
پس گذشت و بخشش و ایثار پادشاهان و حاکمان جور، گذشتِ نور نیست بلکه گذشت منفی و ظلمت است.
همان طور که در سلاطین و پادشاهان، بخششها و گذشتها، منفی و ظلمانی است گاهی در کودکان نیز همین گونه است.
کودکانی که با پولهای خود ولخرجی می کنند این سخاوت نیست؛ چون پولشان را در چیزهای بی مورد، مصرف می کنند برای این که والدینشان آنان را به خرج کردن پول در مصارف دنیایی، تشویق کرده اند.
لذا کودکان در کسب این امر هستند که اسمی پیدا کنند، و بین کودکان دیگر به عنوان کودکی ممتار جلوه کنند.
وقتی کودکان در اثر القائات والدین، چنین روحیّه ای پیدا کردند، طبعاً وقتی بزرگ شدند باز همین رویّه را در پیش می گیرند.
پس پول خرج کردن بی مورد کودکان، بخشش و ایثار نیست بلکه کاری است مطابق هوای نفس.
مثالی دیگر می زنم و آن این که ممکن است انسانی که مشروب خورده و مست شده، در حال مستی به هر فقیر و مستمندی که برسد، به آنان صرقه بدهد و در حق آنان نیکی کند، اما این صدقه و نیکی به خاطر خدا و برای آخرت نیست بلکه از سر مستی بوده است و قهراً ثواب و اجری نخواهد داشت.
گاهی انسان با آب انگور مست می شود،
و گاهی با غرور، جوانی، شهرت، غضب، شهوت، عنوان، و آمال بلند دنیوی، و با ستایش مردم.
هر احسان و ایثاری که منشأاش اینها باشد، چون از سر هدف دنیوی بوده است، اجر و پاداشی نخواهد داشت.
حتی اگر انسان برای مسایل دنیوی، شجاعت به خرج دهد، این شجاعت هم ارزشی ندارد؛ مثلاً شخصی به خاطر این که خود را بین مردم شجاع قلمداد کند، خود را به دریا می اندازد و چون به فنون شنا آشنا نیست، غرق می شود و جان خود را از دست می دهد.
و یا بدون توجه در چاهی عمیق پایین می رود و سپس به قعر چاه سقوط می کند و جان می دهد. و یا برای این که به مردم نشان بدهد که پهلوان است، وزنه های سنگینی بلند می کند.
و در نتیجه استخوان فقراتش خُرد و در نتیجه فلج می گردد.
باید دانست که اینها شجاعت نیست بلکه حماقت و از سر بی خردی و مستی دنیوی می باشد.
در عبادت نیز همین طور است؛ یعنی اگر کسی نمازش را طولانی کند تا مردم بگویند ایشان چه نماز طولانی می خواند، این نماز هم چون غرض دنیایی دارد، بدون اجر و ثواب است.
همچنین است اگر روزه، امر به معروف و نهی از منکر و سایر عبادات برای ریا و خودنمایی و در یک جمله برای اغراض و مقاصد دنیوی باشد، هیچ ثواب و پاداشی نخواهد داشت. وقتی که انسان به خداوند پشت کند، تاریک و ظلمانی می گردد، مثل زمینی که وقتی می چرخد آن قسمت که پشت به خورشید است، تاریک و ظلمانی است اما آن قسمت که رو به خورشد می باشد، روشن و نورانی می باشد.
اما اگر انسان به خداوند رو آورد و مقاصد و افراض خود راالهی نماید، مثل زمینی می ماند که رو به خورشید است.
شما می دانید که اگر نور آفتاب نباشد، چیزی هم نخواهد بود.
اگر نور خرشید نباشد، گیاهان روییده نخواهند شد، و مواد خوراکی به وجود نمی آیند، و حیوانات از بین می روند. درختهایی که سر به فلک کشده اند از برکت نور خرشید است، اگر نور خورشید نباشد پژمرده می شوند. آب، هوا و زمین برای رشد درختان و گیاهان کافی نیست، بلکه نور خورشید نیز از ارکان اساسی رشد گیاهان و درختان است.
انسان نیز چنین است، به نور الهی نیاز دارد تا پژمرده نشود و به حیات و زندگی با عزت خود ادامه دهد.
وقتی انسان تمام کارهایش برای خدا شد و قلبش منور به نور ربّانی گشت و آمال پس دنیوی را از خویش دور ساخت، حتی بدیهایش نیز به خوبی مبدل می گردد.
نفس قلب
انبیای الهی وقتی می خواهند مردم را به کاری دعوت کنند، سعی می کنند با دلهای آنان روابط برقرار کنند، و به قلوب و دلها فرمان می دهند.
دشمنان انبیا نیز وقتی می خواهند با انسان سخنی بگویند با نفس انسان سخن می گویند، چرا؟ چون نفس، زبان نفس و نفسانیّت، را می فهمد و قلب هم زبان قلب و دل را.
نفس و قلب انسان هر کدام لهجه و زبان خاص خود را دارند،
مانند دو انسانی که عب یا فارس هستند اینها با همکلام خودشان صحبت می کنند برای این که زبان همدیگر را خوب درک می کنند.
هر انسانی به دنبال گمشد? خود می باشد.
انسانهایی که فساد اخلاقی دارند همیشه به دنبال مطالب جنسی که مطابق میلشان است می گردند، رمانها و داستانهای شهوی مطالعه می کنند و یا اگر روزنامه بخوانند، به سراغ آن قسمتی می روند که تفسیر مسایل جنسی و شَهَوی دارد.
همچنین وقتی سه نفر وارد باغی زیبا شوند ویکی آوازخوان و دیگری نقاش و سومی نجار باشد هر کدام از اینها با دید وعلاقه خود به این باغ نگاه می کند، اولی فوری به صدای بلبلان در باغ گوش می دهد تا به ترتیب آهنگ بلبلان توجه کند و در باغ فقط صدای زیبای پرندگانِ خوش الحان، نظر او را جلب می کند.
و دومی که نقاش است رنگ گلهای گوناگون و زیبا نظرش را به خود جلب می کند و به آنها خیره می شود.
و سومی هم که نجار است به چوبهای متفاوت درختان توجه می کند تا ببیند این چوبهای گوناگون برای کدام کار نجّاری او به درد می خورد.
پس هر کدام اینها در فکر شغل خود می باشد.
نفس انسان، شغلش خوردن و شهوترانی کردن، ریاست طلبی، استعمارکردن، فریب کاری، خودپسندی و جمع کردن صفات منفی است.
ولی روح انسان، شغلش خودسازی، خودشناسی، خداشناسی و اصلاح خود می باشد.
هر کدام از این دو نیز دستورها و فرمانهای خاص خود را دارند. انسانی که هوای نفس بر او حاکم است، دستورهایش هم مطابق میل هوای نفس است؛ چون نفس در فکر آقایی و بزرگ جلوه دادن خویش است. وقتی امر به معروف و نهی از منکر هم نماید، مثل یک انسان ریاست طلب و سلطان، امر و نهی می کند و خلاصه در ضمن امر به معروف و نهی از منکر، می خواهد بزرگی و قدرت خود را با دیگران گوشزد نماید.
اما روح و قلب انسان این گونه نیستند، بلکه بر عکس گروه اوّل، هنگام نصیحت و یا امر به معروف ونهی از منکر، متواضعانه برخورد می کنند تا طرف مقابل شکسته و خورد نشود.
قلب و روح پاک انسان، تلاش می کند تا نیروی نفسانیت انسان را برطرف کند تا بتواند با روح و قلب مردم سخن بگوید.
پیامبران و انبیای الهی با کفار جنگ می کردند تا قلوب آنان را آزاد کنند مثلاً در عصر حاضر که ما با رژیم عراق می جنگیم در واقع با رژیم نفس عراق می جنگیم، می خواهیم رژیم نفس عراق از بین برود تا قلوب مردم آزاد شود، وقتی حضرت امام، صحبت می کند، مردم عراق، سخن امام را می فهمند و درک می کنند اما رژیم فاسد عراق، چیزی درک نمی کند.
مبارزه با رژیم شاه نیز مبارزه با نفس و قلدریهای او بود. ملت ایران، رژیم نفس را از بین برد تا قلوبشان آزاد گردد.
کسانی که هنوز هوای رژیم شاه را دارند، معلوم می شود که نفس شاهی بر آنان حاکم است و نتوانسته اند رسوبات رژیم ستمشاهی را از وجود خود خارج سازند. مانند این زنانی که بعد از گذشت چندین سال از پیروزی نظام مقدس جمهوری اسلامی، هنوز بدون چادر و یا با حجابی ناقص در کوچه ها و خیابانها رفت و آمد می کنند. این بی حجابی یا بد حجابی ها، به خاطر این است که در مملکت انقلاب شده، ولی در قلوب آنان انقلاب نشده است، لذا هنوز با هواهای نفسانی عصر شاهنشاهی از منزل بیرون می آیند.
بر تمام مردم دنیا جریان عقل و جهل، نور و ظلمت حاکم است منتها برخی قلب و عقل و نور بر آنان حاکم است و بعضی نیز ظلمت و هوای نفس.
بر شاه ایران، ظلمت و هوای نفس حاکم بود لذا وقتی می خواست صحبت کند بسیار متکبرانه سخن می گفت و در تعابیرش چنین می گفت: «ما اراده کرده ایم...» اما وقتی دربار? دیگران صحبت می کند حتی دربار? علمای محترم، آنان را توهین و تحقیر می کرد.
وقتی که زبان، زبان نفس شد، تعابیر و سخنان انسان نیز نفسانی و به دور از عقل و خرد انسانی خواهد بود.
اما انسانی که پیرو هوای نفس نیست، وقتی می خواهد صحبت کند با احترام و محبت سخن می گوید؛ چنانچه وقتی انسان می خواهد مثلاً آهنی را به شکل دلخواه خود در آورد، نخست آن را حرارت می دهد تا گرم و نرم شود و در قالب دلخواه خود بگنجد و سپس در آن قالب به آهن شکل می دهد.
اما انسان مطیع هوای نفس، وقتی می خواهد نصیحت کند، انسان را در کور? تحقیر و اهانت، نرم می کند و سپس در قالب می ریزد تا به مواد خود برسد.
اما بزرگواروقتی می خواهد دربار? هیأت دولت به نمایندگان مجلس نصیحت کند، نخست می فرماید: «دولت شما، دولت بسیار خوبی است و نکند به او رأی اعتماد ندهید.»
و بعد به دولتمردان می فرماید کار مردم را به خود مردم بسپارید و وظایفشان را به آنان تذکر می دهد.
پس ملاحظه می فرمایید که امام بزرگوار نخست با محبت و حرارت خاصی هیأت دولت را مورد تفقد قرار می دهد و سپس وظایف آنان را گوشزد می کند.
«محبت کردن» مثل حرارت دادن و نرم کردن، و «تذکر» مانند شکل دادن و راه انداختن است.
آمریکا و سایرکشورهای استعماری وقتی می خواهند به کشوری تذکر بدهند، محاصر? اقتصادی می کنند، در رسانه های گروهی مرتب بر علیه آن کشور تبلیغات می کنند، تحقیر و اهانت می نمایند، ناسزا می گویند و اگر با این ترفند به مقاصد خود نرسیدند، با ایجاد بهانه هایی، جنگ خونینی را بر آن کشور تحمیل می کنند.
منطق هوای نفس و پیروان شیطان، منطق زور و قلدری است تا طرف مقابل را تحت فرمان خود گرفته و نرم سازند و سپس هر طور که خواستند با آن رفتار می نماید.
اما وقتی اسلام و امام می خواهند انسانها را نصیحت کنند، نه تنها تحقیر نمی کنند بلکه می گویند این انسان! تو خود را کوچک و حقیرنپندار چون تو، به خداوند تعلق داری و خداوند در قرآن کریم فرمود: ای انسان! تو کسی هستی که ملائکه بر تو سجده کردند، پس ارزش و مقام خود را بدان.
سپس به انسانها تذکر می دهند که اگر می خواهی از این مقام رفیع و بلند سقوط نکنی و تنزل ننمایی، مواظب باش شیطان تو را فریب ندهد واز صراط مستقیم، منحرف نسازد.
با این حساب شما وقتی می خواهید به فرزندان خود شخصیت بدهید، سعی کنید به قلبشان شخصیت بدهید نه به نفسشان.
شخصیّت دادن به نفس بچه، او را خود خواه، زود رنج و غیر منطقی بار می آورد، اما اگر به قلب و عقل کودکنتان شخصیت بدهید، آنان انسانهای متین، معقول، راستگو، باوقار و صمیمی بار می آیند.
من به یاد دارم وقتی والد? ما می خواست کاری را به ما واگذار کند، نخست می گفت مثلا اگر ازاخلاق و رفتار تو راضی بودم، اجازه می دهم فلان کار را شما انجام بدهی.
و یا به دخترانش می گفت اگر بچه های خوب و مؤدبی باشید فردا جاروب کردن منزل با شما، یا شستن ظرفها و دوختن لباسها وهمچنین آشپزی و مانند اینها با شما، لذا آنان برای جلب نظرمادر و تحویل گرفتن کارِ خانه از او، از همدیگر سبقت می گرفتند و با هم سخت رقابت می کردند.
و این شیوه ای بسیار مناسب برای تربیت کردن کودکان است؛ چون با عشق و علاقه کار می کنند و لذا احساس شخصیت می کنند و این ارزشمند است.
برخی از والدین نیز کودکان خود را با شیو? غلط به کار می گیرند مثلاً تا وقتی که فرزندانشان مرتکب خطایی نشده و خوب هستند به آنان کاری نمی دهند، اما همین که یک اشتباهی از آنان سر زد فوری کاری را بر آنان تحمیل می کنند و می گویند چون کار ناپسندی انجام دادنی پس باید فلان کار را انجام بدهی.
و یا در مدرسه وقتی کودکی درس نمی خواند، مرتب او را جریمه می کنند و می گویند مثلا فلان مقدار باید مشق بنویسی. باید بگویم که این شیو? تربیت، غلط و ناپسند است، چون در این صورت کاری که کودکان انجام می دهند از روی عشق و علاق? قلبی نیست. بلکه خودش می داند که اینها را به عنوان جریمه و تاوان خطاب خود، انجام می دهد.
یا کودکی که در مدرسه جریمه می شود و باید مشق بنویسد، خط این کودک، خوب نمی شود چون دقت نمی کند و با عشق و علاقه مشق نمی نویسد? بلکه احساس می کند که عوارض و غرامت پس می دهد.
اما انبیا و اولیای الهی، مردم را این گونه تربیت نمی کنند بلکه اگر کسی کارهای خوب انجام می داد و فرد صالحی بود، به او فرمان می دادند و امر و نهی می کردند ولی اگر شخص صالح نبود به اوفرمان نمی دادند.
در کنار تشویق
در وجود و نهاد هر انسان هم خیر و هم شرّ وجود دارد؛
یعنی در انسان دو رگ، وجود دارد، که یکی خوب است و دیگری شرّ.
چه بسیار انسانهای صالح و وارسته ای بودند که همان رگ نفسانیّت، سرانجام منشأ لغزش و انحراف آنان گردید.
و بر عکس، خیلی از افراد فاسق و منحرفی بودند که رگ خوبی آنان موجب هدایت و سعادتشان گردید.
پس انسان تا زنده است باید بداند که هم امید هدایت در او هست و هم خوف انحراف و تباهی.
با این حساب، هیچ کس نمی داند عاقبت او چه خواهد شد، آیا عاقبت وی به خیر می شود یا نه.
خداوند متعال در قرآن می فرماید:
«اَفَاَمِنُِوا مَکرَ اللهِ فَلا یَامَن مَکرَ اللهِ اِلاَّ القومُ الخاسِرُونَ.» (1)
« آیا از مکر خدا- آزمایش و مجازات خدا- غافل و ایمن گردیده اید. و از آن- مکر و انتقام الهی- غافل نشوند مگر مردم زیانکار.»
حتی انبیا الهی نیز هرگز احساس امنیت نمی کردند، بلکه مرتب از خداوند می خواستند که حتی یک لحظه آنان را به خودشان وانگذارد.
و از سوی دیگر، انسان نباید از رحمت خداوند مأیوس باشد، در این باره آیات متعددی نازل شده است از جمله:
1- «یا بنِی اذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن یُوسُفَ وَ اَخیهِ وَ لا تاینسُوا مِن رَوحِ اللهِ اِنَّهُ لا یاینَسُ مِن رَّوحِ اللهِ اِلاَّ القَومُ الکافِرینَ.» (1)
«یعقوب گفت- ای فرزندان من! بروید- به سرزمین مصر- و از حال یوسف و برادرش- بنیامین- تحقیق کرده و جویا شوید و از رحمت بی منتهای خداوند ناامید نباشید که هرگز جز کافران از رحمت خدا ناامید نیستند.»
2- «قُل یا عَبادِی الَّذینَ اَسرَ فُوا عَلی اَنفُسِهِم لا تقنَطُوا مِن رَّحمةِ الله اِنَّ الله یَغفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً اُنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحیمُ.» (2)
« ای پیامبر!- این بندگان من که- به عصیان- اشرف بر نفس خود کرده اند بگو هرگز از رحمت خداوند ناامید مباشید، البته خداوند هم? گناهان را خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.»
و همچنین در روایات آمده است که قوم حضرت یونس علیه السلام با پیامبر خود ناسازگاری کردند و هر چه آنان را نصیحت فرمود، ثمری نبخشید.
این قوم خدود صد هزار نفر بودند، که در اثر نافرمانی و تکذیب کردن پیامبر خدا، حضرت یونس علیه السلام ایشان را نفرین کرد و خداوند نیز وعد? نزول عذاب را به حضرت یونس داد.
اما در میان قوم یونس، برخی متوجه اشتباه خود شدند و از دیگران نیز خواستند تا همه دسته جمعی متوجه اشتباه خود شوند نیز خواستند تا همه دسته جمعه توبه کنند و از خداوند بخواهند که بلا و عذاب را نازل نفرماید.
وقتی قوم یونس توبه کردند و از صُلحا شدند، خداوند نیز عذاب خود را از آنان برداشت.
حضرت آدم علیه السلام با اینکه پیامبر خدا بود، اما ابلیس رجیم او را اغوا نمود و از بهشت عدن خارج ساخت.
پس انسان در هر مقامی که باشد، نباید از خود مطئن باشد.
همان طور که گفتم چه بسیار انسانهای خوبی که فرجام کارشان به تباهی و فساد کشیده شده، و چه بسیار انسانهای فاسد و گمراهی که متحول شدند و با عزّت کامل به زندگی خود ادامه دادند.
با توجه به مطالب یاد شده، به این نتیجه می رسیم که اگر کودکان شما خوب و مؤدب هستند، نباید به این خوبی و مؤدب بودن، اطمینان داشت چون ممکن است با انسان فاسدی رابطه ای پیدا کنند و فاسد شوند.
و اگر فرزندان شما بد و نافرمان هستند باز ناامید نشوید و نگویید این بچه دیگر هدایت نمی شود و مؤدب به آداب حسنه نمی گردد، بلکه احتمال خوب و هدایت شدن او هم بسیار است.
گاهی برخی از کودکان، خوب و مؤدب هستند اما باز باید اندکی از والدین و بزرگترهای خود حساب ببرند والا کم کم مغرور می شوند؛ چون احساس ایمنی ازهر جهت می کنند و این اندیش? ایمنی و غرور، مفاسدی را به دنبال دارد.
کودکان اگر چه خوب و مؤدب باشند بازباید خوف این را داشته باشند که اگر خلافی مرتکب شوند، حتماً از سوی والدین خود مکافات خواند دید،
مثلاً یا قهر می کنند و یا کمی از محبتهای خود را نسبت به او دریغ می دارند.
و در یک جمله می خواهم بگویم باید فرزندان شما بین خوف و رجاء باشند.
اگر کودکان خود را تشویق می کنید، در کنار تشویق، یک «امّا و اگر» هم داشته باشید.
تا دچار غرور نشوند؛
مثلاً اگر نمر? خوبی در مدرسه کسب کرده اند، در کنار تشویق، بگویید نمرات تو بسیار خوب و عالی است، و ما از تو راضی هستیم، به شرطی که اخلاق و رفتار تو هم مانند این نمرات، بسیار خوب و مؤدبانه باشد؛
یعنی طوری رفتار کنید که فرزندان شما بدانند که موفقیت و خوبی انسان فقط و فقط به نمرات خوب نیست، بلکه باید اخلاق، رفتار و گفتارشان هم بسیار خوب و عالی باشد.
انبیای عظام و اولیای بزرگ خداوند با این که تمام وظایف خود را به نحو احسن و اَتَم انجام می دادند، اما باز می فرمودند ما هیچ کاری انجام نداده ایم، و خود را همیشه مدیون پروردگار متعال می دانستند.
چرا چنین بودند؟ برای این که خداوند آنان را چنین تربیت کرده است که هر چه رحمت واسع? خود را به آنان مرحمت کرده باز خوف دارند، و از خداوند کمک و استعانت می جویند.
از عایشه نقل شده است که شبی رسول خدا صله الله علیه و آله و سلم را دیدم که برخاست و در مسجد به سجده افتاد و اشک می ریخت و می گفت: خدایا! یک چشم بر هم زدن مرا به خودم وامگذار.
وقتی رسول خدا به منزل مراجعت فرمود دید من حال طبیعی ندارم و نفس نفس می زنم، حضرت فرمود این چه حالی است که داری؟ گفتم یا رسول الله! دنبال شما بودم، آیا شما بودی که چنان دعایی می کردی؟ رسول خدا صله الله علیه و آله وسلم فرمود: آری.
پس ملاحظه کنید، رسول خدا با آن همه مقامات معنوی و روحانی، باز وقتی که بر او وحی نازل می شود، خضوعش بیشتر می شود و از خود ایمنی نشان نمی دهد، بلکه خوف دارد و از خداوند تمنّا می کند، تا حتی یک چشم بر هم زدن او را به خودش وانگذارد.
خداوند، انبیا و اولیای الهی را چنین تربیت کرده و این بهترین تربیت است.
انسان باید مثل درخت پر ثمر باشد؛
یعنی هر چه میو? علم و مقامات او بیشتر می شود، تواضع و خضوعش نیز بیشتر شود.
برخی از انسانها اگر اندک لطفی و یا کمترین دانش و فضلی نصیبشان گردد، به سرعت خود را می بازند، و خود را از دیگران بالاتر می بینند، و این تغییر رفتار، نشان می دهد که چنین انسانهای ضعیفی از ظرفیت لازم برخوردار نیستند.
ظرفیت ها
ظرفیت انسان در این است که با برخورد با حوادث تلخ و شیرینِ روزگار، تعادل انسان به هم نخورد؛
مثلاً در داروخانه ها ترازوهایی وجود دارد که حتی یک سانتی گرم را هم نشان می دهد، و این وسیله را طوری ساخته اند که بسیار حساس است، و با اندک چیزی، تعادل خود را از کف می دهد.
انسانی که ظرفیتش کم باشد مثل این ترازور است، که با اندک خیر و شرّی، تعادلش به هم می خورد و اخلاق و رفتارش غیر عادی می گردد.
کودکان خردسال مثل این ترازوی حساس هستند، اگر یک حبّه آب قند به آنان بدهید، گرمای بدنشان زیاد می شود، دهانشان برفک و جوش می زند، و اگر اندک چیز سردی به آنان بدهید، مزاجشان سرد می شود، و رطوبت می کند، و اینها به خاطر این است که تعادلشان بسیار اندک است.
اما همین کودکان هر چه بزرگتر می شوند، تعادلشان، قوّت بیشتری می گیرد، مثلاً کودکان پنج یا شش سال اگر سه یا چهار خرما به آنان بدهید گرمی شان نمی شود، ولی اگر پنج یا شش خرما بدهید ممکن است تعادلشان به هم بخورد، ولی کودکان دوازده یا سیزده ساله اگر شش خرما هم بخورند تعادلشان به هم نمی خورد، و تأثیری بر آنان نخواهد داشت.
پس با این حساب، سعی کنید فرزندان خود را طوری تربیت کنید که تعادل آنان در برابرمحبتهای شما به هم نخورد.
محبتها را به شیرینی، و قهر کردن را به ترشی تشبیه می کنم، شما مواظب باشید به کودکان خود به اندازه ای شیرینی بدهید که مزاج و تعادلشان به هم نخورد و گرما نکنند؛
یعنی طوری شود که وقتی محبّت شما را دریافت کردند، مغرور نشوند، و احساس ایمنی ننمایند،
انسان با اتکای به خداوند متعال می تواند تعادل خود را به دست آورد.
و در برابر مشکلات و ناهمواریها صبور و بردبار باشد.
غنا و فقر، شکوه، جلال، بلندیها، پستیها تعادلش را برهم نزند، و اخلاق و رفتارش تغییر نیابد.
حضرت سلیمان علیه السلام با آن همه جلال و عظمت، زنبیل می بافت و از این راه امرار معاش می فرمود.
هنر و قدرت آن است که انسان در برابر هر پیشامدِ، خوب یا بدی، استقرار و تعادل داشته باشد، چه در موضع قدرت باشد، و یا در موضع ضعف و...
شما ملاحظه کنید حضرت امام خمینی- دام ظله- در سالهای قبل از پیروزی انقلاب، با همان حرارتی سخن می گفت که بعد از انقلاب سخن می گفت؛
یعنی آن زمانی که هیچ قدرت ظاهری نداشت، نه سپاهی داشت و نه ارتشی و نه قدرتهای بزرگ از او حمایت می کردند، وقتی با شاه و اجانب و بیگانگان مبارزه می کرد بسیار محکم و قوی بود، بعد از پیروزی انقلاب هم همان طور بود؛
یعنی قدرت و عدم قدرت، تعادل ایشان را بر هم نزد.
حضرت علی علیه السلام نیز می فرماید: «وقتی مردم به سوی من رو می آوردند، و دور من جمع می شوند، بر احساس عزّت من افزوده نمی شود، و وقتی هم که از اطراف من پراکنده شوند، موجب وحشت من نمی گردد.»
یعنی مردم با من باشند یا نباشند، تعادل من بر هم نمی خورد، و همانی هستم که بودم.
برای این که مولای متقیان علیه السلام با خداوند ارتباطش محکم است.
کسی که با خدا باشد تعادلش کامل است و با آمدن ویا رفتن مردم، تأثیر بر او نخواهد داشت،
و این، بهترین اصل تربیتی است.
توکل بر خداوند
شما وقتی بر خداوند توکل کنید و در تمام دوران زندگی خود، رضای او را در نظر بگیرید، طبعاً کودکان شما نیز توکلشان بر خداوند زیاد می شود.
شما والدین محترم وقتی هر چه دارید از خدا بدانید، کودکان شما هم هر چه دارند از شما می دانند؛
وقتی فرزندان تان فهمیدند که شما هم هر چه دارید از خداست، آنان از طریق شما به خداوند ارتباط برقرار می کنند، و محبتشان به خداوند فراوان می شود،
و اگر چنین محبتی حاصل شد، این محبت ابدی و جاودانه است و موجب حفظ تعادل انسان می شود،
و در تمام فرازو نشیبهای زندگی، یاور انسان خواهد بود.
محبتهای کودکان از روی عاطفه است.
وقتی دیدند پدر و مادرشان نماز می خوانند و از خداوند طلب کمک می نمایند، طبعاً آنان نیز دوست دارند مانند والدین خود نماز بخوانند.
بسیار دیده اید که وقتی والدین به نماز می ایستند، فوری کودکانشان نیز در کنار آنان و به تقلید از والدین به نماز می ایستند.
و همچنین وقتی والدین درخانه، مواظب حلال و حرام هستند، طبعاً کودکان نیز همان طور تربیت می شوند.
وقتی کودکان مشاهده کنند که والدین از غیبت و دروغ و افترا متنفر هستند و دوری می نمایند، آنان نیز همین شیوه را در پیش می گیرند.
خلاصه، رفتار و حرکات والدین، بر روی کودکان تأثیر مستقیم دارد، اگر والدین ترسو باشند مثلاً با رعد و برق آسمان به وحشت بیفتند طبعاً کودکان نیز با رعد و برق خوف می کنند،
اگر والدین نسبت به احکام الهی، اهمیت بدهند و قرآن کریم را به عظمت بشمارند، کودکان نیز به تأسی از والدین، مراعات احکام و حدود الهی را می کنند، بزرگ شمردن احکام الهی، در واقع بزرگ شمردن خداوند است،
سبک شمردن احکام الهی واهمیت ندادن به آنها نیز اهمیت ندادن به پروردگار متعال می باشد.
مولای متقیان علی علیه السلام می فرماید: «اقام? حدود برای این است که احکام خداوند در دلها به عظمت یاد گردد.»
وقتی که حد زنا و یا سرقت اجرا شود و مردم بفهمند که زنا و سرقت، حدّ و مکافات سختی را به دنبال دارد، طبعاً این دو در ذهن مردم امری عظیم شمرده می شوند،
یعنی می فهمند که مخالفت با خداوند و احکام اوعواقبی سخت دارد، و دیگر سراغ چنین کارهای ناپسند و حرام نمی روند.
و برعکس، کسانی که برای احکام و حدود الهی، حرمتی قائل نمی شوند، کم کم همین بی حرمتی و سبک شمردن احکام و مقررات الهی، موجب اشاع? فحشا و فساد می گردد.
در عصر ستمشاهی ملاحظه می کردید که سلطان یک کشور و همین طور همسرش، برای حدود و حرمتهای الهی، چندان اهمیتی نمی دادند، و همین امر سبب شده بود که درایران اسلامی، فحشا و ظلم و تجاوز بیداد می کرد، و هرکس که مرتکب فحشا و منکرات می شد، نه تنها حدود الهی بر وی اجرا نمی شد بلکه تشویق هم می گردید.
پس، همان طور که شما مراقب رفتار و کردار کودکان خود هستید، کودکان شما نیز مراقب رفتار و کردار شما هستند.
اگر اخلاق و رفتار شما بر اساس موازین الهی و مطابق با عقل و منطق باشد، طبعاً همین شیو? حسنه بر روی کودکان نیز تأثیر مستقیم را خواهد داشت و خود را با آن تطبیق می دهند، و اگر عکس این باشد باز همان رفتار و گفتارمنفی، شما را جذب می کنند، و چنان می شوند که شما شده اید.
پس سفارش من این است که بدانید که در نهاد کودکان شما دو نیروی خیرو شرّ وجود دارد. اگر شما پدران و مادران، رفتار، گفتار، و اخلاق خوب داشته باشید، طبعاً این صفات مثبت و ارزنده، نیروی خیر و مثبت داشت، و اگر برنام? زندگی شما از نظر اخلاقی، گفتاری، و غیره، منفی و به دور از عقل و خرد باشد، همین امر موجب تقویت نیروی شدید فرزندانتان می شود، و از عواقب این صفات ناپسند نیز در امان نخواهید بود.
عادت پذیری
هم? شما حتماً افراد معتاد به مواد افیونی را دیده اید و حداقل افرادی که شدیداً وابسته به دخانیات از جمله سیگار هستند را مشاهده کرده اید که چگونه به این چیزها عادت کرده اند، و گویی این عادات مضرّ، جزء وجودشان شده است.
حتی افراد افیونی و مبتلا به دخانیات، از نان و آب خود صرف نظر می کنند تا همیشه مثلاً سیگارشان مهیّا و آماده باشد.
و یا افراد هرویینی و تریاکی از سیگاریها هم بدترند و شدت وابستگی آنان بیشتر است به نحوی که وقتی آن مواد رامصرف نکنند، اصلاً بلکی تعادل روحی و جسمی خود را از کف می دهند، و به روزی می افتند که شگفت انگیز است.
اما سووال این است که چرا انسان به این شیوه، روزگار خود را تباه و سیاه می کند، و درمان آن چیست؟
نخست این نکته معلوم باشد که هیچ کس هنگام تولد، عادت به این مفاسد را ندارد، بلکه بعداً خودش و یا والدین و دوستان فاسد، این عادات غلط و مضّر را به انسان تحمیل می کنند؛
مثلاً دیده شده در برخی از خانواده ها پدر و مادر هر دو به مواد افیونی معتاد هستند، و حتی اطفال خردسال آنان نیز به این مواد معتاد شده اند.
مادری که معتاد است در اثر استعمال مواد و مباشر بودن با فرزند، این مواد درآن کودک معصوم نیز تأثیر مستقیم می گذارد.
به عنوان مثال وقتی کودک شش ماهه درآغوش مادر قرار می گیرد و بوی تریاک و یا هرویین را استشمام می کند، آرام می گیرد و به خواب می رود. و همین حالت به صورت یک عادت برای این کودک معصوم در می آید.
برخی از اشخاص هنگامی که بزرگ می شوند و وارد اجتماع می گردند، به دام افراد ناسالم و معتاد می افتند و بیچاره می شوند.
و به هر حال گرفتار شدن به مواد افیونی و عادات زشت و ناپسند، عوامل متفاوتی دارد.
همین طور است اعتیاد به دروغگویی، حسادت، بخل، تعصب، تجاوز، شهوت و غیره.
پس انسان از همان دوران طفولیت، عادت پذیر است، و هر طور که بخواهی می توانی او را تربیت کنی.
با این حساب، به جای این که به کودکان معصوم خود، عادات ناپسند تحمیل کنیم، چرا عادات حسنه و راههای خوب را تزریق نکنیم.
برخی از کودکان بر اثر تربین خوب والدین، ازهمان کوچکی عادت کرده اند که به همه سلام کنند، احترام بگذارند، نظیف و تمیز باشند و منشأ خیر و برکات حسنه باشند. در عوض، کودکانی را هم می بینید که در همان کوچکی، بی ادب هستند، نظافت و پاکی را رعایت نمی کنند، مرتب درصدد آزار و اذیت کودکان دیگر هستند، و خلاصه صفات و رفتار منفی آنان بیشتر از صفات مثبت است.
اخلاق انسان نیز همین طور است؛ یعنی وقتی انسان از کوچکی به راستگویی، صداقت و درستیِ رفتار و کردار عادت کرد، با همین عادت حسنه بزرگ می شود، و عکس این هم همینطور است؛
اگر انسانی به ریختن زهر خود در دیگران عادت کرده، این باید روزی یک شکار پیدا کند تا به نحوی به مقصود خود برسد والا آن روز، روز نحسی می شود و ناراحت است،
اما وقتی زهر خود را تزریق کرد تا مدتی کوتاه، حالت وی طبیعی است، ولی همین که دوباره زهرهایش جمع شد، مجدداً به دنبال شکار می رود.
در کسانی که فساد اخلاق دارند و غرق در شهوت رانی می باشند، نیزچنین است. افراد شهوتران وقتی غریز? جنسی آنان تحریک می شود، به فکر شکار می افتند و دیگر در شکار خود، ملاحظ? عفت و بی عفتی، حلال و حرام، پاک و ناپاک نمی کنند، بلکه فقط می خواهند هوسهای خود را ارضاء کنند.
از همین عناصر فاسد و آلوده کسانی هستند که اگر شکارشان به حال مرگ هم بیفتد نه تنها ترحی نمی کنند بلکه از این کار لذت هم می برند، و دوست دارند طعمه در زیر دست و پایشان جان بدهد، تا از این کار به مقصود زشت خویش دست یابند؛ یعنی لذت اینها در جان دادن دیگران است.
ممکن است تعجب کنید و بگویید مگر می شود انسان لذت خود را در مرگ دیگران ببیند، برای شما مثالی دیگر می زنم و آن خونخوار معروف تاریخ «حجاج بن یوسف ثقفی» است.
او می گفت: اوج لذت و خوشحالی من زمانی است که به دستور من شیعیان علی را گردن بزنند، و من روی نعش آنان که هنوز در حال جان دادن هستند، بنشینم و غذا بخورم و آنان را تماشا کنم!
حسّ انتقام جویی در برخی از افراد بسیار قوی است، به نحوی که همیشه در آرزوی گرفتن انتقام ازطرف مقابل خود می باشند، و تا زهر خود را تزریق نکنند، آرام نمی گیرند.
برخی از مردم نیز دوست دارند به بعضی از مردم کمک کنند و احساس و ایثار نمایند اما این کار را همراه با اذیّت و آزار انجام می دهند، قرآن کریم نیز به این مساله اشاره فرموده است:
«یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا لا تُبطِلُوا صَدَقاتِکُم بَالمَّن وَ الاذی.» (1)
« ای کسانی که ایمان آورده اید! صدقه ها- و نیکی های خود را با منّت و اذیت کردن، باطل- وبی اجر نکنید.»
خداوند متعال به این دستور خود، به هم? مردم اعلام می کند که بدانید اگر کار خیر و نیکی انجام دادید اما بعداً منت نهادید و یا با سخنان خود، طعنه و نیش و کنایه زدید، این اعمال نیک شما هیچ اجر و ثوابی نزد ما ندارد.
این صفات مردم آزاری یک نوع بیماری است، که برخی بدان دچار می گردند و حتی برخی اوقات برای آزار و اذیّت دیگران بهانه هایی نیز می تراشند؛ مثلاً وقتی به آنان گفته می شود، شما که احسان و نیکی می کنید پس چرا همراه با منّت گزاردن و آزار دادن است؟ در پاسخ می گویند ما می خواهیم تربیت کنیم و کارهای خلاف را گوشزد نماییم و از این قبیل سخنان ظاهر پسند اما در واقع می خواهند مرهمی بر بیماری درونی خود بگذارند.
نهال ایمان
یکی ازچیزهایی که در تربیت کودکان نقش بسزایی دارد نقل داستانهای واقعی و مفید است؛
مثلاً شما وقتی که برای کودکان خود داستان واقعی حضرت موسی علیه السلام و فرعون را با بیانی زیبا و جالب نقل نمایید، آنان از همین داستان واقعی، به چیزهای مثبت و منفی زیادی پی می برند.
و تفاوت بین دو انسان که یکی از آنان پیامبر خداست و مردم را به خوبیها و یگانگی خدا می خواند و دیگری مردم را به سوی کفر و الحاد دعوت می نماید در می یابند.
اینک به نحو اختصار داستان موسی و فرعون را نقل می کنم:
به فرعون خبر دادند که نزدیک است دشمن سرسخت تو به دنیا بیاید.
فرعون بعد از کاوش و جستجو از حقیقت امر، فرمان داد هر زنی که پسر زایید بلافاصله آن پسر را به قتل برسانید، و اگر دختر زایید با او کاری ندشته باشید.
مأموران خشن و بی رحم فرعون تمام خانه ها را کاوش می کردند تا اگر زن حامله ای یافتند او را شدیداً تحت نظر بگیرند تا هنگام زایمان، فرزند پسر او را به قتل برسانند. از جمله زنانی که تحت نظر قرار گرفته بود مادر حضرت موسی بود.
وقتی فرزند پسر خود را- به نام «موسی»- به دنیا آورد سخت پریشان شد از اینکه ممکن است هر لحظه مأموران جبار فرعون سر رسیده و موسی را به قبل برسانند.
اما خداوند به مادر موسی وحی نمود که نگران نباش، موسی را به دریا بینداز و ما او را به تو بر می گردانیم.
مادر موسی به فرزند خویش شیر داد، و سپس او را در صندوقی قرار داد، و به رودخانه ای بزرگ رها کرد.
آن صندوق به دست کسان فرعون افتاد و موسی را نزد فرعون آوردند. فرعون با سعایت اطرافیان خود، تصمیم گرفت تا موسی را به قتل برساند اما «آسیه» همسر فرعون ممانعت کرد و گفت این کودک را نکشید تا در خدمت ما بوده و تا نور دید? من و فرعون باشد و شاید هم او را به فرزندی قبول کردیم.
از سوی دیگر، مادر موسی ازاین که مدتی از فرزندش دور و بی خبر بود صبر و تحملش پایان یافته بود و اگر لطف الهی نبود، نزدیک بود که فریاد بزند و راز خود را فاش سازد.
مادر موسی به خواهرش گفت برو و از حال فرزندم موسی خبری کسب کن، او رفت و حضرت موسی را از دور دید وشناخت ولی آل فرعون او را نشناختند.
وقتی موسی به دست آل فرعون افتاد و آسیه از قتل او ممانعت کرد، برای پیدا کردن دایه ای که به موسی شیر بدهد به هر سو به جستجو پرداختند اما موسی از پستان هیچ زنی شیر ننوشید، در این حال خال? موسی گفت آیا مایلید من شما را به خانواده ای که دایه و پرستار این طفل گردد و در کمال محبت و مهربانی او را تربیت کند، راهنمایی نمایم؟
آل فرعون پیشنهاد خال? حضرت موسی را پذیرفتند، و بدین وسیله دوباره حضرت موسی طبق وعد? پروردگار متعالبه مادرش برگردانده شد تا جمال مادر با دیدن فرزندش روشن شود و حزن و اندوهش بکلی برطرف گردد و به طور یقین، بداند که وعد? الهی حق و خلاف ناپذیر است.(1)
شما وقتی این حکایت واقعی و در عین حال شیرین را برای کودکان خود نقل کنید، می توانید از این داستان بهره های فراوان ببرید و به کودکان خود تفهیم کنید که وعده های الهی حق است و هر کس با خدا باشد سرانجام، موفق و پیروز و هر کس با او نباشد، فرجام او شکست و نابودی است.
با نقل این حکایت و حکایتهای از این قبیل، نهال ایمان و صداقت را در قلوب کودکان خود غرس کنید تا فرزندان شما از همان دوران خرسالی با قلبی مملوّ ازایمان، بزرگ شوند.
حکایت امام خمینی رحمت الله علیه و انقلاب اسلامی ایران نیز مثل حکایت حضرت موسی علیه السلام است، وقتی حضرت امام، بر علیه شاه و مفاسد او سخنرانی کرد، مزدوران شاه به اوپشنهاد دادند که امام را از کشور ایران به ترکیه تبعید کن تا دیگر مردم تحت تأثیر سخنان او قرار نگیرند.
و فرعون عصر نیز همین کار را انجام داد و امام را به ترکیه و سپس به عراق تبعید کرد تا به خیال خود از دست موسای زمان، آسوده بخوابد.
اما همان طور که خداوند حضرت موسی علیه اسلام را به وطن خود بازگرداند، امام خمینی رحمت الله علیه را نیز به وطن بازگرداند. همان طور که موسی علیه السلام سرسختانه با فرعون عصر خویش مبارزه کرد تا سرانجام او را نابود کرد، و همچنین همان طور که حضرت موسی قوم بنی اسراییل را از شرفرعون نجات داد، امام نیز مردم شریف ایران را از شرّ شاه مزدور و فاسد، نجات دارد، و به یاری خداوند منّان، انقلابی را پدید آورد که در صحن? گیتی بی نظیر است، و همگان با دید? اعجاب به آن می نگرند.
پس وقتی شما با نقل این داستان و امثال آن، دو الگوی ممتاز و نمونه را در اختیار کودکان خود قرار دادید، طبعاً فرزندان شما در برابر این الگوها بی تفاوت نخواهند بود و به این معنا پی می برند که هر کس با خدا باشد، فاصله خواهد گرفت و در این میان کسانی موفق هستند که با خدا باشند.
وقتی در قلوب کودکانتان، ایمان به خدا را پروش دادید، این ایمان مثل نهالی می شود که کم کم بار خواهد نشست و از ثمرات آن برخوردار خواهید شد.
انسان وقتی از همان کودکی، ایمان به خدا را در قلب خود محکم نمود، طبعاً مطیع فرامین الهی خواهد شد و هر چه انجام دهد، سعی می کند مورد رضای خداوندن باشد؛ مثلاً بانویی که چادر بر سر می کند وقتی از او سووال شود که چرا چادر بر سر می کنی؟ در پاسخ می گوید چون فرمان خداوندن است و من طبق فرمان پروردگارم عمل می کنم.
وقتی حجاب، تقوا، صداقت، راستی و درستی جزء اعتقاد و از روی عقل انسان شد، این جاودانه خواهد ماند و شیاطین نمی توانند به آسانی این اعتقاد و درک و شعور را از انسان بگیرند.
قلب کودکان
یکی از وظایف مهم والدین این است که فرزندان خود را علاقه مند به اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام تربیت کنند.
قلب کودک مانند آینه، صاف و شفاف است، هر آنچه در آن وارد شود، نقش می بندد و پایدار می گردد. برای رسیدن به این هدف باید فضایل اهل بیت علیه السلام را به کودکان گوشزد نمود و با نقل قصه و حکایت معصومین، توجه کودکان را به سوی اهل بیت معطوف ساخت.
بحمد الله در زمین? شرح حال پیشوایان دین، کتابهای فراوانی حتی در سطح فهم کودکان به رشت? تحریر در آمده و والدین می توانند از آن کتابها استفاده کنند.
خداوند رحمت کند مرحوم کافی، واعظ شهیر را، ایشان بیانش براین بود که در هر منبری، یادی از امام زمان علیه السلام بنماید و سعی می کرد به مردم تفهیم کند که هر چه حاجت دارید، امام زمان علیه السلام را واسطه قرار دهید تا خداوند حوایج شما را برآورده سازد.
من خوب به یاد دارم هنگامی که خردسال بودم در اغلب شبها، خدمت پدرم می رفتم و او برایم قصه های پیامبران و اهل بیت علیه السلام را نقلم می کرد.
وقتی ماه محرم وصفر فرا رسید، جریان عاشورا و حکایت حضرت مسلم و اسارت حضرت زیبت علیه السلام و امام سجاد علیه السلام را نقل می کرد.
و نقل این حکایات و جریانات، در روحی? من بسیار مؤثر می افتاد.
اگر می خواهید اخلاق، رفتار، کردار و برنامه های کودکانتان را تغییر بدهید، می توانید با نقل قصّه ههای متناسب، به هدف خود برسید.
بدانید که با خشونت و کتک و مانند اینها نمی توان اخلاق و رفتار کودکان را تغییر داد، امام به نقل حکایات خوب و مفید، به راحتی می توانید به منظور خود دست یابید، در این زمینه مثالی می زنم:
در تورات آمده است که وقتی بنی اسراییل می خواستند از مصر خارج شوند، به آنها اطلاع داده شد که امشب حرکت خواهیم کرد، لذا آنان که نان می پختند فرصت کافی به دست نیاوردند تا خمیر را کاملاً ور بیاورند و همان خمیر فطیر را روی «تابه» انداختند، و به تنور زدند،
بعد از جریان پیروزی قوم بنی اسراییل و غرق شدن فرعون و قوم او، خداوند به حضرت موسی علیه السلام تذکراتی داد و یکی از آن تذکرات این بود که ای موسی! تو و قومت باید در هر سال این روز پیروزی بر فرعونیان را جشن بگیرید، و این روز باید عید شما باشد و در این روز باشد نان ور نیامده بخورید تا شما و نسلهای بعدی شما وقتی نان ورنیامده می خورند یاد آن روز را گرامی بدارند، و تا امروز نیز یهودیان این سنت را حفظ کرده اند. پس ما نیز باید از نقل حکایات و داستانهای بزرگان و پیشوایان دینی خودمان، خاطر? آن بزرگواران را برای همیشه زنده نگه داریم.
ارتباط
یکی ازنکات بسیار مهم در تربیت کودکان، ارتباط پیدا کردن آنان را دیگران است.
متأسفانه برخی از کودکان، تک روی می کنند، و به خاطر همین اغلب منزوی و تنها هستند؛
چون با اجتماع و مردم انس نمی گیرند، و جذب آنان نمی شوند.
اگر این مشکل حل نشود، طبعاً در سنین بالاتر هم همین مرام خود را دنبال می کنند، و منشأ صدمات فراوان می شوند.
انسان با ایجاد ارتباط به دیگران، می تواند خیلی از مشکلات خود را حل کند، و از خوبیهای آنان بهره مند گردد.
البته منظور ما از ارتباط، ارتباطهای سالم و خوب است؛
چون برخی از ارتباطها خطرناک و منشأ آفات عدیده خواهد شد.
اما به هر حال، خداوند انسان را اجتماعی آفریده است، و انسان و اجتماع بر روی هم تأثیر متقابل دارند.
اجتماع باعث رشد و تکامل انسان می شود.
شقاوت و سعادت انسان در گرو ارتباط با دیگران است.
یک انسان هر چند نابغه و از نوادر هم باشد، اگر در اجتماع ریشه نزند و با دیگران ارتباط پیدا نکند، تدریجاً خشک می شود و از بین می رود.
تمام انسانها مانند گیاهانی هستند که در زمین یکدیگر ریشه می زنند، و ازهمدیگر تغذیه می نمایند، مثلاً مادران در فرزندان ریشه دارند و فرزندان نیز در مادران.
وقتی این دو را از همدیگر جدا کنی، هر دو پژمرده و آشفته حال می شوند.
این ریشه ها و محبتها یک ارتباط قلبی است.
وقتی برای پیشوا و رهبر یک ملتی، درد و رنج پیش آید؛ چون این رهبر صالح در مردم ریشه دارد، مردم نیز دردمند می شوند.
امام دردمند، مردم را نیز دردمند می کند، و مردم دردمند امام را نیز دردمند می نمایند، برا ی این که این دو با هم پیوند و ازتباط دارند.
به خاطر همین پیوند است که اخلاق و رفتار رهبر و پیشوا در اُمت نیز تأثیر می گذارد، و مردم همان آداب و روشی را پیش می گیرند که رهبرشان در پیش گرفت است.
کودکان ما با مادرانشان ارتباط دارند، مادرانشان نیز با امامشان، و امامشان هم با امام زمان علیه السلام و او نیز به خداوند ارتباط پیدامی کند، و بدین وسیله این کودکان با خداوند ارتباط برقرارمی کنند.
و از سوی دیگر، اخلاق الهی ازخداوند به امام زمان علیه السلام وارد می شود و از او به رهبر وامام، و از او نیز به مادران و از مادران به فرزندان منتقل می گردد. پس این ارتباطها هر چه بیشتر باشد، آثار و برکات اخلاق الهی نیز افزونتر می گردد.
تربیت فرزندان، همیشه با نصیحت و پند و اندرز نیست، بلکه برقرار کردن ارتباطهای سالم و مفید، بیشتر از پند و اندرز در کودکان تأثیر مثبت دارد. وقتی کودکان از طریق مادران و امامشان با خداوند ارتباط برقرار کردند، این کودکان، دیگر دروغ نمی گویند، کارهای غیر اخلاقی و ناشایست انجام نمی دهند، چرا؟ برای انی که با کسانی ارتباط پیدا کرده اند که هرگز دروغ نمی گویند و کار غیر اخلاقی انجام نمی دهند.
در اینجا دو مطلب است؛ یکی این که آیا کودکان، نخست باید راستگو شوند تا به امام علاقمند گردند، و یا این که اول ارتباط پیدا کنند با اما و بعد در اثر این ارتباط، راستگو و درست کار شوند؟
در پاسخ باید گفت: در کودکان هر دو روش لازم است. وقتی کودکان یک قدم به راستی و درست کاری نزدیک می شوند، زمین? علاق? به راستگویان، و انسانهای وارسته پدید می آید، وقتی این علاق? مثبت در آنان پدید آمد، کم کم بدون مشکلی خاص، کودکان به سوی راستی و راستگویی سوق داده می شوند.
وقتی زمین? انس با راستگویان و پرهیزکاران در درونشان به وجود آمد، آن وقت به راحتی، به انسانهای راستگو و متخلق به اخلاق حسنه مبدل می شوند.
عکس این قضیّه نیز همین طور است؛ یعنی وقتی کودکان شما به افراد شریر و فرومایه ای علاقه مند شدند و به آنان ارتباط برقرار کردند، این افراد شرییر پیرو یکشریر و فاسد بالاتر از خود هستند، و او نیز به یک شریر دیگر تا برسد به شیطان رجیم.
در نتیجه اخلاق و صفات زشت شیطان به آن سر کرد? شریر منتقل می شود، و از او به پایین تر، تا برسد به کودکان شما.
وقتی فرزندان شنا یک دروغ گفتند بدانید که یک قدم به شیطان و حزب او نزدیک شده اند، و به انداز? یک قدم با افراد دروغگو و فاسد انس گرفته اند، تا این که به تدریج برای آنان، دروغ گفتن مثل یک عادت می شود.
پس می توان چنین نتیجه گرفت که دوستان انسان، اخلاق ظاهری او هستند، و خُلقیات انسان، دوستان درونی او می باشند، و این دو از هم جدا نمی شوند،
سر انجام درستی و راستی، سعادت و نجات است،
و فرجام دروغگویی و کردار ناپسند، هلاکت و بدبختی می باشد.
به عنوان مثال، شما پرونده? گروهکهای منافق را مطالعه کنید تا بدانید که چطور شد کسانی که شیع? اثنی عشری بودند، نمازخوان و فرزندان نمازخوان بودند اما منحرف و فاسد شدند، و تا جایی پیش رفتند، که بهترین خدمتگذاران مردم را به شهادت رساندند، و دستشان تا مِرفق به خون پاک علما و افراد حزب الله آغشت گشت.
وقتی پروند? اینان را مطالعه کنید، به این نتیجه می رسید که هم عملشان علم انحرافی بوده، و هم تعلیم و تربیتشان ناصحیح بوده است.
و همچنین دوستان فاسد و منحرفی داشتند و کتابهای نامطلوب و غیر اسلامی را مطالعه کردند، و نتیج? این چیزها چینین شد که این افراد مسلمان و شیعه، از صراط مستقیم اسلام منحرف شدند، و از خدمتگذاران دشمنان اسلام گردیدند لذا منافقین از هر طرف محاصره شدند و کاملاً در اختیار اجانب و بیگانه قرار گرفتند و مصداق این آی? شریفه شدند که می فرماید:
« وَ جَعَلنا مِن بَین اَیدیهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرونَ.» (1)
« و- راه خیر را- از پیش و پس بر آنان سدّ کردیم و بر چشمانشان هم پرده افکندیم که هیچ- راه حق را نبینن.»
این منافقین نیز از یک سو با سلسل? دوستانشان که با شیاطین متصل هستند، ارتباط دارند و از سوی دیگر، گرفتار افکار و اندیشه های درونی فاسد خویش می باشند، که نتیج? مطالعات گمراه کنند? آنان می باشد.
لذا نه راه پس دارد و نه راه پیش، زیرا که ازدو سوی تحت کنترل و فشار می باشند.
یک منافق وقتی توبه می کند و از زندان آزاد می شود، اگر دوباره ارتباط خود را با گوهکها برقرا نسازد، ممکن است مجدداً به انسان سالمی مبدل شود، و دست از کارهای خلاف خود بردارد، اما معمولاً باز به سراغ دوستان منحرف خود می رود، و یا آنان به سراغ وی می آیند، و دوباره به هر نحوی که باشد با او ارتباط برقرار می کنند.
مثال دیگرمی زنم و آن این که یک شخص معناد اگر تنها باشد، و با معتادین دیگر ارتباطی نداشته باشد، به احتمال قوی بتواند ترک اعتیاد کند، و خود را از این بلای بزرگ و خانمان سوز نجات دهد،
اما وقتی ترک می کند، ولی دوباره بین دوستان معتاد خود می رود، و باز چشمش به چشم آنان می افتد، و می بیند که آنان مشغول مصرف مواد هستند، دوباره از تصمیم خود بر ترک اعتیاد، منصرف شده، و به وضع سابق خود باز می گردد.
پس تا اینجا، محور بحث ما این بود که برای کودکان، ارتباط سالم با جامعه و اطراف خود، لازم است، منتها باید این ارتباط تحت کنترل و مراقبت باشد تا از ارتباطها و روابط ناسالم پرهیز شود.
بینش و استقلال
یکی دیگر از مسایل که سفارش آن را مفید می دانم این است که والدین باید هدایتها و راهنمایی های شان به گونه ای باشد که وقتی فرزندانشان به حد بلوغ سنّی رسیدند، همزمان به آن، بلوغ فکری و استقلال خود را نیز به دست آورند.
طوری فرزندان خود را تربیت نکنید که حتی بعد از بلوغ هم نتوانند رأساً تصمیم بگیرند، و درهر کاری محتاج تصمیمات والدین خود باشند.
اگر کودکان شما این گونه تربیت شوند که نتوانند مستقل شوند و به بینش وسیع و بلوغ فکری نرسند، این وضع، عواقب نامطلوب فراوانی خواهد داشت.
برای این که فرزندان خود را به بینش کافی و استقلاب لازم برسانید، باید طوری آنان را تربیت کنید که بین خوب و بد، سالم و ناسالم، مضرو مفید خیر و شرّ تمیز بدهند.
وقتی فرزندان شما به این مراحل رسیدند که قو? تمیزشان قوّت گرفت وبین خیر وشرّ، خوب و بد تمیز دادند، بدانید که به استقلال فکری وعملی نزدیک شده اند و می توانند منافع مفاسد خود را تشخیص دهند.
آنچه بسیار مهم است همین قوّ? تمیز است.
وقتی انسان به مرحله ای رسید که صلاح و فساد خود را تشخیص داد، دیگر جای نگرانی نیست؛
چون خودش خوب می داند از چه چیزهایی باید استقبال و از چه چیزهایی باید پرهیز کرد.
با چه کسانی دوست باشد و از چه کسانی فاصله بگیرد.
چه کتابهایی را مطالعه کند و چه کتابهایی را به دور اندازد.
اساساً عمد? انحرافات و گمراهی ها بر سر عدم تشخیص است؛ مثلاً اگر جوانی که امروز به سازمان فاسد منافقین پیوسته ودر اثر آموزشهای فاسد و فریبند? آنان، دست به هر جنایت هولناکی می زند، به خاطر این است که قو? تمیز صلاح و فساد خود را تشخیص نداده است، والا جذب گوهکهای منحرف نمی گردید، و عاقبت، به فرجام شومی دچار نمی گشت.
اما آنان که خیر و صلاح خود را از فساد و تباهی تشخیص می دهند، سخت مراقب خود هستند و اجازه نمی دهند شیطان جن و انس، از آنان به نفع خود سود جوید.
کسانی که به این مرحله از بلوغ فکری رسیده باشند، خداوند متعال می فرماید اینان دیگر مستقل هستند و می توانند برا ی خود زندگی مستقلی را تشکیل دهند و مال و جانشان محترم است.
ولی کسانی که مصالح و مفاسد خود را تشخیص نمی دهند، اسلام، آنان را سفیه می نامد، و می فرماید اموال افراد سفیه را به خودشان ندهید؛ چون خیر و صلاح خود را تشخیص نمی دهند، و اموال خود را در راه باطل مصرف می کنند.
اشخاص سفیه مثل افراد مجنون و نابالغ، مهجورند.
در قرآن کریم سفیان آمده است:
« وَ لا تؤتُوا السُّفَهاءَ اَموالکُمُ الَّتی جَعَلَ اللهُ لَکُم قِیاماً وَ اززُقُوهُم فیها وَ اکسُوهُم وَ قُولُوا لَهُم قَولاً مَعرُوفاً.»(1)
« اموالی را که خداوند قوام زندگی شما را به آن مقرر داشته، به دست سفیهان ندهید و نیز از مالشان نفقه و لباس به آنان بدهید، و با گفتار خوش، آنان را خرسند نمایید.»
پس معلوم شد که انسان سفیه حتی در اموال خود را هم نمی تواند تصرف کند؛ برای این که به مصالح و مفاسد خود عالم نیست.
کودکانی که هنوز رشد فکری لازم را پیدا نکرده اند نیز نمی توانند مستقل باشند و یا در اموال خود هر گونه که بخواند تصرف نمایند.
غرض از تربیت و تعلیم و آموزش، این است، که سرنوشت کودکان را به خودشان واگذار کرد،
و لازم? استقلال این است که بینش و رشد فکری کودکان به حد استقلال رسیده باشد.
وقتی به حد استقلال رسید دیگر آن ممنوعیت، محدودیت، و مهجوریت از آنان برداشته می شود، و مثل انسانهای کامل، سرنوشت و تقدیر امور خود را شخصاً به عهده می گیرند.
وقتی که ابلیس لعین، از بارگاه جلالت رانده شد، همانجا قسم یاد کرد که مردم را به تباهی و فساد می کشاند؛ چنانچه کیفیت قسم خوردن او در قرآن کریم آمده است:
« قالَ فَبِما اَغوَیتَنی لاَقعُدَنَّ لَهُم صِراطَکَ المُستَقیمَ ثُمَ لا تَینَّهُم مِن بَینَ اَیدیهِم وَ مَن خَلفِهِم وَ عَن ایمانِهِم وَ عَن شَمائِلِهِم وَ لا تَجِدُ اَکثَرَهُم شاکِرینَ.» (1)
« شیطان گفت: چون تو مرا گمراه نمودی، من نیز بندگان تو را از راه مستقیم گمراه می گردانم، آنگاه از پیش روی و از پشت سر، و طرف راست و چپ آنان در می آیم، تا بیشترآنان، شکرنعمت بجای نیاورند.»
پس ملاحظه کنید که چگونه شیطان، سخت مراقب ماست، تا از هر طرف ما را فریب داده و ازصراط مستقیم منحرف سازد.
شیطان مثل گرگ بی رحم و درّنده ای است که انسان را به هیچ قیمتی رها نخواهد کرد، تا او را در دام خویش انداخته و دنیا و آخرتش را به تباهی کامل بکشاند.
این دشمن خطرناک از راههای مختلفی وارد می شود، مثلاً با جلوه دادن کتابهای غیر اخلاقی فیلمهای هوس انگیز، دوستان ناباب و فاسد و خلاصه همان طور که خودش گفته از هر طرف حمله ور می شود تا به مقصود خود برسد.
شیطان مثل گرگ بی حیای است که گلّ? گوسفندان هجوم می آورد، از هر طرف که او را دور سازی باز از طرف دیگر حمله می کند، و به قدری حملات خود را ادامه می دهد تا به مقصود خود دست یابد.
ابلیس هرگز از فعالیت خود دست بر نمی دارد، مرتب در تدارک نقشه ها و راههای مرموزی است تا مردم را به تباهی بکشاند.
پس با این حساب، وقتی دشمن قسم خورد? ما فّعال است و لحظه ای آرم نمی گیرد، چرا ما در مبارز? با او فّعال نباشیم.
والدین باید با مراقبت و تربیت فرزندان خود را به انسانهایی فّعال و کوشا مبدّل نمایند،
کودکان اگر سست و بی اراده باشند، وقتی بزرگتر هم که می شوند، همان طور هستند و نمی توانند بر مشکلات خود، فائق آیند،
و در نتیجه به آسانی به دام شیطان و عناصر شیطان صفت گرفتار می شوند.
انسان همیشه باید فّعال باشد،
خداوند متعال نیز فّعال است، چنانچه می فرماید: «فّعالُ لِما یَشاء»؛
یعنی پروردگار متعال بی کارنیست،
معنای فعالیت خداوند این نیست که هر وقت مشیّتی پیدا کرد برای آن فعالیت می کند، نه، خداوند مشیّتهایش همیشگی است، و برای آن مشیّتهای ابدی خود، همیشه فعّال می باشد.
انبیای الهی نیز هرگز از فعالیت و راهنمایی مردم باز نمی ایستند، و با زحمات شبانه روزی خود، به وظایف سنگینی که بر دوش آنان بود، عمل می کردند.
حضرت امام خمینی رحمة الله علیه نیز با این کِبَرِ سن، باز فعّال است، و لحظه ای از رهبری جهان و اسلام و هدایت مردم غفلت نمی کند.
پس دراین دنیا هر کس وظیفه ای بر دوش دارد و یکی از وظایف سنگین والدین، تربیت خوب فرزندانشان می باشد.
سعی کنید دوستان خوبی برای کودکان خود بیابید،
و به فرزندانتان نیزسفارش کنید تا با افراد خوب و سالم دوست بشوند، و از عناصر منحرف و فاسد به شدت پرهیز کنند.
اگرشما نتوانید برای فرزندان خود دوستان خوبی بیابید، طبعاً بچه های شما با افراد فاسد دوست می شوند؛
مثلاً شما اگرغذای سالم و پاک را به فرزندانتان ندادید، قهراً گرسنگی، آنان را فشار می آورد، تا خودشان برای سیر کردن شکم خود، چاره ای بیندیشند، لذا خودشان به سراغ غذا می روند، آن وقت هر چه به دست بیاورند همان را مصرف می کنند، و دیگر در فکر این نیستند که آیا این غذا سالم است یا فاسد، خوب است یا بد، تمیز است یا کثیف.
و همچنین اگر آب سالم و پاک به فرزندانتان ندادید، او مجبور می شود برای رفع تشنگی، از آب آلود? حوض، یا آب کف خیابان، و یا رودخانه ها استفاده کند، و مفاسد مصرف چیزهایی آلوده هم که معلوم است.
وقتی کتاب خوب و مفیدی برای او تهیه نکردید، او خود سراغ کتابها می رود، و چون هنوز بین کتابها خوب و بد تمیزنمی دهند، لذا ممکن است کتابهای گمراه کننده را انتخاب کند.
زمینه های مناسب
نکت? دیگری که تذکّر آن را لازم می دانم این است که سعی کنید کم بگویید، و پخته بگویید.
راهنمایی کردن کودکان معنایش این نیست که انسان مرتّب، زبان به امر و نهی کودکان بگشاید، بلکه هر چه می توانید کم صحبت کنید اما پخته و حساب شده باشد،
برای این کار این طور اگر باشد، تأثیرش بیشتر خواهد بود.
"زیاد" گفتن "هنر" نیست،
کم، و خوب، و به موقع گفتن، هنر است.
کلام مثل "تخم" می ماند،
و دیگر آنکه، همان طور که یک زارع و کشاورز وقتی می خواهد تخمی را در زمین بکارد، ابتدا زمین? آن را فراهم می آورد،
از قبیل شخم زدن، شیار کردن و امثال اینها،
و بعد تخم را در این زمین می پاشد،
و دوباره روی شخم را با وسیله ای مخصوص، دانه های پاشیده شده را در میان خاک پنهان می کند، تا پرندگان، این دانه ها را بر نچینند و محصول او را از بین نرود.
بنابراین وقتی انسان می خواهد کسی را نصیحت کند و او را به راه راست راهنمایی نماید، باید ابتدا زمینه را فراهم نماید و الا کلام او بی اثر خواهد بود و از بین می رود و محصولی هم نخواهد داد.
یکی از ایراداتی که کفّار به قرآن می گرفتند این بود که می گفتند چرا قرآن کریم یکدفعه و دفعتاً واحده به صورت یک کتابی که ابتدا و انتهای آن مشخص است بر پیامبر صله الله علیه و آله و سلم نازل نشد، بلکه این مهم، 23 سال طول کشید و تدریجاً و مورد به مورد نازل گردید؟
خداوند متعال همین ایراد کفار را در قرآن مجید مطرح فرموده و می فرماید:
«وَ قالَ الَّذینَ کَفَرُوا لَولا نُزََّلَ عَلَیهِ القُرآنُ جُملَة واحِدَة کَذالِکَ لِنُثَبَّتَ بِه فُوادَکَ وَ رَتلناهُ تَرتیلاَ» (1).
«و کافران گفتند چرا این قرآن- اگر از جانب خداوند است- یکدفعه بر رسول خدا نازل نگردید؟- جاهلان حکمتش را نمی دانند علتش این است که- ما قلب تو را به آن محکم کنیم- لذا- آیات خود را با ترتیبی روشن بر تو فرو فرستادیم».
خداوند با این آیات شریفه، به کافران و جاهلان پاسخ بسیار روشن و محکمی می دهد،
و علت نزول تدریجی قرآن را کاملاً واضح می نماید.
وقتی مؤمنین در شرایطی قرار می گرفتند که عمیقاً منتظر بودند تا از سوی خداوند فرمانی و حکمی صادر شود، خداوند نیز با نزول آیاتی متناسب، مؤمنین را سیراب می نمود.
اگر تمام قرآن یکدفعه نازل می شد از جذابیت و طراوتی که مخصوص قرآن است، خالی می شد،
و چندان برای مردم جلوه نمی نمود.
برخی مواقع برای مسلمانان مسأله ای رخ می نمود و از رسول خدا
حکم آن را پرسش می نمودند و حضرت می فرمود باید منتظر حکم
خداوند باشیم، در همان لحظه و یا مدتی بعد، آن حکم از سوی خداوند متعال نازل می شد و پیامبر اکرم نیز برای مردم ابلاغ می فرمود.
پس، از این آی? شریفه استفاده می کنیم که «نصیحت» و «پند» و «اندرز» نیز باید تدریجی و متناوب و در عین حال کوتاه، مفید، و بموقع، باشد.
مثلاً اگر هنوز فصل امتحانات کودکان و دانش آموزان شما فرا نرسیده و امنتحان نداده اند و نمر? ممتازی به دست نیاورده اند، شما اگر از الاّن این کودک را مورد تشویق قرار دهید، این تشویق بموقع و بجا نیست.
بلکه جای این تشویق هنگامی است که این دانش آموز امتحان خود را به خوبی داده، و نمر? ممتاز و عالی را به دست آورده باشد و سخت محتاج و تشن? تشویق شما باشد، در این موقع تشویق شما بسیار اثر سازنده و مفیدی خواهد داشت.
و خلاصه، تربیت کودکان به مهارت ها و ظرافت های خاصّی محتاج است.
مختصر اما مفید
فرزندان خود را همیشه تحت نظر داشته و از دور و نزدیک مراقبشان باشید.
با آنان به «نیکی» سخن بگویید، و برای ایشان پندهای «مختصر» اما «مفید» داشته باشید.
و ایشان را بسیار نصیحت نباید کرد، که نصیحت مانند نوشتن است کسی که زیاد می نویسد، خطش خوب نمی شود،
آن کس که کم می نویسد و خوب می نویسد، او زود خطّش خوب خواهد شد.
کتابی است به نام «قابوس نامه» خطی که از او بجا مانده است، در نهایت زیبایی است، از او سووال کردند چگونه خط شما این همه زیبا و خوش گردید، در پاسخ گفته بود چون «کم» می نوشتم، اما «خوب» می نوشتم، و هر وقت که حواسم کاملاً جمع بود می نوشتم و هنگامی که هنوز خسته نشده بودم، نوشتن را رها می کردم.
انظباط
این نکته نیزلازم و ضرور می نماید که والدین و مربیان عزیز نباید در آموختن نظم وانضباط، قوانین و سخت گیریهای خشک و خشن به کار گیرند،
که این کار نه تنها خیری در آن نیست بلکه طرف مقابل را گریز پا نیز می نماید.
در تعلیم و تربیت باید راه و رسم خاص آن را پیمود،
یعنی باید به تدریج و اندک اندک کودکان را به رعایت نظم و حفظ انضباظ آشنا نمود.
این امکان ندارد که انسان بتواند در یک روز یا در یک ماه، تمام کودکان را در هم? زمینه ها صاحب نظم و انضباط نماید،
همان طور که انسان با یک روز و یک ماه نمی تواند با سواد بشود به طوری که نسخه ای را بخواند،
به نظم در آوردن یک نوجوان یا جوان نیز همین طور است، و احتیاج به تمرین، آموزش و مراقبت دارد، و در این کار ظرافت و دقیق، باید صبور بود.
به هر حال، غرض این است که هرکسی را باید به انداز? توان و قدرتش، به کار گرفت،
شما انتظار نداشته باشید نوجوان یا جوانان شما به سرعت به انسانهایی بسیار منظم و منضبط تبدیل شود، این کار، نیاز به صرف وقت و دقت کافی دارد.
اگر از فرزندانتان بیشتر از توانشان انتظار داشته باشید، مطمئن باشید که حاصلی به دست نمی آورید و زحمات شما بی ثمر می گردد؛ برای این که در این صورت کودکان شما چون نمی توانند انتظار شما را بر آورده کنند؛ از خود مأیوس می شوند و کم کم زمزم? نمی توانم، کار من نیست، من قدرت و توان این کار را ندارم و... را سر می دهند،
خلاصه می نشینند و مرتب برای خود منفی بافی می کنند و نتیجه آن می شود که نباید.
این نکته مسلّم و از بدیهیات است که فردی که مثلاً ده سال بی نظم بوده و حتی الفبای نظم و انضباط را مراعات نمی کرده، شما نمی توانید یک شبه و یک ماهه او را به شخصی با نظم و صاحب عزمی استوار بسازید،
این، زمان می طلبد، البته با تلاش و مراقبتهای لازم و حتمی.
من برا ی این مطلب مثالی می زنم: شما دیده اید وقتی می خواهند به شیشه ای حالت بدهند و به شکلی دیگر بسازند، لول? شیشه ای را روی چراغ الکلی قرار می دهند تا کم کم این شیشه در اثر حرارت نرم می شود، وقتی که یا حوصل? زیاد این شیشه به قدر کافی نرم گردید، سپس آن را به آرامی به شکل دلخواه خود در می آورند، اما آنان که کمی عجله دارند، همین که قدری لول? شیشه ای روی چراغ قرار گرفت، فوری با فشار بازو می خواهند به شیشه حالت دلخواه خود را بدهند، که در اثر عدم رعایت اصول این کار، نه تنها کاری از پیش نمی برند، بلکه فوری شیشه را می شکنند و زحمت خود را به هدر می دهند، به قول شاعر:
چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زورحیوانی است به نام «مورچه خوار»،
این حیوان در صحراها بر روی زمین، شکلی مخروطی درست می کند، که رأس این مخروط در زمین است، ودر بالا، دورِ این مخروطی که درست کرده است خاکهایی بسیار نرم می ریزد،
این خاکها به قدری نرم هستند که وقتی مورچه ها بر روی آن راه می روند فوری پایشان می لغزد، و به قسمت رأس مخروط هدایت می شوند، و مورچه خوار آنها را گرفته و می خورد،
لذا به این شکل مخروطی که این حیوان ماهر می سازد، «طاس لغزنده» می گویند.
این مثال را برای این زدم تا بگویم: همان طور که وقتی مورچه ای در این طاس لغزنده افتاد، باید برای نجات خود به فکر چاره باشد نه این که مرتبت تلاش کند که از طاس لغزنده بیرون بیاید، چون هر چه بیشتر دست و پا کند زودتر به کام مورچه خوار می افتد، راه نجاتش این است که تدبیری بیندیشد تا از کام دشمن خود بگریزد.
تعلیمِ نظم و انضباط به کودکان نیز نیاز به تدبیر و مراقبت کافی دارد. و بدون تدبیر و برنامه ریزی، امکان ندارد.
اگر بخواهید به کسی نظم بیاموزید اوّل باید سعی کنید بی نظمی را از او بگیرید.
گرفتن بی نظمی برابر است با دادن نظم و انضباط به او و طبعاً این، کار آسانی نخواهد بود.
یکی از شیوه های آموختن «نظم» به کودکان این است که ابتدا اشتباهات درشت و بزرگ را از او بگیرید، و بعد به سراغ اصلاح اشتباهات کوچک آنان بروید.
وقتی توانستید اشتباهات عمده و بزرگ آنان را اصلاح کنید، طبعاً اصلاح نمودن نواقص جزیی، کار سختی نخواهد بود.
شما وقتی می خواهید جایی را جاروب نمایید، نخست چیزهای درشتی که بر زمین افتاده آنها را بر می دارید و بعد سراغ جاروب نمودن چیزهای ریزتر می روید.
و همچنین وقتی شما پارچه ای را می خواهید بشویید، اگر لکّه های بزرگی بر آن باشد، نخست لکه ها را بر می دارید و مرتفع می کنید و سپس هم? پارچه را شستشو می دهید.
پس وقتی شما هم می خواهید یک انسان بی نظمی را تربیت کنید، ابتدا باید عیوب درشت او را برطرف کنید و مطمئن باشید اگر موفق به اصلاح عیبهای بزرگ او شدید، حتماً به اصلاح نواقص جزیی آنان نیز موفق می شوید.
فرزندان خود را به خدا بسپارید و درعین حال از مراقبت احوان آنان نیز کاملاً باخبر باشید.
سعی کنید همیشه قلبتان متوجه خدا باشد و هر چه می خوهید از او بخواهید و در تربیت اولادتان نیز از او کمک بخواهید.
قلب انسان به یاد خداوند زنده است، وقتی یاد و عشق خداوند از آن خارج شود، می میرد،
مثل ماهی که به آب زنده است، وقتی از آب بیرون بیفتد، طبعاً خواهد مرد.
انسان مؤمن و با خدا، مثل یک ماهی است که در دریاست؛
یعنی جای هیچ نگرانی و اضطراب نیست و خداوند حافظ و نگهبان اوست،
اما وقتی انسان از دین و صراط مستقیم خارج شد، خداوند نیز او را به خود وا می گذارد، و کسی را خداوند رها کند سرنوشتش معلوم است که چه خواهد شد.
راز اعتماد
خوش قولی و عمل به وعد ها، یکی از عواملی است که در تربیت کودکان نقشی مهم دارد.
اگر وعده ای دادید حتماً به آن عمل کنید.
البته سعی کنید وعده هایی بدهید که قادر به انجام آن باشید،
چون چه بسا برخی از والدین به فرزندان خود وعده هایی بزرگ می دهند، و بعد هم نمی توانند از پس آن برآیند، و همین بی وفایی به وعده، خود منشأ ناراحتی و بدبینی فرزندان نسبت به والدین می شود.
تجربه شده که وقتی به وعد های خود عمل کنید، کودکان به شما اعتماد می کنند و همین اعتماد را باید حفظ کرد،
و حفظ کردن آن گاهی به این است که هنگام نصیحت و پند دادن به او، حرمت او را پاس بدارید، و طوری رفتار کنید، که فرزندان شما احساس کنند شما آنان را بزرگ می شمارید و برایِ شما شخصیت و ارزش ویژه ای قائل هستید،
نه این که احساس کنند شما در صدد هستید که آنان را تحقیر کنید و یا آبرویشان را ببرید.
شخصیت
اگر بَرآنید تا فرزندی پاک، مؤمن، متشخّص، و متخلّق به اخلاق حسنه داشته باشید، سعی کنید به فرزندانتان "مسوولیت" بدهید،
و بعد، از آنان مسوولیت بخواهید،
و بدانید که این کار، کودکان را متشخص بار می آورد.
و احساس می کنند، که بقدری مهم و ارزشمند هستند، که به آنان مسوولیت واگذار می گردد.
کودکان باید احساس "شخصیت" کنند،
کسی که احساس شخصیت می کند با شدت تمام خود را کنترل می کند، و سعی می کند کاری نکند که شخصیت او آسیب بییند، و یا لکه دار شود. وقتی که کودکان، احساس شخصیت نکنند، کم کم بی عار می شوند؛
یعنی "بی تفاوت" می گردند،
چه از آنان تعریف کنید یا سرزنش نمایید، در هر دو حالت، بی تفاوت خواهند بود، و بدون هیچ عکس العمل.
حتی اگر ایشان را مورد توبیخ یا ضرب و شتم هم قرار دهید باز، هیچ گونه عکس العملی نشان نخواند داد،
و این حالت، بسیار خطرناک است،
چون وقتی انسان نسبت به همه چیز بی تفاوت بود، دیگر، مشکل است وی را اصلاح نمود،
زیرا اگر کار خوبی انجام داد، و او را تشویق نمودید، نسبت به تشویق، هیچ احساسی ازخود بروز نخواهد داد،
و اگر کار خلافی انجام داد، و او را سرزنش نمودید، باز بی تفاوت خواهد بود.
برخی از والدین می گویند وقتی فرزندمان را به خاطر کار زشتی که انجام داده است سرزنش می کنیم، عصبانی می شود، و از خود دفاع می کند، باید عرض کنم که این بسیار خوب است، و نباید والدین از این امر ناراحت بشوند،
چون این حالت نشان می دهد که کودک شما چیزهایی را می فهمد و حس می کند،
و خوبی و بدی را تشخیص می دهد، و این، صفتی بسیار خوب و مثبت است.
اگر کودکی حساسیت خود را از دست بدهد اثری بسیار منفی دارد،
مثلا، فرض کنید شما وقتی برای اولین بار دستتان به دیگ داغ می خورد، دست شما تاول می زند، و زخم می شود، و بار دوّم که دست شما با دیگ تماس پیدا کرد، تاول و زخم کمتری ظاهر می شود، و در اثر تکرار این کار، یک قشر مرده ای از پوست پدید می آید، و بر روی پوست نازک قبلی قرار می گیرد، تا جایی که دیگر این پوست ضخیم نمی سوزد، و اگر دست شما به دیگ داغ بخورد چندان اثر ملموسی احساس نمی کنید؛
چون حساسیت انسان کم کم از بین می رود.
یک کودک نیز چنین است،
وقتی طوری تربیت شود که حساسیت او از بین برود، دیگر تربیت پذیر نیست و بسیار مشکل می توان به او چیزی را تفهیم کرد.
بعضی از والدین طوری با کودکانشان رفتار کرده اند که وقتی از کودک می خواهند که برای آنان کاری انجام دهد حتماً باید چند تا ناسزا هم به طرف او حواله کنند و الاّ فرمانشان اجرا نمی شود.
و بچه را طوری بار آورده اند که اگر روزی چند ناسزا از سوی والدین نشنوند، گویی دنبال کار نمی رود، و سر به راه نمی شود،
این، بدترین نوع تربیتی است که والدین آگاهانه یا نا آگاهانه در حق اولاد خود روا می دادند.
عقل
شما باید فرزندانتان را طوری تربیت کنید که کم کم از نصایح و راهنماییهای شما مستغنی و خود کفا شود، و خود نیز بتواندن دربار? هر امری فکر کند و تصمیم بگیرد،
چون شما که همیشه با او نیستید، تا او را هدایت کنید،
طبعاً این کودک کم کم بزرگ می شود، و باید به تناسب رشد خود، راه خود را نیز انتخاب کند، و مستقلاً قادر باشد برای زندگی خود برنامه ریزی کند.
خداوند در نهاد هر انسانی، چه کودک و چه بزرگ، تخمی به نام "عقل" آفریده است، که این عقل باید آبیاری شود تا کم کم رشد کند،
وقتی که این تخم با برنامه های مدبرانه شما آبیاری شد، اندک اندک، خود به خود، رشد خود را آغاز می کند، و دارای شاخ و برگهای فراوان خواهد شد، و بعد از مدت کوتاهی به حدّ بلوغِ کامل می رسد، و دیگر راه خود را پیدا می کند، و با نیروی عقل هدایت می یابد.
شما به این نکت? مهم توجه داشته باشید که تربیت کودک مثل تربیت یک "گلِ" زیبا می باشد.
شما اگر بخواهید یک گل زیبا را همچنان با طراوت و شادابیِ اولیّه اش حفظ کنید باید یک سلسله برنامه های حساب شده را از نظر دور ندارید. اگر به این گل، آب کم داده شود، قطعاً در اثر تشنگی می سوزد، و از بین می رود، و اگر زیاد آب بدهید باز هم در اثر آب زیاد خفه می شود، و قهراً پژمرده وسپس آن طراوت و زیبایی خود را از کف می دهد.
باید بگویم که تربیت کودک به مراتب از تربیت یک گل بالاتر و دقیق تر است.
اگر به یک گلدان، خوب رسیدگی نشود، نهایت این است که آن گل از بین می رود، و آسیبی به جایی نمی رسد،
اما اگر کودک را بد تربیت کنید، این منشاً آفات عدیده می شود،
هم خود را فاسد کرده و هم دیگران را به فساد و تباهی می کشد،
و مای? دها دردسر و رنجها فراوان می گردد.
تشویق و محبّت بیش از حد، مثل کود زیاد است که به گُل داده می شود، همان طور که کود زیاد عامل فساد گل می شود، محبّت و تشویق زیاد نیز در تخریب اخلاق کودک تأثیری عمیق دارد.
باید هنگامی کودک را تشویق نمود که تشن? تشویق باشد،
و به تعبیردیگر: کودک منتظر تشویق از سوی شما باشد، در این صورت این تشویق در بالندگی کودک نقش بسزایی خواهد داشت.
اگر می خواهید کودکتان را نصیحت کنید، آنجا نیز طوری رفتار کنید که کودک شما برای نصیحت آماده باشد؛
مثلاً، برای او قصه یا حکایتی را نقل کنید، و سپس اصل مطلب را در جایی حساس که رسیدید بگویید: ادام? این قصه بماند برای بعد، اینجا می بینید که این کودک از شما می خواهد تا بقی? حکایت را برای او بازگو کنید در این صورت شما می توانید از این فرصت طلایی استفاد کنید، و تا حد امکان و لازم به نصیحت و پند و اندرز کودکتان بپردازید.
مراقبت غیر ضرور
اجازه بدهید که کودک شما در حوز? فعالیت خود، آزاد باشد.
و از کنترل شدید، و مراقبتهای غیر لازم، پرهیز کنید.
همان طور که انسان وقتی به دنیا می آید بسیار کوچک است و از نظر جسمی ضعیف و بشدّت آسیب پذیر است و کم کم رشد می کند و قوّت می گیرد، به تناسب رشد و نموّ کودک باید زمین? مناسبی هم برای او فراهم کرد تا نیروی عقل و اندیش? او شکوفا شود.
کودک تا مدّت کوتاهی مثلاً یک سال پایش را میان قنداق می کنند و حرکتی ندارد، بعد از سپری شدن این مدت، کم کم در محیط خانه قدرت فعالیت پیدا می کند و بعد همین طور به کوچه می رود و با همسالان خود مشغول بازی می شود، بعد به مدرسه می رود و میدان فعالیتش به این ترتیب روز به روز بیشتر، وسیع تر و گسترده تر می گردد، تا به جایی می رسد که کاملاً مستقل شده، و از هرنظر به بلوغ کافی می رسد.
درست همانند یک گل که ابتدا در گلدانی کوچک است، و پس از آنکه کمی رشد نمود و ریش? بیشتری پیدا کرد، آن را در گلدان بزرگتری می گذارند تا ریشه های آن گل، میدان وسیع تری برای رشد و تکامل پیدا کند،
و بعد از مدتی آن را از گلدان بیرون می آروده و در باغچ? حیاط می کارند تا کم کم به بوته ای قوی تر تبدیل یابد.
من، مدتی در مدرس? علوی تهران، مشغول تدریس بودم.
روزی با مدیر در دفتر کار او نشسته بودیم یک وقت دیدم مدیر مدرسه وسط حیاط مدرسه ایستاده است، و با نگاه خود کاوش می کند، تا اینکه خادم مدرسه را دید،
وقتی خادم متوجه نگاه معنادار مدیر شد، فهمید که مقداری کاغذ وسط حیاط مدرسه افتاده و باید آنها را بردارد،
خادم فوری آنها را برداشت و به دقت نگاه می کرد ببیند جای دیگری نیز کاغذ و یا چیز دیگری افتاده است یا نه.
خوب، شما ملاحظه کنید اینجا اصلاً امر و نهی نبود، مدیر مدرسه با نگاه مخصوص خود، خادم مدرسه را متوجّه وظیفه اش نمود و کار هم بخوبی انجام گرفت، بدون این که بین این دو حتّی کلمه ای ردّ و بدل شود.
شما نیز سعی کنید طوری این کودکن و امانتهای الهی را تربیت کنید که نیاز نباشد همیشه به آنان امر و نهی کنید، بلکه با اشاره و ایماء متوجّه وظیف? خود شده و پی به اشتباه خویش ببرند.
هدف ازآفرینش انسان چیست؟
اگر انسان شناسی درست گردد، همه ی معماها حل خواهد شد. اساس جهان به نوعی قرار داده شد تا انسانی که خدا دوست دارد پرورش یابد. خدای تعالی همه چیز را در آسمان ها و زمین به نفع انسان به تسخیر در آورده است و ابلیس هم که در ردیف موجودات بین آسمان و زمین است، از این تسخیر خارج نیست. انسان می تواند با مقاومت در برابر وسوسه های ابلیس اوج بگیرد. گرچه در این مقابله شیطان سقوط می کند اما همه اولیا به واسطه همین مقاومت صعود کرده اند. فطرت را می توان "انسان در انسان" نامید و از طبیعت به عنوان مَرکب او یاد نمود؛ مَرکَبی که اگر صاحبش برآن تسلط یابد، می تواند به راحتی آن را اوج دهد؛ هم چنانکه مقاومت هوا در برابر حرکت هواپیما، منجر به اوجگیری هواپیما می شود. فطرت نطفه"انسان برتر" در وجود انسان است و طبیعت زهدان اوست و جنبه ی تعلقات فردی را تشکیل می دهد. اصل این تعلقات در ابتدا خوب است و برای حفظ انسان از ضرر و اهتمام به آسایش و سلامتی او وضع شده است، اما درمراحل بالاتر باید تعلقات را خرجِ راه کرد و اگر درخرج کردن بخل ورزند، مسأله ی اعتیاد به طبیعت پیش آمده، نهایتاً اصالت انسان فراموش می گردد .
هدف از آفرینش انسان، ظرفیت یا فضا سازی برای دریافت رحمت رحیمیه است. انسان اگر از"بخل" یا خرج نکردن تعلقات نجات یابد، زمینه فضا سازی در او پیدا می شود. مثلاً در یوسف جمال و زیبایی خیره کننده ای قرار داده شده بود تا امتحانِ گذشتن از شهوت سخت و در نتیجه افزایشِ ظرفیتِ دریافتِ رحمت فوق العاده باشد. گذشتی که حسین بن علی علیه السلام در نینوا کرد و به تبع آن ظرفیتی که آن حضرت به دست آورد، از فهم ما بیرون است! حسین بن علی علیه السلام را می توان دهانه ی بزرگترین آتش فشان تاریخ دانست. شراره این آتش فشان نتیجه حُسن عملکرد فطرت گرایان از آغاز تا زمان ایشان و از آن به بعد است و شهدا و جانبازان ظرفیت هایی از انفجار عشق آن هستند و کسانی هم که عمری سوختند و نام شهید نداشتند، همه از انفجارات زنجیره ای آن هستند.
جریان عاشورا چگونه می توانست بدون"جهل"و فساد در زمین و قتل نفسی که اشقیای کربلا در ادامه شرارت و جهالت نفس انجام دادند نمایان شود؟ ملایکه روز اولی که خداوند خبر پیدایش انسان را داد، از جهل و خونریزی و فساد این موجودخاکی صحبت کردند، اما خداوند در یک کلمه به فرشتگان گفت: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ»:"من چیزی می دانم که شما نمی دانید!" به عبارت دیگر شما چه می دانید که صبرِ در برابر جهل و فساد و قتل و خونریزی، نیروی محرکه ی چه ماشین عظیمی درکاروان هستی خواهد شد و چگونه ذخایر دست نخورده رحمت رحیمیه را جذب می کند و چگونه معنی « إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ » را ظاهر می سازد؟
همین فرشتگان بعداً دیدند که خونریزی و فساد فرعون سبب ظرفیت سازی در امثال کسانی مانند ساحران شد و جواب خود را گرفتند. اگر تهدید فرعون نبود ارزش عمل ساحران چقدر بود؟ فرعون گمان می کرد که کار خدا را دارد باطل می کند، اما او کار خدا را کامل می کند! « إِنَّ اللهَ یُؤَیِّدُ هَذَا الدِّینِ بِالرَّجُلِ الفَاجِر »:"خدا این دین را با عمل کسی که گناه را از حدّ گذرانده است تأیید می کند" این جا شدّت و تهدیدِ طبیعت گرایی مثل فرعون، یک عمر را به یک لحظه تقلیل داد و هنر یک عمر درست کاری به ساحران بخشید! این معنی «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» است.
کسانی که خود را برای رسیدن بیشتر به دنیا زرنگ دانستند، فریب خوردگانی بیش نبودند و از هدف خلقت به دور افتادند! اما آنانی که اهل این جور زرنگی ها نبودند، پیش بردند! ابلیس با زرنگی معلم ملاِیکه شد وعزازیل نام گرفت اما اغوا شد و همه را باخت! قابیل هم با کشتن برادرش خواست با قلدری و زور نتیجه بگیرد اما نتیجه عکس گرفت! خداوند دستگاه تصفیه غریبی بنام "امتحان" دارد که از هر زرنگی زرنگ تر است؛ دستگاهی که با ثروت و زبان بازی و سیاست ورزی، نمی توان سهمی از رحمت رحیمه دریافت کرد!
سکندر را نمی بخشند آبی به زور و زر میسر نیست این کار
دستگاه امتحان الهی شبیه حوضچه ای است که دریچه هایی از بالا به پایین درآن کار گذاشته شده است و از سمت خود به مکیدن مشغولند. کسی که ظاهرش از باطن بهتر باشد، مثل شیئِ شناوری که حجمش از وزنش بیشتر است، روی آب قرار می گیرد و با سرریز شدنِ از دستگاه تصفیه می شود. اما هرکس که باطنش بهتر از ظاهرش باشد، به تناسب سنگینی پایین می رود و دریچه ی مقابل، او را به سوی خود می مکد و به این ترتیب سنگین تر ها وارد وادی قرب می گردند؛ «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ. اُولَئِکَ المُقَرَّبُونَ». مکانیزم ظرفیت سازیِ رحمت رحیمیه، ته نشین شدن در حوضچه آزمایش است.
عوامل ظرفیت سازی در انسان
در مؤمن، رحمت رحیمیه همان"محبت"خداوندی است که وقتی محبت چیزی دردل باقی نماند، به قلب وارد می شود. عمل صالح وقتی از کنه وجود و عشق و بصیرت و صفایِ عامل و در یک کلمه "حبّ الهی"صادر شود، دل را روشن و وسیع می نماید؛ این معنی ظرفیت سازی برای دریافت رحمت رحیمیه است.
"استقامت" و پایداری، شرط مهم استفرار ظرفیت در انسان است . "انسان داخل" با اعمال صالح زنده می شود اما تا مستقر شدن در دل، نیاز به استقامت دایم دارد. آیه ی «الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا » می گوید مؤمن همین که مثلاً برادر دینی خود را به خاطر خدا زیارت نماید، مثل ثواب گفتن «لاَاِلَهَ اِلاَّ الله»، به«تفلحوا» یا زنده شدن دل می رسد. اما با این کار فطرت که به تازگی جان ضعیفی گرفته باید پاسبانی شود تا دوستان قدیمِ دوره طبیعت گرایی و جاهلیت نتوانند اورا محاصره کنند و درتنهایی دوباره او را از مدیریتِ بر فطرت برکنار نمایند.
یکی ازعوامل ظرفیت سازی در انسان مصیبت است. بلا و سختی دوره ی رشد"انسان داخل" را فراهم می کند. "انسان داخل" اگر به چیزی دل بست و مانع رشد او گردید، دستگاه رحمت الهی به نوعی برنامه ریزی شده که برای برداشتن آن به کار می افتد و تیر"مصیبت"به سمت آن نشانه می رود! اصلاً مصیبت را به این خاطر مصیبت گویند که تیر آن خطا ندارد! چرا خدای تعالی ابراهیم علیه السلام رابه ذبح اسماعیل امر نمود؟ علتش خطردل بستن به فرزند و وابستگی به متغیر بود. خدای تعالی دوست دارد که دوست بدارد و این از رحمت رحیمه ی اوست و انسان را آفریده تا لایق این دوستی باشد، اما وقتی انسان به غیر او دل بست و از اعلی به اسفل گرایید، اینجا تیر مصیبت به سوی تعلقات انسان پرهیزکار روانه می گردد و به او می گویند فرزند را به دست خود برای خدا قربانی کند! با این دستور ابراهیم علیه السلام مأمور می شود که جریان را به اطلاع جوانش برساند و اسماعیل می گوید:"پدرکار را انجام بده انشاء الله استقامت می کنیم " وقتی پدر و پسر امر خدا را پذیرفتند، این به معنی واگذار کردن هستیشان به خدا بود؛ به این معنی است که هر دو با کنار گذاشتن تعلقات، محدود را رها کرده و به نامحدود پیوستند. چرا خداوند این قدر این پدر و پسر را دوست دارد و دوستی خود را به آنان هدیه می کند؟ پاسخ در«بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ» است؛ اگر رحیمیت الهی نبود، «إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ» هم نبود.
مکانیزم جهان به نوعی قرار داده شده تا انسانی که خدا دوست می دارد پرورش یابد؛ اما انسانی که با پای خود و با اختیار بیاید نه با اکراه! زیرا کاری که اختیار می کند هیچگاه از اکراه ساخته نیست ."اختیار"، مکانیزم آفرینش برای ظرفیتِ سازی درانسان است. انبیای الهی هم درکاری ازاد بودند که با انجام آن و نمایش جلوه های ایثار، مردم مختارانه به ایثار و خودسازی تحریک شوند تا نطفه انسانیت که از قبل در آنان کاشته شده، رشد یابد. اگر اکراه درکاری پیش آید، مردم یک دفعه سکه ی وارونه می شوند و روی دیگر سکّه که طبیعت است بالا قرار می گیرد! حکومت استبدادی و خودکامه یکی از موارد اکراه است و هرکس به آن ها گرایش پیدا کند، وارونه می شود؛ به نحوی که سوار و مرکب جایشان عوض می گردد!
"توبه" نیز برگشت آکاهانه به خدا و به معنی کنار گذاشتن تعلقات و تولید فضا برای دریافت رحمت رحیمیه است. خداوند عقل یا"انسان درانسان" را که جامع صفات الهی است دوست دارد. درروایات داریم که وقتی خداوند عقل را آفرید به او گفت "برگرد و برگشت"سپس گفت"بیا و امد!"به همین دلیل عقل با خصوصیت توبه، محبوب ترین مخلوق پیش خدا شد و رحمت رحیمه ی «إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ »، نثار او گردید . برای انسان دل بستگی به عزت،"ادبار" و خرج کردن آن در راه خدا " اقبال "است. وقتی که برای"انسانِ داخل"تعلقات پیدا شود، به او گفته خواهد شد "برگرد!" و او از تعلفات برمی گردد. وقتی هم به او گفته شود "تعلقات خود را در فرمان خدا مصرف کن، می پذیرد!" کسی که با توبه عزیزترین تعلقات خود را در فرمان خداوند خرج کند، مورد دوستی او واقع خواهد شد و کارخانه ی هستی برای همین برپا شده است. حافظ به وسیله"انسان داخل" به جایی رسید که نطفه فطرت در او انسان گردید و سپس عاشق شد و چون عاشق شد، محبوب خدا گردید. او سرّ اصلی قصّه عالَم را کشف کرد. می گوید اگراین سرّ بدست آید، سفر مبارک خواهد شد و اگر بدست نیاید سفر شکست خورده است.
عاشق شو ار نه روزی، کار جها ن سرآید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
2- مؤمن، زمینهساز تربیت جامعه
از آن جا که کار مؤمن برخلاف غیر مؤمن عکسالعملی نیست، وجود او در جامعه زمینهی سکون و آرامش را فراهم میکند و مصداق این حدیث شریف از امام صادق علیه اسلام است که می فرماید: «کُونُوا لَنَا زَینَا وَلاَتَکُونُوا عَلَینَا شَینَا». دریک مجموعهی ده نفری غیر مؤمن، اگر به اولی ضربهوارد شود، طبعاً چون غیر مؤمن است، ضربه را به زیر دستش وارد مینماید؛ دومی به سومی و سومی به چهارمی تا آخر! یعنی غیر مؤمن درجامعه، هادی ضربه است. وقتی درجامعهای مؤمن کم باشد، اگر فساد از جایی آغاز شود، اوج میگیرد و از این سر جامعه به آن سر جامعه میرود. زیرا هر کسی که ضربه دید، ضربه و فشار را به زیر دست منتقل میکند.
مردم وقتی درجامعه وضع مؤمن را این گونه دیدند که عکسالعملی کار نمیکند؛ یعنی اگربه او بد گفتند، بد نمیگوید، به او ظلم کردند، به ضعیف ظلم نمیکند و برعکس با پیروی از اصول با ظالم و قوی مبارزه مینماید، متوجه می شوند که مؤمن یک استثناء است و در آن چه که دیگران به عنوان قانون به آن ها قبولانده بودند که انسان موجودی غیرقابل اعتماد و وحشی است، تجدیدنظر میکنند و نقطهی روشنی در وجودشان ایجاد میشود و حداقل انسانها را به دو دستهی اکثریت و اقلیت تقسیم مینمایئد و در ذهن خود جایی برای افراد قابل اعتماد باز میکنند.
راه علاج در زندگی این است که انسان با مؤمنی ملاقات و معاشرت داشته باشد و ایمان پیدا کند که یک آدم خالص دیده است؛ این اهمیت معاشرت و انتخاب دوست را می رساند. به همین جهت است که قرآن، خدا و انسان را با هم ذکر میکند، زیرا حضور یمان در انسان، حرکت آفرین است.
در رویاروییِ مکاتب با یکدیگر نیز ”نمونههایی عینی“ نقش تعیین کننده دارند. اگر مکتبی از ارایهی نمونههای عینی فقیر شد، پذیرش آن مکتب از طرف جامعه مشکل میشود. اما اگر چنین نمونههایی وجود داشته باشد، راه خیلی سهل و ساده است. مسلمان باید سعی کند ”مؤمن عینی“ شود. مؤمن کسی است که با رعایت تقوی، حقوق خود و دیگران را رعایت می کند؛ این بهترین راه امر به معروف و نهی از منکر است. از این جهت است که قرآن میگوید: «یَااَیُّهَاالََّذینَ آمَنوا، آمِنوا1»:"ای کسانی که ایمان آوردهاید، ایمان بیاورید!" بنابراین مسلمان باید سعی کند خود را بسازد و این را دست کم نباید گرفت، زیرا فعل و قول و حرکت و راه رفتن او ترویج دین خواهد بود و وجودش کانون نور و امید خواهد شد. گاهی اثر یک فرد خودساخته از یک میلیون فرد ناساخته بیشتر است!
بنابراین انسانهایی که به طور عینی، باور به وجود خدا را در جامعه ترویج می کنند، برای ایمان افراد جامعه ضروری هستند. هر وقت آنها ظاهر شوند ایمان به خدا رواج مییابد و هر وقت نباشند، ایمان به خدا هم در جامعه تحلیل میرود. از وقتی که امام ره در بین مردم ظاهر شد و او را قبول کردند، ایمان به خدا برای مردم مخصوصاً جوانان ما میسر و قابل قبول شد؛ به حدی که وقتی او را نمیدیدند و دستشان به او نمیرسید ناراحت می شدند.
یکی از راههای نشر کفر، رواج بیاعتمادی در بین مردم است. اگر مردم مؤمنین قابل قبولی در جامعه نیافتند، زمینهی ارتباط آنان با خدا آسیب میبیند. از این جهت، در پیکار بین ایمان و کفر، کوبیدن مؤمن جزء ضروریات کفر و استراتژی آن است. یعنی اگر کافر مؤمن را نکوبد، نمیتواند با حضور او در جامعه اظهار وجود کرده و عقیده اش را در ذهنها جا بیاندازد. به نظر میرسد که جبههی کفر وانمود میکند که برای او مؤمن مطرح نیست، اما این طور نیست و کاملاً برای آنها مطرح است! آنان بهخوبی درک کردهاند که پیوندی ناگسستنی بین ایمان مردم و مؤمنین در اجتماع وجود دارد. در زمان اخیر، ترورهای کور منافقین و کشتن مؤمنین و امامان جمعه و جماعت] شاهد این مطلب است. در زمان شاه هم این مطلب وجود داشت و به طور کلی در حکومت های جائر این برنامه ها هست.
وقتی فرد کسی را در جامعه نداشت و مؤمنی را نیافت که هرچه او میگوید برای خدا باشد، خواهد گفت هر که را میبینم شکاری میطلبد و تنها تفاوتشان در دام و شبکهی آنهاست و از این جهت به خدا بیاعتماد میشود. اما وقتی با مؤمنی زندگی کرد و تقیّد شدید او را دید، به این نتیجه میرسد که این دیگر بازیگری نمیکند و حیات را رسالتی جدّی میداند، در نتیجه مسؤولیتپذیر شده، برایش این زمینه پیدا میشود که دین راست میگوید و خبری است.
این، ابتدا و شروع بیداری و حرکت ایمان در انسان و جامعه و خروج از یأس است و تمام تغییرات بعدی ساده خواهد بود و از آن به بعد فرد با نظر مطالعه به مسایل نگاه میکند. قبلاً یأس او را وادار میکرد که هر چه نشانه میبیند با نظر توجیه و بازی نگاه کند و ریشه اقتصادی، سیاسی و کسب علوّ و برتری طلبی برای آن پیدا کند، اما حالا که مؤمن را دیده است، با دید دیگری به مسایل نگاه میکند.
7- سؤال: اگر پدری بچه را بیمورد تنبیه کرد و باعث گردید بچه یاغی شود، آخرتِ این پدر و پسر چگونه است؟
جواب: « لاَ یُکَلِّفُ اللهُ نَفسَاً اِلاَّ وُسعَهَا »: خدا از کسی جز به اندازهی طاقتش، تکلیف نمیخواهد" یعنی خدا از پدر و پسر بیشتر از توانایی نمیخواهد. پسر اگر طاغی و یاغی شود، ولی سعی خودش را هم برای نجات خود کرده باشد، البته گناهی بر او نیست. اما اگر تدارک و سعی نکند، مثل وقتی که پدر فاسد است و بچه میتواند صالح باشد، به اندازهی تواناییاش خدا او را مواخذه میکند.
8- سؤال: پدر باید خودش را در نظر طفل عظیم کند. پس چرا پیامبر اکرم صلی لله علیهوآله با بچهها بازی میکرد؟ جواب: این ظرافت امر است. بازی کردن نه به معنی کوچک کردن و نه به معنای بزرگ کردن است. بازی های نشاط آور و بدون لغو، به بچهها شخصیت میدهد؛ این جمع بین دو ظریف است. گاهی ما بازی میکنیم ولی افسار گسیختگی است. تفریح رسول اکرم صلی الله علیه و آله با بچهها، منتهای شخصیت و روح دادن به آنها است؛ میرود داخل بچهها و بچهها را با خود به عالم بالا میآورد. ولی وقتی ما با بچه ها بازی و تفریح میکنیم، بازی و تفریح ما بازی و تفریح "غافل" است. درحالیکه بازی و تفریح رسول، صلی الله علیه و آله بازی و تفریح "ذاکر" است. پدراگر بداند چه مأموریتی دارد، با تفریح و بازی پایین نمیرود بلکه طفل را هم بالا میآورد.
همیشه بحث ما درمسایل تربیتی این بوده است که پدر با فرزند برخورد نفسانی میکند و برای سبک شدن کنار طفل مینشیند و بازی میکند! درتربیت باید اول مسألهی پدر حل شود!
9- سؤال: اگر یک معلم نتواند شاگرد را بسازد، چرا آمریکا میتواند افراد را بنا بر خواستههایش بسازد؟ متدین کردن چگونه است؟
جواب: آن افراد به واسطهی خواستههایشان دنبال آمریکا میروند؛ یعنی اول فرعون وجودشان را میستایند و بعد به فرعونی مثل آمریکا میپیوندند. هرکسی ابتدا از درون تخلف میکند وبعد ملحق به مستکبر میشود. کسانی میتوانند برفرعون بیرونی غلبه کنند که اول برفرعون درونی خودشان غلبه کرده باشند. کسی که چند روز زیر آوار مانده، اگر هنوز قلبش بزند، وقتی که بیایند و خاکها را از روی او بردارند ونفس بکشد، از آن ها تشکر میکند. متدین کردن هم دقیقاً این گونه است؛ یعنی کسی که دنیا او را قانع نکرده وگمشده دارد وبقایای قلب ودل او زیر فشار آرزوهای دنیوی کم صدا شده است، اگر برای او ناپایداری دنیا، باربودن دلبستگیها و بیارزش بودن آن را ترسیم کنند، مثل این است که آوار را از روی او برداشتهاند؛ درواقع غم او کم شده وفهم او باز میشود و نَفَسِ آزاد کشیده و از منجیان خود تشکر میکند که نجاتش داده اند!
10- سؤال: فرق معلم دینی با سایر معلمان چیست؟
جواب: بین معلم دینی و معلم دروس دیگر فرق است. مربی دینی باعقل دانشآموز طرف است، اما معلم فیزیک وشیمی و غیره با حافظه ونفس او روبروست. مخاطب معلم دروس دیگر، مرکوب انسان است اما مخاطب معلم درس دینی راکب انسان می باشد. حافظهمَرکَب و قلب انسان راکب است. هرچیزی که بتواند هم در راه خدا وهم برعلیه آن بهکار رود، جزء مَرکَبها است.
11- سؤال- انبیا مردم را چکونه تربیت میکردند؟
جواب: قرآن درسورهی انبیا از قول پیامبران می گوید که آنان بعد از آوردن دلایل مختلف برای اثبات ادعایشان، ترجیع بند حرفشان این بود: « مَالَکُم مِن اِلِهٍ غَیرُه1»:"غیراز خدا کسی اله شما نیست!" یعنی دنیا وآرزوها و ریاست ها، لیاقت ندارند که اله یا خدای شما واقع شوند. دانش آموز یا کسی هم که شما با او سخن میگویید، اگر هنوز حیاتی داشته باشد، وقتی نشانی از خدا بهزبان آورده شود، از کلام شما گمشدهی خودش را میشناسد وبال می گیرد و پرواز میکند. رسول اکرم صلی الله علیه و آله هم میگوید: "من مامورم آیات را بر شما تلاوت کنم". حال کسی که حیاتی برایش نمانده، سخن درگوش او سنگینی می کند و نمیتواند آن را درک و لمس کند، چرا که قرآن میفرماید:«اِنَّمَا یَتَذَکَّرُ اُولِی الاَلبَاب »: یعنی کسی که حیات عقلی داشته باشد، میتواند حرف را بفهمد. عقل، زندانی و محدود و مقتول میشود، اما خائن وطالب دنیا نخواهند شد. مثلاً انبیا را میتوان کشت وزندانی کرد وبند بند آنها را از هم جدا نمود، اما نمیشود آنها را خرید؛ به عبارت دیگر کشته شدنی هستند ولی خریدنی نه! درنهاد انسان جنبهای وجود دارد که خرد شدنی است اما خریدنی نیست وآن فطرت (یا قلب و نور وعقل انسان) است. چراغ میتواند پوشیده شود تا روشن نباشد، اما نمیتواند پخش کنندهی تاریکی باشد! انسان در وجودش چنین نوری دارد که خدا به او امانت داده است.
اگر انسان ازاین نور که امانت الهی است درست پذیرایی کند، جزء صادقین می شود و آز آن به بعد، نور او مثل یک پیغمبر امر به معروف و نهی از منکر میکند و با جنبهی فرعونیت او برخورد دایمی خواهد داشت، اگر انسان بگوید:"خدایا اگر انبیا تو را میدیدم، از آنها خوب پذیرایی میکردم و اگر کنار ابراهیم(ع)، امام حسین(ع) و ... بودم، سینهام را سپر بلای آنها میکردم!" خدا هم به او میگوید اتفاقاً از جنسِ انبیا، چنین چیزی دروجود تو به ودیعه نهادهام؛ اگر راست میگویی، از اوخوب پذیرایی کن! « اِنَّ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حُجَّتینٌ، حُجَّهٌ ظَاهِرَه وَ حُجَّهٌ بَاطِنَه، فَاَمَّا الظَّاهِرَه فَالرُّسُل وَالاَنبِیَاء وَالاَئِمَّه(ع) وَ اَمَّا البَاطِنَه فَالعُقُول...1»: "از جانب خدا برای ارشاد مردم دوحجت وجود دارد؛ حجت ظاهری وحجت باطنی. حجت ظاهری رسولان و انبیا و ائمه(ع) هستند و حجت باطنی عقول مردم است"
اگر شما فرعون را ملامت کنید که چرا با موسی(ع) این چنین میکرد، گفته می شود که خودت با موسای درونی این چنین نکن! موسی درکنار توست، بنگر با این موسی چه میکنی؟ انسان دقیقاً اول موسای درونی خود را زندانی میکند و بعد دستش روی موسای خارجی باز میشود. اول فرعون دردرونش حکومت میکند، بعد همکاری با فرعون خارجی شروع می شود.
مربی باید توسط موسای وجودش سخن بگوید نه فرعونش. اگر این چنین شد، موسای درونی طفل که با موسای مربی آشناست، همدیگر را درک میکنند ومیفهمند وبا هم کنار میآیند. اما اگر فرعون درونی مربی درحال سخن گفتن باشد، کسی میپذیرد که فرعونش بر او حاکم باشد. منتها یک سلسله کلمات دینی این فرعون گفته و یک سلسله مطالب دینی آن فرعون پذیرفته و این دو فرعون با همدیگر صلح و سازش کردهاند! مشکل کار این جاست. فرعون وقتی درمقابل دین است شبهه ناک نیست ومی توان او را شناخت، اما وقتی در لباس موسی ظاهر گردد، شبهه پیش میآید؛ از این جهت در روایات داریم که هر وقت میخواهید نگاه اهل جهنم کنید، به عالمان نماهایی نگاه کنید که علوم را به خاطر توجه مردم به آنها میآموزند!
پس بیشترین کاری که مربی باید بکند این است که اول روی خودش کار کرده، مسأله را درخودش حل کند. اگر این چنین کند، ندای او موسیهای وجود دیگران را یکی یکی بر فرعونها مسلط میکند. امام(ره) قبل از انقلاب برای ادای وظیفه اعلامیه میداد. یعنی دقیقاً موسای وجودش بود که سخن میگفت. هر آدم منصفی که زیر آوار محبت دنیا، هنوز جانی داشت و آن اعلامیهها را میخواند، موسای وجودش بیدار وشاداب می شد. انبیا این گونه قیام میکنند که اول علیه فرعون وجود خودشان قیام میکردند و پس از مدتها دست و پنجه نرم کردن با آن، بر او استیلا یافته و بعد وقتی مبعوث میشدند، به مردم یاد می داندند که چگونه فرعون درونشان را زمین بزنند و راه غلبه بر آن را یاد میدادند. فرض کنید دو گروه ده نفری با هم کشتی میگیرند. اینها اجازه دارند که اگر یکی از آنها توانست طرفش را زمین بزند، اشکالی نداشته باشد که بتواند به دیگری کمک کند. کار انبیا هم همینطور است. اول حریف خودشان را از پای در میآوردند، بعد به کمک دیگران میرفتند. کار مربی دینی هم همین است. حضرت علی(ع) درجنگ بدر همین کار را کرد. وقتی عتبه و شیبه و ولید یعنی جد مادری معاویه، دایی معاویه و برادر معاویه، ازطرف کفار به میدان آمدند و مبارز طلبیدند، چند نفر از انصار به میدان آنها آمدند. پرسیدند از چه قبیلهای هستید؟ گفتند از انصارهستیم. آنها گفتند که با شما نمیجنگیم. به محمد بگویید از اکفاء ما، یعنی از قریش کسانی را که حریف ما باشند بفرستد! پیامبر(ص) گفت حقشان است وتقاضای درستی کردهاند! به ابوعبیده وحمزه عموهای خودشان گفتند که شما به ترتیب با عتبه و شیبه بجنگید و به علی(ع) فرمودند با ولید جنگ کند. این سه نفر درمقابل آن سه نفر به جنگ ایستادند. عتبه که پهلوانی جنگی بود، زخمی کاری بر ابوعبیده وارد کرد. علی(ع) در همان چند لحظهی اول کار ولید را ساخت و سراغ حمزه رفت. به حمزه گفت سرش را پایین بگیرد! حمزه سر را پایین گرفت تا سر شیبه پیدا شد و او را زد و بعد به سراغ عتبه رفت و کار او را تمام کرد. علی(ع) بعداً در نامهای به معاویه نوشت: الان با من همان شمشیری هست که به خون برادر، جدّ و داییات، آلودهاش کردم! اگر علی(ع) اول از همه، مبارز خودش یعنی ولید را نزده بود، نمیتوانست سراغ شیبه و عتبه برود. انبیا که درکارشان موفق هستند به خاطر این است که اول ولید درونی خودشان را از پای در آوردهاند.
مؤمن گاه کار دیگری هم میتواند بکند؛ میتواند با موسای درون مؤمنین دیگر همدرد شود تا متفقاً برفرعونها بتازند. «اَلمُؤمِنُونَ وَ المُومِنَات، بَعضُهُم اَولِیَاءُ بَعضٍ، یَأمُرُونَ بِالمَعرُوف وَ یَنهَونَ عَنِ المُنکَر1»، « اَلمُنَافِقُونَ وَ المُنَافِقَاتٌ، بَعضُهُم مِن بَعضٍ، یَأمُرُونَ بِالمُنکَرِ وَ یَنهَونَ عَنِ المَعرُوفِ ...2» میگوید مؤمنین ومنافقین دوجور کار میکنند. اول این که مؤمنین یار یکدیگرند ویکدیگر را امر به معروف و نهی از منکر میکنند تا موسیهای آنها با هم متحد ومتفق شوند وبتوانند فرعونها را که دست بهدست هم داده و درمقابل معروف ایستادهاند و منکر را ترویج میکنند، بیرون کنند. منافقین هم بعضی یاربعضی دیگرند و مردم را به بدی میخوانند و ازخوبی باز میدارند.
12- سؤال: اگر کار مربی این است که راههای مختلف را به فراگیرنده نشان دهد تا خودش قضاوت کند، این در مورد کسی صادق است که به آگاهی کامل رسیده باشد، در حالی که شاگرد این طور نیست!
جواب: اگر فراگیر حرفی را به دلیل انتخاب شما انتخاب کند، شما نتوانستهاید او را به بلوغ انتخاب برسانید! وظیفهی مربی این است که شاگردش را به بلوغ انتخاب برساند تا او بتواند بعداً استاد دیگری پیدا کند ودنبال خط را بگیرد. اما اگر او را به راهی متعصب کنید، این نمیتواند دوام داشته باشد! چون این راه تا وقتی ادامه دارد که به مربی معتقد است. اما اگر درمربی شک کرد، باعث میشود که درهرچیزی که مربی نظر داده، شک کند. اما وقتی خودش مستقلاً عقیدهای پیدا کرد، اگر نظرش هم نسبت به مربی برگردد، از آن راه برنمیگردد وخود را حفظ میکند.
13- سؤال: قرآن میگوید که پیامبر بر مردم مسیطر (چیره) نیست، اما در احوالات حضرت علی(ع) میخوانیم که ایشان حتی در نحوهی راه رفتن مردم در بازار و در نحوه برخوردشان و لباس پوشیدنشان هم دخالت میکردند و تذکر میدادند، آیا تربیت این است؟
جواب: در نهج البلاغه آمده که علی فرمود:" با موعظه شما را موعظه کردم، اما مؤثر واقع نشد! با شلاقم شما را تأدیب کردم، قبول تأدیب نکردید! آیا حالا انتظار دارید با شمشیر با شما برخورد کنم؟ « لاَ اَرَی اِصلاَحَکُم بِاِفسَادِ نَفسِی1»:"به قیمت اصلاح شما، خودم را فاسد نمیکنم". یعنی ایشان از شمشیر برای سیطره و تربیت استفاده نکرد، ازآن فقط برای دفاع استفاده می نمود! مثلاً ایشان داشت درجایی وضو میگرفت. کسی از روی بیالتفاتی به ایشان تنه زد. ایشان خود را گرفتند. وضویشان که تمام شد، آمدند و با شلاق ضربهی خفیفی به او زدند و خیرخواهانه گفتند: تنه که میزنی خسارت وارد میشود وبعد تو را تعزیر میکنند.
معنای این کار چیست؟ معنایش این است که حضرت میخواهد او را راه بیاندازند. ایشان در بازار کوفه میآمد و مردم را ارشاد میکرد. کسی تعریف نکرده که علی(ع) وقتی در بازار میآمد، یک لشکر هم پشت سرش میآورده است؟ آن که میخواهد سیطره پیدا کند، بلد است که چگونه سیطره پیدا کند. اما علی(ع) تنها و با لباس کرباسی و فقیرانه میآمد! آیا این سیطره است که پوست خربزه به سر سردارش بزنند؟ مالک اشتر از بازار کوفه رد میشد. یکی از اهل بازار داشت خربزه میخورد. دلش خواست شوخی کند و بقیه را بخنداند. دید این که دارد راه میرود وسرش پایین است، سوژهی خوبی است. با پوست خربزه به پشت گردن مالک، سردار ارشد امام زد. مالک روی هم برنگرداند که ببیند چه کسی زد؟ رفت در مسجد نماز بخواند تا ازحالت غضب به درآید. دراین حالت به آن بندهی خدا گفتند که آیا میدانی این فرد که بود؟ او سردار بزرگ امیرالمؤمنین، مالک بود! مبادا اطرافیان امام بفهمند! برو زود عذرخواهی کن! او در جستجوی مالک به مسجد آمد. دید که مالک درنماز است. بعد از نماز شروع به عذرخواهی کرد. مالک به او گفت:" من به مسجد نیامدم مگر این که برای تو طلب استغفار کنم!" این کجایش سیطره است؟
14- سؤال: اگر تعلیم و تربیت از هم جدا نیست، چرا بعضی از مشرکین به پیامبر میگفتند ما در گوشهایمان سنگینی است و به حرفهای تو گوش نمیدهیم! آیا این مقاومت در برابر تعلیم انبیاست یا در برابر تربیت آنها؟
جواب: تمام کسانی که تربیت شدند، از راه تعلیم بود. اگر کسی بخواهد تربیت نشود، از ابتدا گوشش را میگیردکه تعلیم نشود. چرا گوشش را میگیرد؟ چون میخواهد جلو تعلیمش را بگیرد و از تربیت شدنش میترسد.
کسی که چیزی میداند و به آن عمل نمیکند، این دلیل اختیار اوست و در واقع مختار است که انجام ندهد. اگر با شنیدن کار تمام میشد، اینها حتماً مجبور بودند. بنابراین انسان میتواند بین تعلیم و تربیتش حایل شود. تعلیم میآید تا از آن تربیت حاصل شود، اما فرد جلو آن را میگیرد و مانعش میشود.
15- سؤال: بهترین روش تعلیم و تربیت چیست؟
جواب: معلم خوب معلمی است که بتواند علاوه بر معلم بودن، بتواند مربی خوبی هم باشد. بهترین روش تعلیم و تربیت، روش “خود اتکایی” است. کمیتهی امداد کمکی به فقرا میکند تا زندگی آنان متلاشی نشود. دربعضی استانها روش "خود اتکایی" درست کردهاند؛ یعنی به مددجو قرض میدهند و مددجو هم با پول آن ،گاو یا گوسفندی میخرد و یا شغلی درست میکند و با آن بینیاز میشود. چند سال بعد هم اقساط وامش را میپردازد. این نحوهی امداد، با آن امدادی که همیشه ماهی چند هزار تومان به او بدهند، بسیار فرق دارد. تعلیم و تربیت هم عیناً به این دو شیوه میتواند باشد؛ یک وقت دانش آموز به معلم وابسته میشود ویک جا آزاد میگردد. روش اهلبیت علیهمالسلام روش دوم است. یکی آمد خدمت امام(ع) و گفت زمین خوردهام و ناخن پایم افتاده است و آن را بستهام، حالا چگونه مسح کنم؟ حضرت میگوید این را خودت از قرآن میتوانستی بفهمی! آیه میگوید:« مَا جَعَلَ عَلَیکُم فِی الدِّینِ مِن حَرَجٍ...1» بر روی همین چیزی که رویش بستهای. مسح کن! روش تربیتی حضرت، خود اتکایی است. در تربیت، هدف نهایی مستقل کردن فرد است. کسی که قدرت جواب پیدا کردن را در شاگرد پرورش دهد، او را تربیت کرده است. روش تربیتیِ فطرت به فطرت، همین است. اروپا میخواهد که دانشگاه های ما به او وابسته باشد. لهذا هرکتاب جدیدی را میفرستند تا ما مصرف کنیم و روی پای خود نایستیم. درحالی که فقهای ما از شاگردانشان میخواستند که خودشان هم حرف داشته باشند. مرحوم امام(ره) نقل میکردند که یک آقایی درس خارجِ مرجعی را تقریر کرده بود. تقریرات را آورد و نشان آن مرجع داد وخواست تا ایشان مروری کند و نظر بدهد؛ بحثها خیلی پاکیزه نوشته شده بود و چیزی فروگذار نشده بود. چند روز گذشت و ایشان جواب نمیداد وتساهل میکرد. آخرالامر اصرار کرد. آن مرجع گفت اگر چند تا فحش به من داده بودی بهتر از این بود! پرسید چطور؟! گفت:"اینها همه حرفهای خودم بود، حرف خودت کو؟" این خود اتکایی است! میخواهد استقلال و اجتهاد شاگرد را حفظ کند تا خود او حقیقت را کشف کند.
ادیان الهی اصرار عجیبی دارند تا انسان خودش کاشف مسایل شود. قشر ما هم در تربیت طلاب، هر وقت طلبه ای سؤالی میپرسد، جوابش را ازخودش میگیریم. شما اگر بخواهید فرزندتان خوب تربیت شود، اساس رشد به این است که آینده مستقل بار آید و بتواند روی پای خود بایستد. شما اگر سؤال خاصی را که می خواهید از یک کارشناس امور تربیتی یا روان شناس بکنید، از یک بچهی چهار ساله بپرسید، جواب یکی در می آید! دریکی از مساجد، یکی از بچهها به من کفت که خواهرش شبها که میخواهد بیرون برود، از تاریکی میترسد. چه کار کنیم که نترسد؟ من سؤال را از بچههای دیگر پرسیدم. بچهها متفق القول فرمول ارایه دادند و گفتند که شب اول مقداری همراهش میآییم و شب دوم یک مقدار کمتر و شب سوم کمتر همراهش میرویم تا کمکم قطع کنیم! اگر این سؤال را از استاد امور تربیتی هم بپرسید، او هم فرمولی بهتر از این ندارد!
16- سؤال: اگر تعلیم و تربیت همراه با هم عمل میکنند، چرا امام(ره) فرمودند: ” تزکیه مقدم بر تعلیم است”، آیا تقدم و تأخر اصولی بر یکدیگر ندارند؟
جواب: در قرآن، هم تعلیم مقدم بر تزکیه و هم تزکیه مقدم بر تعلیم آمده است. طبیعتاً اگر علم را به معنای“سلاح” بدانیم و تزکیه را به معنای "صلاح"، اول اصلاح بعد تسلیح مطرح میشود. اساس کار هم این است که فرد را روشن کنیم که چگونه محبت دنیا باعث میشود که نان بر نان قدرتمند گذاشته شود و بت پرستی که دقیقاً نتیجهی دنیاپرستی است و به اَشکال زورپرستی جلوه میکند، دوباره برجامعه استیلا مییابد. این خطری است که آینده انقلاب را تهدید میکند. الان دورهی حساسی است. اگر انقلاب را بر اصول صحیح پیش نبریم و برگردیم روی هواها و هوسها و روی خطوط تقوی نایستیم، همان میشود که در سنهی چهل هجری واقع شد!
سؤال 17: اگر اصل بر پاک بودن کودک است، پس چرا پاک ماندن دشوار و فاسد شدن به سرعت انجام میگیرد؟ مثلاً شئی سنگین درحرکتش به طرف زمین نیرو نمیخواهد، ولی وقتی که می خواهند آن را بالا ببرند نیرو لازم دارد. بنابراین وقتی گفته میشود اصل در انسان بر پاکی است، اگر ولش کنیم باید خود به خود به سمت پاکی رود و برعکس برای فاسد شدن نیرو لازم داشته باشد، درحالی که میبینیم عملاً برعکس است!
جواب این است که اولاً منظور از پاک بودن این است که سر چشمهی اصلاح در درون خود انسان است و آن حاکم بودن عقل بر نفس است. بحث دوم در مجرای چشمهی فطرت است که اگر آسیب دید و تکان خورد، مِجری مسدود میگردد و برحسب این که چقدر گِل و لای در درون مِجری ریخته شده باشد، برای تصفیه و جریان یافتن مجدد احتیاج به زمان است.