راستش را بخواهید حقیقت این سفر این بود که کوله بار خالیمان را جمع کرده و آورده بودیم تا با پهن کردن آن پای صحبت مادر شهیدی که در قبر خندیده بود، خلأ کوله بارمان را پر کنیم.
من اولین نفری هستم که به اصرار مادر شهید وارد خانه می شوم و ناگهان صحنه ای را می بینم که باعث ناراحتی ام می شود. پدر شهید بدون حرکت روی تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم می گذرد که اگر محمدرضا زنده بود، می توانست کمک حال پدرش باشد.
پای گفتگوی مادر که می نشینیم یک هیجان دیگر خلق می شود؛ آن هم اینکه محمدرضا حقیقی تنها شهید این خانواده نیست. برادر کوچکتر محمدرضا هم شهید شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما این خانه، جز پدری که بدون حرکت و بدون توان حرف زدن روی تخت افتاده است؛ مردی برای انجام امور خانه ندارد و مادر شهید است و ...
بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی، شهیدی که در قبر خندید.
¤ اگر بخواهید دفتر زندگی دو فرزند شهیدتان را خلاصه کنید چه می گویید؟
من دارای یک فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم که محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر هشت در حالی که جزو نیروهای خط شکن بود در فاو و حاشیه اروند به شهادت رسید و روز 24 بهمن در حالی که لبخند بر لبهایش نمایان بود، در آغوش خاک قرار گرفت.
محمودرضا در اوایل اسفند 1346 متولد شد و در عملیات والفجر هشت به همراه محمدرضا شرکت داشت که از سه ناحیه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دی 1365 در عملیات کربلای چهار در جزیره سهیل به مدت 13 سال مفقود شد.
¤ ما اعتقادمان بر این است که شهدا جزء آن دسته آدم هایی هستند که خداوند آنها را از ابتدا برای خودش انتخاب می کند؛ ویژگی از محمدرضا که نشان از این برگزیدگی داشته باشد؟
شهدا از زمانی که به دنیا آمدند، خریدار آنها خداوند باری تعالی بود اما این، به این مفهوم نیست که خداوند به سادگی، بهای بهشت را به آنها بدهد. از میان اینها، بالاخره گزینه هایی بود و امتحان هایی شدند و در نهایت از این امتحان ها پیروز و سربلند خارج شدند.
روضه علی اصغر(ع)
پدر محمدرضا کارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زمانی که محمدرضا هنوز به سن دو سالگی نرسیده بود، می آمد در بغل پدرش می نشست و می گفت: «برایم روضه بخوان.» وقتی پدرش می گفت من روضه بلد نیستم. می گفت: «نه روضه بخوان.» و هیچ روضه ای جز روضه علی اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتی پدرش از امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) برایش می گفت، گریه می کرد.
غیبت
یادم هست یک روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت که آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از این ور و آن ور بودند که به محض اینکه آنها از دیگران حرف می زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا می رفت و داد و فریاد می کرد. حتی یکی از آنها به او نخود و کشمش داد که او شروع کردن به خوردن اما باز به محض اینکه آنها دوباره شروع به صحبت کردند، او دوباره شروع به داد و فریاد کرد.
تلویزیون رنگی
حدودا پنج سالش بود که یک روز عمویش، تلویزیون رنگی خرید و برای ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشای تلویزیون بودیم، محمدرضا نیز در بغل پدرش نشسته بود؛ همین طور که در حال تماشای تلویزیون بودیم، گروه ارکستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه ارکستر، محمدرضا دوید و تلویزیون را خاموش کرد.
پدربزرگش که نزدیک تلویزیون نشسته بود، خم شد و تلویزیون را روشن کرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلویزیون را محکم تر خاموش کرد. صدای اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه بلند شد. برای بار دوم که تلویزیون را روشن کردند، یک خانم خواننده روی صفحه تلویزیون بود، محمدرضا برای بار سوم بلند شد و همان کار را تکرار کرد که این بار پدرش از او پرسید: چرا این کار را می کنی؟ که محمدرضا به مادربزرگش که زیاد اعتراض می کرد رو کرد و گفت: »ماماجی، این موسیقیه، خدا توی آتیش جهنم می سوزوندت.»
آقای آهنگ زنی
محمدرضا چند هفته ای بود که کودکستان می رفت. بعد از مدتی هر چه تلاش می کردیم محمدرضا به کودکستان نمی رفت. هیچ چیزی هم نمی گفت. تا اینکه با زور و تهدید گفت: «آنجا آقای آهنگ زنی هست.» و بعد از آن دیگر هیچ وقت به کودکستان نرفت.
خودکار سه رنگ
یکی دیگر از خاطراتی که من از محمدرضا دارم و نشان از گلچین بودن او دارد، این است که به خاطر دارم زمانی که اول دبستان بود، یک روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودکار سه رنگ می خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از این مدل خودکار کم پیدا می شد. به چند کتابفروشی مراجعه کردم، خودکار سه رنگ نداشتند. یک روز که محمدرضا را از مدرسه می آوردم، دیدم خودکار سه رنگی روی زمین افتاده، به محض اینکه خودکار را دیدم خیلی خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودکار سه رنگ. خم شدم تا خودکار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «این مال ما نیست.» گفتم: محمدرضا، مادر، این روی زمین افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه می رود و می بیند خودکارش نیست، برمی گردد تا آن را پیدا کند.» همین طور که ما می آمدیم، دیدم کسی از پشت سر صدا می کند: حقیقی، حقیقی، خودکار سه رنگ پیدا کردم.
محمدرضا ایستاد و رو به دوستش گفت: «علی، این مال ما نیست، ما هم آن را دیدیم ولی برنداشتیم. این مال صاحبش است، برو و آن را سر جایش بگذار.»
این بچه ی اول دبستانی به قدری قشنگ با دوستش بحث کرد تا اینکه او را متقاعد کرد خودکار را ببرد و همان جایی که پیدا کرده بگذارد.
¤ وارد دوران نوجوانی محمدرضا شویم و اینکه آیا علیه رژیم پهلوی فعالیتی داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هیچ گونه اطلاعی از فعالیت های ضد رژیمی او نداشتیم. بعد از اینکه به شهادت رسید، دوستانش برای ما تعریف کردند که محمدرضا اعلامیه های حضرت امام(ره) را در مدارس پخش می کرد ولی ما به هیچ وجه اطلاعی از این فعالیت ها نداشتیم.
¤ طریقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که حضرت امام(ره) به ایران آمد. یک روز محمدرضا به من گفت: «می خواهم برای تعلیم اسلحه بروم.» آن زمان من فکر می کردم چون نوجوان است علاقه دارد که اسلحه به دست بگیرد که من به او گفتم: این جنگ را آمریکا به ما تحمیل خواهد کرد، می دانی اگر آمریکا حمله کرد چه کار کنی؟ او در پاسخ به من چیزی گفت که من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم یک بار می میرد چه بهتر که این مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتی گذشت و جنگ شروع شد. یک روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضایت بدهد که من به خط مقدم بروم.» پدرش رضایت نداد. محمدرضا در حیاط نشست و گریه کرد تا پدرش مجبور شد، رضایت بدهد.
¤ از عبادت های محمدرضا بگویید.
عبادت های محمدرضا وصفشان ناگفتنی است. محمدرضا هفت ساله بود که نماز می خواند. تقریبا 10 ساله بود که روزه هایش را کامل می گرفت. یادم هست 11 سالش بود که روزه می گرفت و در کنار آن، در یک تعمیرگاه شاگردی می کرد. 13- 14 سالش که بود وقتی به نماز می ایستاد به محض اینکه تکبیره الاحرام را می گفت، گردنش کج بود و بلند بلند گریه می کرد.
¤ عبادت های شبانه ی محمدرضا را می دیدید؟
اصلا؛ همیشه می شد در مواقعی به من می گفت: «مادر اگر ساعت سه بیدار شدی، من را هم بیدار کن.» اگر هم صدایش می کردم جلوی من بلند نمی شد. فقط اینکه همیشه وقتی برایش رختخواب پهن می کردم صبح زود بیدار می شدم، می دیدم که رختخوابش جمع شده که بعدها دلیل این کار را از روی گفته های دوستانش فهمیدم که می گفتند در مسجد هم می آمد سعی می کرد به گوشه و کناری برود که کسی او را نبیند و روی او پتو نیندازد. یکی از دوستانش بعد از شهادتش تعریف می کرد که یک روز در مسجد بودیم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پیدا نکردم بعد از چند دقیقه جست وجو، دیدم که محمدرضا، پشت ستونی بدون پتو و زیرانداز خوابیده است. پتویی آوردم و روی محمدرضا انداختم، صبح که محمدرضا بیدار شد با حال ناراحتی شدید با ما دعوا کرد و گفت: چه کسی دیشب روی من پتو انداخت.
¤ نمونه ای از رفتار نیک محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا همیشه عادت داشت موقع مطالعه کردن دراز می کشید. رفتارش به گونه ای بود که اگر من که مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق می شدم به احترام بلند می شد و می نشست حتی به خاطر دارم که در حال مطالعه ی کتابی به نام «راش سوم» بود که من از او پرسیدم: محمدرضا، مادر، چرا این کتاب را مطالعه می کنی؟ این کتاب به چه درد می خورد؟ او گفت: «مادر، بسیجی باید باسواد باشد. بالاخره باید انواع کتابها را مطالعه کرد که اگر یک وقت با ما بحث کردند ما بتوانیم جوابشان را بدهیم.»
¤ در مورد فعالیت هایش چیزی به شما می گفت؟
تنها چیزی که من فهمیدم این بود که یک روز که می خواستم لباسش را بشویم، در جیب لباسش برگه ای دیدم که رویش نقاشی هایی کشیده بود که ابروی ماه باریک است و سلسله مورچه های سواری و یک سری چیزهای این جوری که خنده ام گرفت و کنجکاوی نکردم و آنها را گوشه ای گذاشتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا سراسیمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها می گشت و آنها را از من گرفت و رفت که بعد فهمیدم اینها اطلاعاتی است که از شناسایی به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
یک روز دیگر بود که من وارد خانه شدم، محمدرضا را دیدم که روی زمین دراز کشیده است و برگه هایی را پهن کرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اینکه من وارد شدم برگه ها را جمع کرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد و عذرخواهی کرد و گفت: «مادر ببخشید، اما می ترسم یک وقت کسانی دیگر از کار ما با خبر شوند. این هایی که می بینی کروکی خانه های تیمی است که ما می رویم و موقعیت آنها را مشخص می کنیم و بعد برای پاکسازی به بچه های سپاه می دهیم.»
این اولین و آخرین چیزی بود که محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا کار می کرد که پدرش می گفت اینها جبهه نمی روند، همین پشت مشت ها قایم می شوند. از تمام سمت هایش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شدیم. محمدرضا اهل ریا نبود طوری که ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمی دانستیم که او خطاط است.
¤ وارد آخرین لحظات قبل از شهادت بشویم و رفتار محمدرضا در آخرین روزهای قبل از شهادت ...
شش، هفت ماهی می شد که در این خانه زندگی می کردیم. محمدرضا در حال مطالعه بود که من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقیقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را برای من مشخص کن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست که اینجا نماز می خوانی، جهت قبله را نمی دانی؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برایم مشخص کن.»
جهت قبله را برایش مشخص کردم و با همان حال همیشگی شروع کرد به نماز خواندن. محمدرضا هیچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمی شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالای سر من خم شد تا سینی غذا را ببرد، به محض اینکه خم شد و من سرم را بلند کردم، نوری مثل صاعقه از صورتش رد شد طوری که بدنم لرزید. محمدرضا سینی غذا را برداشت و بیرون رفت ولی من دیگر نتوانستم بیرون بروم، همان جا به دیوار تکیه دادم و هر چه خواستم چیزی را که دیدم به پدرش بگویم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم که خدایا این نور شهادت بود، خدایا به عزت و بزرگی خودت صبر بده.
آن روز برای اولین بار، موقع رفتن با صدای بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» که پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چی گفت؟ هیچ وقت این جوری خداحافظی نمی کرد. تا آمدیم که به او برسیم ماشین را روشن کرده و رفته بود.
¤ حال و هوای مردم لحظه خندیدن محمدرضا؟
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینکه پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدا...» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک بود که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم چطور ممکن است بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که می گفت: «روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».
¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا کردید؟
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.
اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم.
یک سند دیگر که نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون که:
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» که همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»
¤ چه طور بر این مصائب صبر کردید؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مریض بودم؛ به گونه ای که وقتی محمدرضا برای آخرین بار جبهه می رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرین لحظات که از نورانیت و حال و هوای محمدرضا حس کرده بودند که او شهید خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تکلیف مادرت چه می شود؟ که محمدرضا به آنها گفته بود: «خیالتان راحت باشد، مادرم خیلی محکم است هیچ اتفاقی نمی افتد.»
من یقین دارم که این گفته یک درخواست از خداوند بود که ای کاش هیچ وقت چنین درخواستی نمی کرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد که موقعی که محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بیرون از مسجد بدون اینکه ذره ای گریه کنم، گوشه ای نشستم و با محمدرضا درد دل می کردم. همه به دنبال مادرش می گشتند و با گوش خودم شنیدم که گفتند این شهید مادر ندارد. حتی بعضی ها گفتند این بچه مال خودش نیست. خداوند به گونه ای به من صبر داد که تا مدتها دخترم باورش نمی شد که من مادرش هستم و به دنبال مادرش می گشت. ما حتی رفتیم و قابله من را پیدا کردیم تا به او ثابت کنیم که من مادرش هستم.
در ادامه از مادر شهید خواستیم تا تعدادی از دوستان شهید محمدرضا را برای مصاحبه به ما معرفی کند و این شد که پای صحبت سرهنگ حسین کیانی، همرزم شهید محمدرضا و محمودرضا حقیقی و آقای تقی زاده، همسنگر شهید محمدرضا حقیقی نشستیم.
مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمودرضا
¤ آقای کیانی توصیف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟
محمودرضا در همان عملیاتی که محمدرضا شهید شد حاضر بود و از ناحیه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبری نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر می کردیم و دوست داشتیم با محمودرضا ارتباط بیشتری داشته باشیم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود، بسیار بچه ی با استعدادی بود. در سومین سال مفقودی اش بود که از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد که از خانواده ی شهید خواسته بودند تا مدارک محمودرضا را که در این دانشگاه قبول شده بود، برایشان ارسال کنند.
محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود، با اینکه ما سعی می کردیم با او صمیمی باشیم ولی به دلیل آنکه سن ما بیشتر بود خیلی سعی می کرد حرمت ما را حفظ کند.
¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودی با چه اتفاقاتی همراه بود؟
محمود سال 65 شهید شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرمای تیر ماه بود که مادر شهید محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند می خواهیم جنازه را ببینیم شما هم بیایید. ما یک جمع چند نفره بودیم وقتی وارد شدیم دیدیم که در دو قسمت نزدیک بیست و چند شهید را گذاشته اند، به شکل هرمی آنها را روی هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما باید می رفتیم و بین شهدا، محمود را پیدا می کردیم. ما به طرف شهدایی که سمت دیگر بودند رفتیم ولی خدا گواه است که مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پیدا کردی؟ مادرش جواب داد که تو چطور پیدایش نکردی؟
وقتی تابوت را باز کردیم هیچ چیزی نبود جز یک جمجمه و تعدادی استخوان دست و پا و یک بادگیر آبی رنگ که تن محمود بود و یک پلاک که با همان پلاک شناسایی شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگیر سبز یا آبی داشتند. ما گفتیم از کجا معلوم که محمودرضا باشد، مادرش این جمجمه را دستش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و می گفت قطعا این بچه من است.
¤ آقای تقی زاده شما که همسنگر شهید محمدرضا بودید؛ یکی از بارزترین ویژگی شهید در موقع نبرد را بیان کنید.
یکی از بارزترین ویژگی های محمدرضا شجاعت بود. یک نمونه که به خاطر دارم این است که سال 61 در عملیات بیت المقدس، من با شهید محمدرضا حقیقی دو نفری در یک سنگر بودیم، در طول آن عملیات بچه ها نه شهید دادند و نه زخمی، ما از خط شکن های عملیات در غرب شلمچه بودیم، من و محمدرضا آرپی جی زن بودیم، کمک آرپی جی زنها هم در سنگر بودند هر جا که عملیات می شد و می خواستیم پاتک بزنیم با هم می رفتیم. هنگام نبرد خیلی شجاع و جسور بود به دلیل آنکه گلوله های آرپی جی برای کشور گران تمام شده بود، با وجود آنکه در تیررس دشمن بودیم و دائم بر سرمان تیر می بارید بلند می شد و نقطه هایی که از آنجا تیربار یا آتشبار می زدند را مورد هدف قرار می داد. در شب تانک ها مشخص نیستند ایشان بلند می شد و نگاه می کرد که گلوله ها از کجا می آید و همان جا را مورد اصابت قرار می داد.
محمدرضا حدودا یک دقیقه، سرش را تا سینه از سنگر بیرون می آورد. کسانی که جبهه رفته اند می دانند این کار خیلی سخت است و شجاعت زیادی می خواهد.
مصاحبه تمام می شود و آماده ی رفتن می شویم. با ایما و اشاره از پدر شهید که توانایی حرکت و صحبت ندارد خداحافظی می کنیم و با دعای آرامش بخش مادر شهید راهی می شویم: انشاءا... فردای قیامت شهدا به پیشواز شما خواهند آمد که برای زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاریخ تلاش می کنید.
مناجات نامه شهید
خدایا! شهدا رفتند و در میدان عشق گوی سبقت ربودند؛ خدایا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدایا! می دانم جسارت کردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدایا! تو را در بسیاری از موارد فراموش کردم و دنیا مغرورم نمود؛ خدایا! اگر گناهانم را نبخشی و مرا عفو ننمایی متحیرم که کجا روم و در کدام خانه را بزنم که خود از وجودت بی نیاز باشد؟ خدایا! بنده ی فراری از درگه مولایش، راهی جز بازگشت به نزد او ندارد. خدایا! بنده ای فراری و عاصیم؛ چیزی جز عفوت مرا از خشم و غضب ایمن نمی گذارد.
بارالها! چه بسیار مواقعی که با بی شرمی معصیت نمودم ولی تو بجای آنکه رسوا و معذبم نمایی، پرده بر گناهانم کشیدی و آن را برملا ننمودی. الهی! اگر ذره ای از گناهانم را مردم بدانند، از من گریزان خواهند شد. خدایا! به عزتت قسم در قیامت هم رسوایم ننمایی.
خدایا! دیگر از فراق شهدا دلتنگ گردیده ام. تا کی بجای عزیزانم عکسشان را ببینم و تا کی در فراقشان بسوزم؟ خدایا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!
معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنیا و آخرت را بر خود خریدم؛ خدایا با آب بخشش و کرمت آن را خاموش گردان!
رحیما! رهی جز راه ائمه (ع) گزیدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به کرمت آنان را از من راضی ساز!
خدایا! نامه ی اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولی عصر روحی لتراب مقدمه الفدا می رسد؛ ای رحمن! می دانم با نافرمانی های خود مولایم را دل آزرده ام؛ خدایا جوابی ندارم؛ در پیشگاه ولی امر مرا ببخش و دل آن عزیز را از من بدبخت خوشنود نما!
خدایا! در زندگی سختی را به من بچشان! شاید پاک گردیده، لایق دیدارت گردم. معبودا! آتشی از عشقت در درونم بیفروز تا شعله کشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاکستر کند.
رحیما! تو از درونم آگاه تری، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!
شهیده آمنه کرمی فرزند حسین در سال 1324 هجری شمسی در شهرستان سردشت و در یک خانواده متدین دیده به جهان هستی گشود. او وقتی که دوران کودکی را سپری کرد بعلت عدم امکانات در آن زمان نتوانست به مدرسه راه یابد و در نتیجه از نعمت سواد بی بهره ماند. وی فردی مؤمنه، باتقوا، خوش اخلاق و دلسوز نسبت به شوهر و فرزندانش بود. شهیده عاشق دستورات اسلام بود و فرایض دینی را به خوبی رعایت می کرد. تا اینکه سرانجام در تاریخ 7/4/66 بر اثر بمباران شیمیایی همراه با شوهرش بنام حاج قادر اسدزاده پس از تحمل درد و رنج فراوان به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
شهیده همینه یوسف پور فرزند عبالله در سال 1317 از خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. وی با توجه به عدم امکانات
خانواده اش از نعمت تحصیل باز می ماند. که در سال 1324 اقدام به ازدواج نمود که حاصل آن سه پسر و دو دختر بود.
ایشان به تاریخ 7/4/66 به بمباران شیمیائی شهرستان سردشت توسط هواپیماهای رژیم بعثی عراق دچار مصدومیت
شیمیائی گردید و جزو جانبازان 25% بودند سرانجام نامبرده در مورخه 17/8/81 بر اثر عارضه سرطان ریه ناشی
از ضایعات بمباران شیمیائی زمان جنگ به لقاء الله پیوستند و در گورستان عمومی شهر سردشت تشیع و تدفین گردید.
شهیده شهین مولانی پور فرزند قادر در سال 1360 هجری شمسی در روستای رشه هرمه از توابع شهرستان سردشت و در یک خانواده ی مؤمن و با تقوا دیده به جهان گشود. مشارالیه مدت پنج سال و اندی بود که در عالم زیبا کودکی بسر می برد و از درد و رنج زندگی چیزی نمی فهمید و به جز مهر و محبت به چیزی دیگری فکر نمی کرد که ناگهان دست اجل از آستین نوکران آمریکای ظالم و ستمکار بیرون آمد و گل تازه شکفته عمرش را پرپر کرد و سرانجام در تاریخ 7/4/66 بر اثر بمباران شیمیائی به فیض شهادت نایل گشت.
شهیده پری جنگ دوست فرزند محی الدین و مریم در سال 1358 هجری شمسی در شهرستان سردشت و در یک خانواده ی مؤمن و شریف دیده به جهان هستی گشود. ایشان دوران کودکی را در زمان جنگ تحمیلی و در آغوش گرم و پر مهر و محبت والدینش سپری کرد. و در عالم شیرین کودکی فقط محتاج مهر و محبت بود که ناگهان بهار عمرش به خزان تبدیل و در تاریخ 7/4/66 بر اثر بمباران شیمیائی شهر توسط قاصدان مرگ دیده از جهان فروبست و به همراه دو خواهر و یک برادرش به فیض شهادت نایل آمد.
شهیده صبریه افندی فرزند محمد و همینه در سال 1351 هجری شمسی در روستای سنجو از توابع شهرستان سردشت و در یک خانواده متدین دیده به جهان هستی گشود. او به علت فقر مالی و عدم امکانات از رفتن به مدرسه و کسب علم و دانش محروم ماند و به کارهای خانه داری مشغول می شد.
نامبرده یک دختر باحجاب، مؤدب و مهربان بود و با توجه روح لطیف و قلب رئوف از جنگ و ناامنی بیزار بود و با وجود این هم طرفدار رزمندگان اسلام بود. و سرانجام در مورخه 2/1/67 براثر عوارض ناشی از بمباران شیمیایی صدامیان به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
شهیده آرزو علی پور فرزند محمد درسال 1353 در شهرستان سردشت و در یک خانواده متدین دیده به جهان هستی گشود او پس از اینکه دوران کودکی را طی نمود وارد سن تحصیل شد و توانست با موفقیت تا کلاس چهارم ابتدائی درس بخواند. وی یک دختر مؤدب، مهربان و خوش اخلاق بود و پدر و مادرش را خیلی دوست می داشت و رفتار و کردار آموزگارانش را الگو قرار داده بود و نسبت به انجام فرایض دینی بسیار علاقمند بود و یک دانش آموز فعال و کنجکاو بود. مشارالیه سرانجام در تاریخ 12/4/66 بر اثر بمباران شیمیائی شهرستان سردشت به فیض شهادت نایل آمد.
شهیده فاطمه حداد فرزند محمد امین و آمنه در سال 8/6/1329 هجری شمسی در شهرستان سردشت و در یک خانواده ای
متدین دیده به جهان گشود. ایشان دوران ابتدائی را با موفقیت پشت سر گذاشت و بعد از آن بعلت مشکلات مالی ترک تحصیل
کرد. شهیده سرانجام در تاریخ 7/4/66 در اثر بمباران شیمیائی شهرستان سردشت مصدوم و به درجه 70%شیمیایی نایل و مدت16 سال از عوارض شیمیائی رنج می کشید. تا اینکه در مورخه 9/12/1382 بعلت گاز خردل و اثرات شدید آن به فیض
رفیع شهادت رسید. در ضمن شهیده فاطمه حداد ازدواج نکرده بود.
شهیده زهرا اسد زاده فرزند قادر و آمنه در سال 1345 در شهرستان مرزی سردشت و در یک خانواده مسلمان و باتقوا دیده به جهان هستی گشود. او پس از اینکه دوران کودکی را سپری نمود، وارد مدرسه شد و شروع به درس خواندن کرد. وی فردی کوشا، درس خوان، باحجاب، مؤدب بود و دارای رفتار و کرداری پسندیده بود و در لابه لای تحصیلاتش به کارهای خانه داری مشغول می شد. نامبرده توانست با موفقیت تا پایان سال سوم دبیرستان تحصیل کند و به کلاس سال چهارم دبیرستان راه یافت اما سرانجام نتوانست موفق به اخذ دیپلم شود و در تاریخ 11/4/66 بر اثر بمباران شیمیایی به فیض شهادت نایل آمد.
نام : مریم فرهانیان وصیتنامه شهیده مریم فرهانیان - به ولایت فقیه ارج بنهیم و بدانیم که الان امام خمینی بر ما ولایت دارد
تولد : 24 دی ماه سال 1342
محل تولد : آبادان در خانوادهای متوسط و مذهبی
تاریخ شهادت : 13 مرداد ماه 1363
محل شهادت : گلستان شهداء آبادان در اثر اصابت خمپاره دشمن
محل دفن : گلزار شهدای آبادان
در 14 سالگی با کمک برادر رشید خود «شهید مهدی فرهانیان» خود را مجهز به سلاح معرفت و بصیرت الهی کرد و با درک صحیح از وضعیت حاکم بر کشور و نیز ماهیت استکبار جهانی امپریالیسم،مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد .
این شهیده بزرگوار با اوجگیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیماییهای مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دورههای آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت .
شهیده مریم فرهانیان درسن 17 سالگی در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان مشغول امدادگری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستان های مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یک بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد .
وی کسی بود که زینب وار از برادران رزمنده مجروح پرستاری می کرد.مریم فرهانیان یکی از 18 نفر خواهران، امدادگران داوطلب بود که در زمان جنگ در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمتهای مختلف، خالصانه خدمت کرد وی در تمام مدت عمر گرانبهایش با بیداری و هوشیاری سیاسی، دینی زندگی کرد رفتار و منش این شهیده الگوی زن مسلمان ایرانیست .
این شهیده بزرگوار از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی تا روز شهادت با بیداری کامل و حس زیبای عشق و ایثار در شهر مقاوم آبادان مشغول خدمت و ترویج اخلاق، رفتار و منش یک زن مسلمان بود. به هنگام شکست محاصره آبادان و آزادی خرمشهر و بسیاری از عملیاتهای دیگر فعالیت چشمگیری داشت تا بالاخره بر اثر متوقف شدن عملیات پس از آزادی خرمشهر بهمنظور رسیدگی به خانواده شهدا در واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان مشغول فعالیت شد .
شهیده مریم فرهانیان از نگاه خانواده و دوستان
بسیار تقید داشت که پدر و مادرش از او راضی باشند همچنین خیلی به خواندن نماز اول وقت تقید داشت. بسیار اهل مطالعه بود، کم میخوابید و بیشتر به خودسازی میپرداخت. مریم استثنایی نبود اما خیلی خودساخته بود، نفرت از غیبت، محبت خالصانهاش به دیگران، هیچ چیز را برای خود نخواستن از شاخصههای اخلاقی او بود. شهیده مریم فرهانیان همواره میگفت برخی سکوتها و حرفهای نابهجا، گناهان کوچکی هستند که تکرار میکنیم و برایمان عادت میشود، گناهان بزرگ را اگر انسان خیلی آلوده نشده باشد متوجه میشود، این گناهان کوچک هستند که متوجه نمیشویم.
شهیده مریم فرهانیان در بسیاری از عملیات دوران دفاع مقدس از جمله شکست حصر آبادان و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال و چشمگیر داشت.
زهرا سامری همرزم شهیده مریم فرهانیان:
رمز موفقیت مریم این بود که هیچگاه دلبسته دنیا نشد و دنیا و زرق و برقش را نمیدید. وی با بیان اینکه من تنها چهار سال با مریم همرزم بودم، اذعان داشت: برای انتخاب دوست باید بیشترین دقت را انجام دهیم اما مریم پیش از آنکه دوست من باشد الگوی خوب و مطمئنی بود.
مریم نخست به عنوان امدادگر در بیمارستان مشغول فعالیت بود و سپس وارد بنیاد شهید شد، مریم روحی پویا داشت و سکون و یکجا ماندن را نمیتوانست تحمل کند و اگر میدید در جای دیگری میتواند خدمت کند خود را به آنجا میرساند.
او پس از مدتی فعالیت در بیمارستان، به عنوان مددکار اجتماعی در بنیاد شهید مشغول شد و به مددکاری و مواظبت از مادران شهیدان میپرداخت و او اعتقاد داشت که مراقبت از مادران شهدا چیزی کمتر از جنگیدن در جبههها نیست .
خاطره ای از سامری :
روزی وارد خانه شدم و مریم را رو به قبله دیدم وقتی جلوتر رفتم، دیدم مریم روی دستانش میزند و از او سؤال کردم که مشکلی پیش آمده، چیزی نگفت اما بعدها برای من تعریف کرد که من هر روز اعضای بدنم را مواخذه میکنم و از آنها میپرسم که امروز برای خدا چه کاری انجام دادهاید .
خانم سامری در خصوص عزاداریهای بینظیر همرزمش می گوید :
در ایام فاطمیه روزی سرزده وارد خانه شدم و دیدم مریم به پهنای صورت اشک میریزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا میزند .
به او گفتم که چرا اینقدر اشک میریزی؟
گفت : شما اگر مادرتان فوت کند چه کار میکنید، شادی میکنید یا گریه؟
مریم علیرغم فعالیت زیادی که داشت روزه میگرفت و تنها با نان و آب افطار میکرد .
هیچ چیز او را راضی نمیکرد و همین موجب شده بود که یک لحظه آرامش نداشته باشد تا اینکه در بهار عمر خود با رسیدن به مقام شهادت به آرامش همیشگی رسید .
فاطمه فرهانیان خواهر شهیده مریم :شهیده مریم فرهانیان یک انسان معمولی با اندیشههای بلند بود، چراکه با شناخت راه و مسیر درست به درجه رفیع شهادت نائل آمد .او در هنگام دفاع از میهن در سن نوجوانی و جوانی قرار داشت، اما آنقدر به خودسازی و تهذیب نفس پرداخته بود که در سن 21 سالگی به درجه شهادت نائل آمد .این شهیده بزرگوار با تأسی از حضرت زهرا(س) در جوانی به شهادت رسید و همواره در رفتار و کردار خویش ایشان را الگو قرار داده بود .
شهیده مریم همواره در زندگی به دنبال شناخت تکلیف و وظیفه دینی و شرعی خود بود و با جدیت به وظایف خود عمل میکرد .
شهیده مریم فرهانیان یک انسان معمولی با اندیشههای بلند بود، چرا که با شناخت راه و مسیر درست و با تلاش و مجاهدت برای رسیدن به قلههای متعالی انسانی به درجه شهادت نائل شد .
مریم توجه ویژهای به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسندیده ایشان این بود که در جمعهای دوستانه با گریز به مسئله معاد این موضوع را برای دیگران هم یادآور میشد .
در جریان فتنههای اخیر همان اندازه که اهمیت اطاعت از ولایت فقیه برای همگان مشخص شد، در جریان جنگ تحمیلی نیز شناخت حق از باطل مشکل بود و در این زمان مریم توجه خاصی به فرمان و سخنان امام خمینی(ره) داشت .
مریم هنگام نماز خواندن به گونهای بود که اطرافیان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ایشان بودند .
گذشت و فداکاری، مهربانی و ایثار و گذشتن از حق خود در زمانی که حق با اوست از جمله دیگر ویژگیهای شخصیتی شهیده مریم فرهانیان بود .
مریم همواره گناهان کوچک را زمینهای برای انجام گناهان بزرگ میدانست ابراز داشت: باید از گناهان کوچک ترسید چرا که کوچک شمردن گناهان صغیره باعث بروز بسیاری از مشکلات و گناهان کبیره میشود .
وی در خصوص شجاعت این شهیده دفاع مقدس می گوید : در روزهای نخستین جنگ و در حالی که تنها 20 روز از شهادت برادرمان مهدی گذشته بود و مادرم شرایط روحی نامساعدی داشت مریم قضیه بازگشت به آبادان را مطرح کرد .
هیچ کس جرأت مطرح کردن بازگشت به جبهههای جنگ را به مادر نداشت، اما مریم بهترین تصمیم را گرفت و مجوز بازگشت هشت نفر از اعضای خانواده را نیز به همراه خود به جبهه از مادرمان گرفت .
هنگام شهادت :
این شهیده بزرگوار در غروب سیزدهم مرداد ماه سال 1363 در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی که راهی گلستان شهدای آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مریم فرهانیان نماد رشادت و مجاهدت زن ایرانی به فیض شهادت نایل شد .
وصیت نامه شهیده مریم فرهانیان
بسم الله الرّحمن الرّحیم و به نستعین انّه خیر ناصر و معین
وصیتم را با نام خدا، این بزرگترین بزرگترها، آن یگانه مطلق، این فریادرس مستضعفان، این در هم کوبنده کاخ ستمگران و یزیدیان، این منجی حق و عدالت، این فرستاده ی قرآن، این شنونده غم ها، این مشکل گشای دردها و ... شروع می کنم.
اول از هر چیز از انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی به اندازه فهم خودم و وظایفم که بر دوش دارم بگویم، انقلابی که با دادن خون هزاران شهید و هزاران معلول به اولین مرحله پیروزی خود رسید. انقلابی که در آن مردم، اسلام را، این کامل ترین دین را مبنای کار خود قرار دادند و از آن الهام گرفتند و وحدتی را که به دست آورده بودند، با توجه به دین اسلام و رهبری قاطع امام آن را حفظ کردند.
قدر این رهبر را بدانید و همواره پشت سر او باشید. از امام پیروی کنید. به پیام ها و فرمان ها و دستوارت اسلامی امام توجه کنید و سعی کنید از هر کلمه امام درس بگیرید.
امام را تنها نگذارید. این هوای نفسی را که امام از آن صحبت و سعی می کند آن را از وجود ما بزداید، شما هم سعی کنید که در این راه موفق شوید. سعی کنید خود را بشناسید که اگر خود را بشناسید خدا را شناخته اید. در هیچ کاری خدا را از یاد نبرید. و همواره به یاد خدا باشید و با هم به مهربانی رفتار کنید.
امام زمان را از یاد نبرید. همواره به فکر امام زمان باشید. همواره در راه اسلام باشید و برای تحقق بخشیدن به آرمان اسلام بکوشید و به قدرت الهی توجه داشته باشید که بالاتر و با عظمت تر از تمام قدرت هاست. هیچ وقت قدرت خدا را از یاد نبرید و سعی کنید که هر چه بهتر تزکیه نفس کنید. چیزی را که امام اینقدر درباره اش تکیه می کنندکه تزکیه نفس کنید. و در بین خطراتی که ما را تهدید می کنند هیچ خطری بالاتر از این نفس نیست که گاه انسان را به انحراف می کشاند و خود انسان متوجه نمی شود.
قرآن بخوانید زیرا قرآن تمام دستورات زندگی را به شما می گوید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه هم همینطور.
مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهید شدم، اصلاناراحت نباش. ما همه امانت هستیم و همه ما از دنیا می رویم، زیرا این دنیا آزمایشگاهی است که خداوند بندگان خود را در آن، مورد آزمایش قرار می دهد. این ما هستیم که باید سعی کنیم و از این امتحان که بالاترین امتحان هاست سربلند بیرون بیاییم و در قیامت پیش خدا سرافکنده نباشیم.
یادم هست که در آخرین جلسه گفتگویی که با برادر شهیدم داشتم، درباره معاد برایم صحبت می کرد و می گفت در فکر آخرت باشید و بعد از این جلسه بود که مقام شهادت را به دست آورد. از صمیم قلب به او تبریک می گویم و از خدا می خواهم صداقتی همانند شهیدان به من عطا کند و سعادت این را بدهد که تنها و تنها در راه او قدم برداریم و برای رضای او کار کنیم.
شهید کسی است که به آخرین مرحله کمال خود رسیده است و راهش را با آگاهی، ایمان و خلوص می پیماید و همیشه پیروز و جاوید است.
به ولایت فقیه ارج بنهیم و بدانیم که الان امام خمینی بر ما ولایت دارد و بدانیم تنها در این صورت در دنیا و آخرت موفق می شویم که با همدیگر صمیمی باشیم و با دشمن مقابله کنیم. چه دشمنانی که در درون ما هستند و چه دشمنان بیرونی. من هم مانند برادر شهیدم (مهدی) هر چه یادم آمد نوشتم و اگر در گفتارم اشتباهی هست، به بزرگی خودتان ببخشید .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
مریم فرهانیان
خدا می داندخدا می بیندتکه کلامش بود . استثنایی نبود ولی خود ساخته بود . از بچگی زرنگ و نترس بود . از دیوار راست بالا میرفت. با این خصوصیات نماز شبش ترک نمیشد. بعد از شهادت مهدی شدید تر هم شد . کارهای زنانی مثل مریم باعث شد آن نگاه سابق به زنان تغییر یابد . ارادت عجیبی یه حضرت زینب "س" داشت و با شنیدن روضه اش حالش دگرگون می شد . وقتی می رفت منزل شهدا می نشست ظرف می شست و کار منزل را انجام می داد و اینجور نبود که مدد کاری با تشریفات باشد که بیاید گزارشی بگیرد و برود . مدد کار بود و در راه بر آوردن خواسته ی یک مادر شهید ، شهید شد.
شهیده مریم فرهانیان ازشهدای جنگ تحمیلی متولد1342 آبادان بود که درسیزدهم مرداد 1363 بر اثراصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی به فیض شهادت نائل آمد.